Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

استفراغ خونی

 

 

استفراغ خونی ...

 

- تمام شخصیت های این داستان الهام گرفته از شخصیت های واقعی می باشند -

 

او که با انگشت های کشیده اش ، قبل از این همیشه پیانو زده بود ، چشمان غمگین و خسته اش را می مالید و در حالی که لبانش خشک شده بود زیر لب شعری را زمزمه می کرد . آخرین بار ده سال پیش لب های یک مرد را بوسیده بود و از آن به بعد همه ی شعرهای دنیا برایش غمگین شده بود .

در آنسوی اتاق ، یک جفت چشمان آبی زنانه ، با آرایش غلیظ به زمین خیره شده بود و در سوی دیگر مردی که بر روی بازوی دست راستش یک ببر را خالکوبی کرده بود ، ایستاده بود و پشت سر هم سیگار دود می کرد و هواکش سقف اتاق را که فقط چرخیدن را تکرار می کرد و نور اتاق را با خودش حمل می کرد ، خسته کرده بود .

صاحب چشمان آبی فقط گاهی پلک می زد و بقیه ی شش نفری که در این اتاق بودند و هیچ کدامشان هنوز نخوابیده بودند ، در حالی که صدای زمزمه های آن زن گوششان را پر کرده بود ، فقط گاهی به زن دیگری نگاه می کردند که با لباس قرمز بلند و کفش های پاشنه بلندش در اتاق قدم می زد و با اینکه همه می دانستند او چه کاره است ، هیچ کس اهمیتی نمی داد و همه ترجیح می دادند در دنیای خودشان باقی بمانند .      

بوی بدی در تمام اتاق به مشام می رسید و با یک ریتم یکنواخت سرعت هواکش سقفی هر لحظه بیشتر می شد و نوری که در فضای سالن می چرخید احساس سرگیجه ای را به وجود می آورد که همه را به جز صاحب چشمان آبی که در چیزی که می دید غرق شده بود ، دچار خطای حسی می کرد .

مرد سیگار به دست که دیگر مطمئن شده بود کسی او را نمی بیند مدام دستش را در شلوارش می کرد و خودش را می خاراند و هر چند دقیقه یک بار دستش را بو می کرد و با ورود به قلمروی این رایحه ، خودش را از دنیای تصاویر و صداهای این اتاق جدا می کرد و بدن زنی را در ذهنش ترسیم می کرد که تمام دیشب در آغوشش خواب بود و او تقریبا هر نیم ساعت یک بار بهش تجاوز کرده بود .

مادری که دخترهفده ساله اش را از دوازده سالگی به مردان هوس باز کرایه می داد ، چشمانش را بسته بود و آرزو می کرد که به خواب برود و فردا صبح همزمان با طلوع خورشید ، این کابوس را تمام شده ببیند و به خانه اش برگردد .

صاحب چشمان آبی ، از پاهای بزرگ و کثیفش که تا به حال هیچ گاه نتوانسته بود آنها را تمیز کند چشم بر نمی داشت . پاهای کثیف او تمام ملافه های تمیز و قشنگ را کثیف می کرد و همیشه از صاحب این چشمان آبی رد کثیفی به جا می گذاشت و او از آنها متنفر شده بود ، ولی خودش می دانست که چون مجبور است همیشه دوره گرد خیابان های کثیف باشد ، هرگز نمی تواند از آنها جدا شود .

اکسیژن در اتاق به تساوی تقسیم نمی شد و دختری که لاک قرمز به ناخن های دست و پاش زده بود و دستانش را که واقعا وسوسه بر انگیز شده بود در دستان دوست پسرش که در کنارش نشسته بود ، حلقه کرده بود ، ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود و چند برابر بیشتر از بقیه از اکسیژن هوا مصرف می کرد و دوست پسرش که دیگه از اینکه بخواهد نقش یک مرد احساساتی را بازی کند ، خسته شده بود ، در ذهنش هر ثانیه از زمان را آنالیز می کرد و به دنبال بهترین فرصت بود که به دختری که در کنارش بود بگوید که چقدر از دست های او بدش اومده است .

سرعت گذر زمان در این اتاق به طرز معجزه آسایی کند شده بود و به قطع اگر آلبرت انیشتین قبل از این قانون نسبیت زمان را بیان نکرده بود ، همه ی هفت نفری که تو این اتاق بودند بعد از آزاد شدن بر سر اینکه کدامشان زودتر به این قانون رسیده اند ، با هم درگیر می شدند .

زنی که شعری را زیر لب زمزمه می کرد از وز وز کردن خسته نمی شد و زن قد بلندی که کفش های پاشنه بلند پوشیده بود و در اتاق قدم می زد ، هر لحظه قدم هایش بلند تر می شد . مادری که دلش برای خانه اش تنگ شده بود ، همچنان سعی می کرد خودش را آرام نشان دهد و به خواب برود و بوی سیگار مردی که خالکوبی بر روی بازوی دست راستش بود همه ی فضای اتاق را پر کرده بود . صاحب چشمان آبی دلش نمی خواست حتی یک ثانیه چشم از پاهایش بردارد و بقیه را ببیند و دوست دختر ، دوست پسری که کنار هم نشسته بودند به خاطر افکاری که تو سرشون بود همچنان چند برابر بیشتر از بقیه اکسیژن مصرف می کردند و در هر لحظه در وجود همه ی اون هفت نفر به طور مشترک ، یک احساس نفرت خاص نسبت به یکدیگر ، بیشتر می شد و شاید اگر هر کدام از آنها در جایی به غیر از این اتاق به دیگری می رسید ، از شدت این نفرت خرخره اش را می درید .

طوری که انگار همه ی اون هفت نفر فراموش کرده باشند که قبل از این ، در بیرون از این اتاق چه خبر بوده است ، وسوسه ی رهایی از این اتاق مثل خوره به جون همه اونها افتاده بود و برای دیدن دوباره ی نور خورشید لحظه شماری می کردند و انگار نه انگار که وقتی اون بیرون بودند تا خرخره اسیر چه کسافتی بودند . تا اینکه بالاخره صدای زمزمه ی زنی که زیرلب شعری را زمزمه می کرد ، قطع شد . دختری که به ناخن هاش لاک قرمز زده بود نفس عمیقی کشید و سرش رو بر روی شونه ی دوست پسرش گذاشت و دوست پسرش به دست های وسوسه برانگیز دختر خیره شد . زنی که لباس قرمز پوشیده بود و تمام این مدت به اطراف اتاق قدم می زد ، نگاهی به اطراف انداخت و بالاخره با یک جمله سکوت مرگ آوری را که همه ی اتاق رو فرا گرفته بود ، در هم شکست و گفت : پلیس می گفت شواهد نشون می داد که همه ی ما هفت نفر در قتل اون شریک بودیم .

صاحب چشمان آبی بعد از این همه مدت بالاخره سرش را بالا گرفت و به بقیه ی پنج نفر که هنوز ساکت بودند نگاهی کرد و گفت : چطور امکان داره هفت نفر که تا به حال همدیگر را ندیده اند ، در قتل یک نفر شریک باشند ؟

مردی که خالکوبی روی دستش داشت ، سیگارش را بر روی زمین انداخت و با عصبانیت گفت : همه ی پلیس ها واقعا احمقند .

و در ادامه ی حرف اون مرد ، دوست پسر دختری که لاک قرمز رو ناخن هاش داشت ، گفت : لعنت به کسی که باعث شد ما الان اینجا باشیم .

همین چند جمله کافی بود که سکوت سنگین اتاق در هم بشکند و مادری هم که از حالا در این فکر بود که به محض آزاد شدن ، می تواند این بار دخترش را به صاحب فروشگاه لباس فروشی محل کرایه دهد و در عوض چندین دست لباس برای دخترش بگیرد ، دست از سکوت بکشد و بگوید : پیشنهاد می کنم بیایید تا صبح این موضوع رو خودمان بین همدیگر حل کنیم و همه چیز رو تموم کنیم .

در حالی که همه به هم نگاه می کردند ، مردی که خالکوبی بر روی دستش داشت ، در حالی که یک نخ سیگار دیگر را روشن می کرد ، در جواب گفت : پیشنهاد واقعا احمقانه ای بود . قاتل حاضر نمی شود به خاطر شش نفر مظنون دیگه که خوابشون دیر شده به قتلی که انجام داده اعتراف کند .

صاحب چشمان آبی در حالی که دوباره به پاهایش نگاه می کرد ، گفت : دیر یا زود قاتل واقعی مشخص می شود و شش نفر دیگه به خونه هاشون میرند .

و دختری که به ناخن هاش لاک قرمز زده بود از دوست پسرش کمی فاصله گرفت و گفت : من فکر می کنم با حرف زدن ، حتی اگه قاتل واقعی خودش هم به قتل اون اعتراف نکند ، بقیه ی شش نفر دیگر می توانند بفهمند که قاتل است .

زنی که لباس قرمز بلند پوشیده بود و کفش های پاشنه بلند داشت ، به مردی که بر روی دستش خالکوبی داشت ، اشاره کرد و گفت : پس شروع کنید و تک به تک بگویید چطوری به این پرونده مربوط میشید .

مردی که بر روی دستش خالکوبی داشت ، لبخند زد و گفت : حالا که من باید شروع کنم ، یه سوال دارم .

و وقتی دید توجه همه جلب شده است ، در حالی که نیشخند به روی لب داشت ، ادامه داد : هیچ کی می دونه که مقتول کی بوده ؟ اصلا مرد بوده یا زن ؟ خوشگل بوده یا زشت ؟ مثل بعضی از ماها مایه دار بوده و یا مثل بعضی هامون خیلی وضعش داغون بوده است ؟ ...

در همین لحظه دوست پسردختری که به ناخن هاش لاک قرمز زده بود حرف مردی رو که به روی دستش خالکوبی داشت رو قطع کرد و گفت : واقعا مسخرست . حتی بعضی از ما مقتول رو نمی شناسند .

زنی که کفش های پاشنه بلند داشت و لباس قرمز پوشیده بود ، سرش رو تکان داد و گفت : لازم نیست همه ی ما مقتول رو بشناسیم ، چون فقط یک نفر اون رو کشته است .

صاحب چشمان آبی همون طور که به زمین نگاه می کرد ، گفت : مطمئنم پلیس ها اشتباه می کنند که فکر می کنند هممون تو این قتل شریکیم . آخه من چطوری می تونم در قتل یک نفر شریک باشم ؟

دختری که به ناخن هاش لاک قرمز زده بود ، دست دوست پسرش رو محکم تر گرفت و گفت : مگر ما می تونیم قاتل باشیم ؟  تصمیم گرفته بودیم تا آخر امسال بچه دار بشیم .

مردی که خالکوبی بر روی دستش بود ، با خنده جواب داد : مگر تو زندان نمی تونید بچه به دنیا بیارید ؟

دوست پسر دختری که لاک قرمز به ناخن هاش زده بود ، با نفرت به مردی که خالکوبی بر روی دست راستش داشت ، نگاه کرد و چند دقیقه ای سکوت همه ی اتاق رو فراگرفت .

مادری که پنج سال بود دخترش را کرایه می داد ، نگاهی گذرا به دو مرد انداخت و گفت : مثل اینکه شما نمی خواهید به خونه برگردید ؟

زنی که کفش پاشنه بلند داشت و لباس قرمز پوشیده بود ، به سمت مردی رفت که بر روی دست راستش خالکوبی داشت و گفت : داری یه سیگار هم به من بدی ؟

مردی که بر روی دست راستش خالکوبی داشت ، در حالی که دود سیگارش را از بین لب هایش بیرون می داد ، دوباره نیشخندی زد و گفت : من به هیچ کس سیگار نمی دهم ، مگر اینکه مشخص شود قاتل کدومتون است تا بتونیم از این خراب شده فرار کنیم .

دختری که لاک قرمز به ناخن هاش زده بود ، گفت : فکر نمی کنم بتونیم از این مخمصه رهایی پیدا کنیم .

و دوباره سکوت تمام اتاق رو فرا گرفت و زنی که قبل از این شعری رو زیر لب زمزمه می کرد ، دوباره شروع به خواندن شعر دیگری کرد .

در همین لحظه توجه همه به این زن که تا بحال حتی یک کلمه حرف نزده بود ، جلب شد و مردی که بر روی دست راستش خالکوبی داشت با فریاد گفت : نکنه قاتل تویی که هیچ چی نمیگی ؟

زن که حالا دوباره سکوت کرده بود ، لبخند زد و جوابی نداد .

دختری که بر روی ناخن هاش لاک قرمز زده بود ، نگاهی به زن انداخت و گفت : باید یه حرفی بزنید .

و زن که قبل از این فقط شعر می خواند ، در حالی که از چهره اش معلوم بود که واقعا دلش نمی خواست سکوتش را بشکند ، بالاخره رو به بقیه کرد و گفت : تنها گناه من تو زندگی ، بوسیدن لب های مردی بود که بعد ها مجبور شدم تنهاش بذارم و فکر نمی کنم این موضوع به پرونده ی این قتل مربوط باشد .

صاحب چشمان آبی ، رو پاهای کثیفش ایستاد و گفت : من تو تمام یک سال گذشته حتی یک لحظه به پاهام نگاه نکرده بودم . شاید واقعا این یک خواب باشه .

و در حالی که توجه همه به پاهای اون زن جلب شده بود ، مادری که دخترش را کرایه می داد ، رو به همه کرد و گفت : من هم تا به حال دخترهفده ساله ام را هیچ جا تنها نذاشته بودم .

مردی که بر روی دست راستش خالکوبی داشت ، با عصبانیت گفت : من نمی دونم مردی که اون زن لب هاشو بوسیده ، به پاهای کثیف این زن و دختر هفده ساله ی اون یکی چه ربطی به هم دارند .

سکوت همه ی اتاق رو در برگرفت و زنی که آخرین بار ده سال پیش لب های عشقش را بوسیده بود ، اشک هاشو پاک کرد و دوباره شروع به زمزمه کردن یک شعر قدیمی کرد و با خودش فکر می کرد که می تواند قتل اون دختر را خودش به گردن بگیرد ، تا لااقل همه چیز زود تر تمام شود . مگر نه اینکه این وحشیانه ترین قتلی بود که تا بحال اتفاق افتاده بود ، پس اگر همه قبول می کردند که قاتل اوست ، او را در حضور همه ی مردم شهر با گلوله تیرباران می کردند و این دقیقا همان چیزی بود که خودش می خواست .

زنی که به ناخن هاش لاک زده بود ، در جواب مردی که بر روی دست راستش خالکوبی داشت ، گفت : من فکر می کنم به قتل مربوط باشند .

صاحب چشمان آبی با خودش فکر می کرد که جسد دختربیچاره ای که به قتل رسیده بود ، به قطع اگر در رودخانه پیدا نشده بود می توانست حداقل یک امشب را با پول های مقتول در یک هتل خوب بخوابد .

دوست پسر دختری که بر روی ناخن هاش لاک قرمز زده بود تصمیمش را گرفته بود که به محض خروج از این اتاق به دوست دخترش بگوید که دیگر نمی خواهد او را ببیند و زنی که لباس قرمز بلند پوشیده بود ، با اینکه می دانست دخترک بیچاره که به قتل رسیده ، الان در سردخانه است ، به بدن تراشیده و قشنگ دخترک و اینکه اگر این اتفاقات نیافتاده بود چه پولی می توانست از آن در بیاورد ، فکر می کرد و مردی که بر روی دستش خالکوبی داشت ، دیگر از اینکه با یک بازیگر فیلم های س . ک . س . ی همراه با پنج نفر دیگر در یک اتاق حضور داشته باشد ، طاقتش تمام شده بود .

مادری که پنج سال بود دخترش را کرایه می داد کم کم این ترس در دلش افتاده بود که وقتی به خانه بر می گردد ، دخترکش در خانه نباشد و دختر هفده ساله ای که چند شب پیش به فجیع ترین شکل ممکن به قتل رسیده بود در تاریکی سردخانه به این می اندیشید که اگر بعد از اینکه مادرش اون رو با استفاده از اینترنت حتی بدون دیدن هیکل بزرگ مشتری اش ، به مردی که خالکوبی بر روی دست راستش داشت ، کرایه داد و اون مرد در تمام طول شب ، حداقل ده بار بهش تجاوز کرده بود ، از خانه فرار نمی کرد ، اسیر زنی که پاهای کثیف و چشمان آبی داشت و پول هایش را دزدید ، نمی شد و مجبور نمی شد به خاطر چند دلار دیگر در دام دختری بیافتد که لاک قرمز به ناخن هاش زده بود و خودش بچه دار نمی شد و از او می خواست که همبستر دوست پسرش شود و برایشان یک بچه به دنیا بیاورد و بعد اینکه از آنها هم فرار کرده بود ، در دام بازیگر معرف فیلم های س . ک .  س . ی  که یک لباس قرمز بلند پوشیده بود و ایده ی جدیدی در ذهنش داشت که تنها با استفاده از دخترک امکان پذیر بود ، اسیر نمی شد و در نهایت به دست مرد قاتلی که چون عشقش ده سال پیش لب هایش را بوسیده بود و برای همیشه تنهاش گذاشته بود ، از زنها متنفر شده بود ، نمی افتاد و مرد او را به خاطر نفرتش نسبت به زن ها تیکه تیکه نمی کرد .

 

پ.ن : زندگی یعنی خفه شو محمد . 

    

    

اعتراف بازی

 

اینجانب توسط سیامک سالکی عزیز به یک بازی دعوت شدم که در نوع خود جذاب و در عین حال از برخی جهات دشوار است .  

سیستم این بازی بدین ترتیب است که شما باید طی یادداشتی در وبلاگ تان به پنج مورد از خصوصیات خود که تاکنون برای دوستان وبلاگی تان بازگوی شان نکرده اید اعتراف نموده و پس از آن نیز پنج نفر دیگر را انتخاب کرده از آنها بخواهید تا در وبلاگشان همین کار را انجام دهند . 

فکر می کنم اگر از مشقات و آبرو ریزی های این بازی بگذریم ، بازی جالبی ست و می تواند حداقل در شناساندن بیشتر ما به دوستان خوبی که تقریبا این روز ها بیشتر از همه ی دوستان دیگرمان در دنیای واقعی ، وقتمان را با آنها می گذرانیم ، کمک خوبی باشد . 

حال می رویم سراغ خصوصیات من : 

 

اول :

 

بنده علی رقم اینکه ادعای نویسنده بودنم می شود و پیش خودم فکر می کنم که یکی از بهترین داستان نویس ها و فیلم نامه نویس های دنیای قلم هستم ، تسلط خیلی کمی ( کمتر از همه ی دوستان ) نسبت به زبان و ادبیات فارسی دارم و گاهی حتی از یک کودک دبستانی هم بی سواد تر می شوم .    

 

دوم : 

 

همون طور که از ظاهر قضیه پیداست و یا حتی خیلی بیشتر از آن اینجانب خیالاتی هستم و به طور کل در دنیای خیالی خود سیر می کنم و در خیلی از مواقع باورم می شود که داستان هایم واقعی است و چنان جوگیر می شوم که خدا را هم بنده نیستم . به طور مثال همین چند وقت پیش سر کلاس دیجیتال بود که ناگهان با صدای بلند شروع کردم به اجرای یکی از دیالوگ های پینگ پنگی که در خانه نوشته بودم و استاد من را از کلاس بیرون انداخت . 

 

سوم :

 

متاسفانه اینجانب فوق العاده پر حرف هستم و به محض اینکه با کسی دوست می شوم بیشتر از چند ساعت طول نمی کشد که دوستم به من می گوید که چقدر زیاد حرف می زنم و چقدر حرف های بیخود می زنم و چقدر صدای گوش خراشی دارم . و بد تر از آن این است که به حرف های بیخودم ایمان هم دارم .

 

چهارم :

 

فوق العاده حساس و در بعضی موارد خاص بیش از حد سختگیر هستم مثلا اگر برادرم نوید شبی تصمیم به مسواک نزدن بگیرد قطعا همان شب توسط اینجانب تنبیه خواهد شد . هر چند که خودم خیلی از شب ها تنبلی خودم را موجه می دانم .  

در ضمن اصلا نمی توانم با مرد های ریشو رابطه ی خوبی برقرار کنم به جز در موارد خاص .  

 

پنجم :

 

آخرین و بدترین خصوصیات من بیش از حد ( در بیشتر موارد خیلی بیشتر از بیش از حد ) احساساتی بودنم است که این خصیصه باعث شده است حال خیلی از دوستان از اینجانب به هم بخورد و تحمل کردن من سخت شود .

 

به لطف و یاری خدا پنج مورد من تمام شد و به طور کل ، سکوتی که از ابتدای وبلاگ نویسی نسبت به خودم پیشه کرده بودم و خیلی سعی به نگه داشتنش کرده بودم کشک شد و کلا آبرویم رفت .    

حال زمان انتخاب پنج نفر از دوستان است که از آنها دعوت میکنم همچون اینجانب در وبلاگ هایشان آبروی خودشان را ببرند و سپس هر یک پنج نفر دیگر را به آبرو ریزی این چنینی دعوت کنند .

هر چند انتخاب بین دوستان سخت بود و خیلی از دوستای مشترک خوبمون رو سیامک عزیز انتخاب کردند ، من این دوستان خوب را انتخاب می کنم : 

 

نیما ، جیرجیرک ، مسعود ، ایلنا و مونا .

 

پی نوشت یک : یکی دو روزی در مسافرت به سر می برم و شاید دسترسی به اینترنت نداشته باشم و نتونم نظرات رو تایید کنم ، اما در فرصت مناسب خدمت همه ی دوستان خواهم رسید .

 

پی نوشت دو : با استناد به خصوصیت اول خودم ، قسمت هایی از شرح مسابقه را از وبلاگ سیامک عزیز کپی کردم . 

 

پی نوشت سه : با استناد به خصوصیت اولم ، دوستان لطف کنند غلط املایی های این متن رو بگیرند .

 

عشق

 

 

عشق ...

 

اولی :

داره بهت فشار میاد ، می دونم

داری درد می کشی ، می دونم

یه کم تحمل کن عزیزم

الان تموم میشه ، کشیدن اون صورت قشنگ

بعد هم این نقاشی رو قاب می کنم و میزنم به دیوار اتاقمون که چهل سال با هم توش تنها بودیم

 

دومی :

به پسرمون ایلیا بگو

خیلی دوست داشتم پسرشو ببینم

فکر می کنی چشماش سبز بشه ؟

 

اولی :

حتما سبز میشه

اینقدر تکون نخور عزیزم

نقاشیت خراب میشه ها

 

دومی :

خیلی سردمه محمد

ای کاش مادرم اینجا بود

 

اولی :

دیگه چیزی نمونده عزیزم

دوست داری لباست رو چه رنگی کنم ؟

 

دومی :

......

 

سومی :

نبضش نمی زنه

متاسفانه تمام کرد

 

چهارمی :

بابا ، مادرم مرد ...

 

اولی :

تمام شد

بالاخره کشیدمش

فکر می کنید این نقاشی رو بالای تخت بزنم بهتر باشه یا روبروی پنجره ؟ 

     

  

دروغ بزرگی بود

 

 

دروغ بزرگی بود ...

 

تو اتاق تاریک لعنتیم ، سایه ی من مثل همیشه از خودم بلند تر بود و این دیگه برام چیز عجیبی نبود ، چون دیگه من به کوتاه بودن عادت کرده بودم . الان سال ها بود که من از یه آدم احمق ضعیف بیشتر نبودم . دیوانه ای که در کتاب های خیالی اش گم شده بود . گمشده ای بودم که هیچ وقت هیچ چیز نبود و دیگه براش مهم نبود که مهم نباشد .

سیگار هایم را یکی یکی پشت سر هم دود می کردم و صورت همسر مرده ام را تو ذهنم نقاشی می کردم . تنها مردی که من واقعا عاشقش بودم و دنیا مثل همیشه بی رحمانه تو یه اتفاق ساده مثل همه ی اتفاق های دیگه ، اون رو از من گرفته بود . همان مردی که همیشه صداش برای مسخره کردنم از همه بلند تر بود و باز هم می دونستم که واقعا من را دوست دارد .

احساس می کردم که دیگه دیوار های اتاقم برای سایه ام کوتاه شده است و دلم می خواست فراتر از این اتاق قدم بردارم ، هر چند که می ترسیدم که از اتاقم بیرون بیام و وسوسه بشم که از خونه خارج بشم و همسایه هام من رو ببیند و باز هم با نگاهشون تحقیرم کنند و بهم بخندند . بخندند که می ترسم به آسمون نگاه کنم یا دلم نمیاد سرشون داد بزنم که برای همیشه خفه بشند.

من مدت ها بود که همین بودم . زنی که انگاراز سه سالگیش روی پیشونیش نوشته شده بود که حتی جرات رو به روشدن با خودش رو نداره و از سایه ی خودش هم می ترسد . زنی که به زور تظاهر خودش رو تا اینجا کشیده بود و امروز دیگه مثل یه جنازه ی مونده ، سنگین شده بود و نمی توانست حتی یک قدم از این جلو تر برود .

تو بچگی فقط یه بار گمشده بودم و تو نوجوانی هم مثل خیلی از آدم ها یک بارعشق بی فرجام رو تجربه کرده بودم . یه بار ازدواج کرده بودم و یه بار همسرم رو از دست داده بودم . یک بار تصادف کرده بودم و فقط یک بار کچل کرده بودم . فقط تو شرایط ایده آل ، فقط همبستر همسرم شده بودم و حداکثر هفته ای هفت نخ سیگار کشیده بودم و این ها همه اتفاق هایی بود که برای همه آدم های این دنیا می افتاد ، اما همه ی این اتفاقات فقط برای من خیلی متفاوت تر از بقیه ی آدم ها شده بود .

تو آیینه ی اتاقم این زن واقعا زشت بود و با اینکه این بار هنوز چشمانش مثل همیشه خیس نشده بود به مانند همان کودک احمقی بود که اینقدر دلش برای ماهی مرده اش سوخته بود که چند روزی مات و مبهوت ، فقط به تنگ خالی ماهی نگاه می کرد .

این زن تو همه ی زندگی اش گوسفندی بود که روزی هزار بار خورده می شد و از این وضع خسته شده بودم .

به چشمان عمیقم در آیینه زل زدم . با مشتم شکستمشون و با دستای خونیم لبای خشکم رو تر کردم . من تو همه ی زندگیم تو هیچ گم شده بودم ، تو یازده رمانی که نوشته بودم و هیچ وقت هیچ کدام چاپ نشده بود . احساس می کردم که امشب زمانش رسیده است که خودم را پیدا کنم و به آدم بزرگ های اطراف ثابت کنم که من هم قدرت داد زدن دارم . می تونست این تکان هم مثل رعشه های قبلیم هیچ باشه و فقط اتفاقی باشه که دیگران رو بخندونه ولی دیگه زمانش رسیده بود که یا گرگ بشم و دریدن رو یاد بگیرم و یا برای همیشه بمیرم و این بازی مسخره ی همیشه رو به پایان برسونم .

نگاهی به دست لرزانم انداختم و بر روی کلید در اتاق گذاشتمش و در اتاقم رو باز کردم و این اولین قدم جنگ بزرگی که قرار بود بر علیه دنیا شروع کنم . من باید همه ی چیز هایی که حق من بود رو پس می گرفتم و حتی به اندازه ی همه ی سالهایی که نداشتمشون ازشون استفاده می کردم . من می خواستم از همه ی حق هایی که یک آدمیزاد داشت ، استفاده کنم . می خواستم حریم داشته باشم و در برابر متجاوز ها از خودم دفاع کنم . من فقط می خواستم از خط بطلان خودم رد بشم .

خون خشک شده ی دست هام بر روی لبانم ، رژ لب قشنگی شده بود و صورتم رو از حالت معصومیت بیخودی که همه ی این سال ها اسیرش شده بودم در می آورد . کش مسخره ای که دور موهام بود رو باز کردم و سرم رو تکان دادم و موهامو تو هوا رها کردم و وسوسه ی خیس شدنشون زیر بارون که هیچ وقت تجربش نکرده بودم از همین حالا همه ی وجودمو فرا گرفت . لباس قرمز قشنگی که اینقدر کوتاه بود که فقط تا نافم رو می پوشوند رو تنم کردم و دامن زرد رنگی که خیلی دوستش داشتم رو پام کردم و حلقه ی آهنی تنگی که از وقتی ازدواج کردم ، حتی وقتی همسرم مرده بود از انگشتم بیرون نکشیده بودم رو با زوراز انگشتم بیرون کشیدم و ناخن هامو سر حوصله لاک زدم و از خونه بیرون اومدم .

هیچ کس تو کوچه نبود و وقتی تو آرامش کامل به آسمون خیره شدم قطرات بارون رو دیدم که با چه آرامشی بر روی من فرود می آمد و به من می پیوست .

همین طور خیره به آسمون در حالی که قطرات آب از موهام می چکید راه افتادم و طول کوچه را قدم زدم تا به خیابون برسم . هیچ وقت این حس رو تجربه نکرده بودم و حالا که غرق در این احساس شده بودم می تونستم از ابتدا همه ی نوشته هامو که بوی مردگی و اسارت می داد عوض کنم .

من دیگه حتی می تونستم به جای اینکه بشینم و به آدم هایی که منو نمی فهمند نگاه کنم ، تو نوشته هام خورشید رو هم مسخره کنم . اون زن خجالتی احمق مرده بود .

تو همین احساس بودم که وقتی صدای ناهنجار یه هرزه دنیام رو از هم پاشید ، تازه فهمیدم که به خیابون رسیدم . یه مرد جوان زشت که نصفه شبی ، عینک آفتابی رو چشماش بود ، کلشو از شیشه ی ماشینش بیرون گرفته بود و با صدای نازک مسخرش ازم خواست که تا گشت پلیس من رو با این وضع تو خیابون ندیده ، سوار ماشینش بشم و باهاش به خونش برم .

این قسمت دوم جنگ من بود . پس لبخند زدم و ازش خواستم از ماشینش پیاده بشه و خودش من رو سوار ماشینش کنه و هر جا که دلش می خواد با خودش ببرد .

مردک احمق وقتی از ماشینش بیرون اومد مشت اول رو طوری تو صورتش گذاشتم که احساس می کردم همه ی استخوان های دستم خرد شده است و وقتی به سمتم حمله ور شد و شروع به کتک زدنم کرد در حالی که داشتم زیر بار مشت هاش از خودم بیخود می شدم و از هوش میرفتم کم کم همه ی مردم غریبه رو میدیدم که به حمایت از من به سمت اون مرد حمله ور می شدند و جمعیتی که مدام زیاد تر میشدند و هر چند داشتم زیر دست و پای جمعیت غریب له می شدم ، خوشحال از این بودم که خیلی از این مردم برای حمایت از من است که من رو له می کنند و در آخر دیگه وقتی درد های نقطه نقطه ی بدنم به یه درد مشترک بزرگ تبدیل شده بود چراغ قرمز اتومبیلی رو که بهمون نزدیک می شد و آژیر می کشید رو دیدم و از حال رفتم .

من اونشب واقعا حال خوشی نداشتم و نفهمیدم از ابتدا چه اتفاقی برای من افتاد ، ولی فرداش تیتر همه ی سایت های خبری این شهر شده بودم که هر کدوم برای خودشون یک داستان خیالی از این زن که حالا حالش خیلی بدتر از قبل بود ساخته بودند و با شنیدن این داستان ها از اینور و اونور تو بازداشتگاه ، که یکیش داستان زنی بود که تو ماشین نیروی انتظامی توسط ماموران مورد تجاوز قرار گرفته و دیگری داستان یک فاحشه ی خانه دار و اون یکی داستان زن بیچاره ای که اسیر یک درگیری خیابونی شده بود ، خودمم گیج شده بودم که قصه من چیه و تنها چیزی که میدونستم این بود که من از ابتدا یک اتفاق خنده دار بودم و زندگی این زن دروغ بزرگی بود .

 

....................

 

من اصلا بلد نبودم سیگار بکشم و همه ی سیگار هامو چس دود می کردم . آرومم نمی کرد . دروغ بزرگی بود .

من از سک*س لذت نمی بردم و همیشه این اتفاق برام دردناک بود . لذتی نداشت . دروغ بزرگی بود .

من همسرم رو دوست نداشتم و حتی خودم رو گول می زدم . تظاهر می کردم . دروغ بزرگی بود .

من هرگز عشق رو تجربه نکردم و همه ی داستان هام خیالی بود . نویسنده نبودم . دروغ بزرگی بود .

من ......    دروغ بزرگی بود . 

 

مرده

 

 

مُرده ...

 

چشمام تو آیینه ی اتومبیلم ، منو به یاد کودکی هام می اندازد . کودکی که قرار بود مثل پدرش یه آدم معمولی و احساساتی باشد .

هنوز زمستان نیامده ، هوا حسابی سرد شده و ترافیک سنگین خیابون ها که دیگه برام عادت شده حوصلمو حسابی سر می برد .

نگاهی به اطراف می اندازم . کودک سه ، چهار ساله ی اتومبیل بغلی در حالی که لبخند به لب داره برام دست تکان میده اما من فقط مادرش رو که پشت فرمون اتومبیل است ، میبینم و به مادرش لبخند می زنم و به خودم میگم که چقدر این کودک بد شانسه که مادرش اینقدر زیباست و ممکنه این موضوع در نهایت براش گرون تمام شود .

برای فرار از ترافیک ، به خیال خودم زرنگی می کنم و وارد یه خیابان فرعی می شوم اما این خیابون هم بسته است و بعد از بیست دقیقه که در ترافیک این خیابون هم می مونم ، به سر خیابان که می رسم متوجه میشم که علت ترافیک اینجا سرویس یکی از دانشگاه هاست که کنار خیابان ایستاده و دختر های دانشجو را پیاده می کنه و چون همه ی اتومبیل ها برای سوار کردن دختر ها ترمز می کنند و حتی خیلی ها هم که جلو رفته اند بوق می زنند و دنده عقب می آیند ترافیک شده است .

بعد از اینکه بالاخره از ترافیک فرار می کنم ، به خونه که می رسم بلافاصله به دوست دخترم زنگ می زنم و بهش می گم که می خوام امشب ببینمش اما اون بعد از چند ثانیه مکث یه سرفه ی تقلبی تحویلم میده و میگه که حسابی سرما خورده و نمی تونه امشب از خونه بیرون بیاید .

تو دلم به دوست دختر دروغ گوم می خندم و چون اونقدر ها برام ارزش نداره که اعصابم رو به خاطرش داغون کنم به روی خودم نمیارم که می دونم تازگی یه دوست پسر پولدار پیدا کرده و مطمئنا امشب می خواد با اون به خوش گذرونی بره و هیچی  نمیگم و گوشی رو قطع میکنم و به آشپزخونه  میرم و بعد از خوردن یه قهوه ی داغ دوباره از خونه بیرون می زنم .

سر خیابون برای دختر شونزده هفده ساله ای که کنار خیابون ایستاده ، بوق می زنم و شیشه رو پایین میکشم و میگم که حتی حاضرم برای یک شب باهاش بودن چهل هزار تومن بپردازم اما اون دختر یه لبخند تحویلم میده و بهم میگه که دنبال یه همراه همیشگی می گردد .

از حرف هاش خندم میگیره و با خودم فکر می کنم که بعد از اینکه مهریه ی همسر سابقم رو کامل پرداخت کردم ، می تونم برای ادامه ی زندگیم ، همراه دختری باشم که حداقل ده سال از من کوچیکتر است .

پام رو بر روی پدال گاز فشار می دهم و به سمت پارک محل راه می افتم . تو راه دوست و همکارم بهم اس ام اس میده که امروز همسر سابقم رو با رئیس شرکت دیده که با هم به سمت خونه ی رئیس شرکتمون می رفتند و من وقتی اس ام اس رو می خونم به یاد اولین باری که کیف پول همسرم رو تو خونه ی همین دوست خوب عوضیم که این اس ام اس رو بهم داده ، پیدا کردم ، می افتم و تا رسیدن به پارک محل خاطرات خوب مزخرفی که با همسرم داشتیم  رو مرور می کنم .

تو پارک در کنار دختری میشینم که بعد از یه کم دروغ که تحویل هم میدیم بدون مقدمه لب هامو می بوسه و در نهایت بهم میگه که نامزد داره و هرچند خیلی از من خوشش اومده باید با هم خداحافظی کنیم .

دختر که میره ، تو راه رفتن به دستشویی پارک با دیدن یک جنین مرده از یک انسان بدبخت ، که تو باغچه ی نزدیک دستشویی افتاده ، اینقدر حالم بد میشه که فراموش می کنم دستشویی داشتم و به صندلی ای که بر رویش نشسته بودم بر می گردم و گیج و مات میشینم و به اطراف زل می زنم .

دیدن یک کودک کوچولوی فال فروش در آن سوی پارک که با التماس به دیگران فال هاشو میفروشه و مردی که بر روی یک روزنامه در آنسوی پارک خوابیده ، حالم رو بهتر می کنه و خوشحال میشم که اون جنین اینقدر خوش شانس بوده که به دنیا نیومده است .

تلفن همراهم رو از جیبم بیرون میکشم و به برادر بزرگترم که وضع مالی خیلی خوبی داره زنگ می زنم و براش تعریف میکنم که موعد قسط مهریه ی همسر سابقم تا دو روز دیگه از راه می رسه و من هنوز حقوق این ماه رو نگرفتم و ازش می خوام که اگه داره ، برای چند روزی چند صد تومانی بهم قرض بده ولی برادرم برام قسم می خوره که فعلا هیچ پولی تو دست و بالش نیست و بهم میگه که اگه چند روز پیش بهش زنگ می زدم حتما کمکم می می کرد .

خداحافظی می کنم و گوشی رو قطع می کنم . سیگاری روشن می کنم و یک کام عمیق از سیگار میگیرم و همه ی دود سیگار رو می بلعم و با خودم فکر می کنم که من واقعا تنهام .

هندزفری داغونم رو که همیشه همراهمه از جیبم بیرون میکشم و تو گوشم میذارم و در حالی مشغول گوش دادن آهنگ مورد علاقم میشم که مدام صدای هندزفری خرابم قطع و وصل می شود .

تو یه اس ام اس تایپ می کنم محمد مُرد و این اس ام اس رو به همه ی شماره هایی که تو گوشیم هست می فرستم و گوشیمو کنار میذارم .

سردی و ترافیک خیابون ها ، کودک سه چهار ساله ی اتومبیل بغلی و مامان خوشگلش ، دختر های دانشجویی که هرگز منتظر ماشین نمی مونند ، راننده های مهربون ، دوست دختر های دروغ گو ، همراه های همیشگی شونزده هفده ساله ، همسر های سابق خیانت کار ، دوست های خوب عوضی ، رئیس های فرصت طلب ، خاطرات خوب مزخرف ، دختر های وفادار به نامزدشون ، جنین های به دنیا نیومده ی خوشبخت ، فال فروش ها و کارتن خواب های بدبخت ، برادر های بزرگ غریبه و هندزفری های خراب رو از یاد می برم و فراموش می کنم که دستشویی داشتم و کف زمین دراز می کشم و خودم رو به مردن می زنم و با چشم های بسته ، چشم هامو به یاد میارم و کودکی که در حال فرار از دست پدرش فریاد می کشید : « من رو دیوار نقاشی نکردم ، به خدا راست میگم . » ، در حالی که می دونست دروغ میگه و تو دلش می خندید و از حالا یه دیوار دیگه رو نشان می کرد . 

 

پیش در آمد : یادش بخیر ، نوشته ی دوست خوبم فرح .