Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

عروس سرفه هات

  

                

عروس سرفه هات ...

            

صدای اتومبیل ها آزارم می دهد . صدای سرفه هایت توی گوشم مانده است . کودکمان را نیاورده ام و چشمانت در تعقیبم نیست . ماه همه جا بالای سرم است و تاریکی را از من دریغ می کند . در این خیابونهای بالا ، غریبی می کنم . اینجا هیچ کس کفش هایش پاره نیست . آواز می خوانم : ماه خواهر من است . خواهر خوب من .

گم شده ام در هیاهوی شهر . طاقت ندارم این همه پله را بالا و پایین بروم که مطمئن باشم به آنسوی خیابون می رسم . صدای ترمز ماشینهاست که مانند شیهه ی اسب می ماند . اینجا مردم هیچ کدام استفاده های کیف و کلاه را نمی دانند .

باران نمی بارد که اینها خیس نشوند .

از کنار یک قنادی رد شدم . جایت خالی است ، که کیفت را رها کنی و دوان دوان وارد قنادی شوی و چند تیکه شیرینی دسری برایم بخری و راضیم کنی . با پولی که می توانی برای خودت حداقل پنج نخ از سیگار مورد علاقه ات بگیری .

سرد ترین های این شهر در این خیابون پیدا می شود . دیوار ها بلند است و زمان معنی می دهد .

یک دست فروش پیر در آن سوی خیابان ، در این سردی شب ،‌ لیف می فروشد . دلم به حالش می سوزد و دوباره به آنسوی خیابان می روم و دوباره ماشین ها شیهه می کشند . این صدا تکراریست . زیپ کیفم را می کشم تا حداقل برای کمک هم که شده ، از پیرمرد یک لیف بخرم اما پولی در کیف نیست . امشب پول خوبی به جیب می زنم و شاید در مسیر برگشت از این پیر مرد لیف خریدم .

امشب پول خوبی به جیب می زنم و امیدوارم ، تو از فردا به دنبال کار بروی و آخرین بار باشد که مجبور می شوم .

فریاد می زنم : این بار ، بار آخر است .

چقدر خسته ام . به چند روز خواب نیاز دارم . در کنار تو بخوابم و تو تا صبح سرفه نکنی . امشب که نمی شود . هیچ وقت نمی شود ، همیشه سرفه می کنی .

الان سالهاست که درست نخوابیده ام . از وقتی زنت شدم . من سرمایی ام و تو گرمایی . سرفه هم می کنی . بعضی شب ها هم تو خواب بهم لگد می زنی . شاید امشب توانستم چند ساعتی را در خانه ی آن مرد ، بر روی تختخوابش بخوابم . اما نه . خودش می گفت روسپی ها مثل کارمند هستند . با این طرز فکر حتما به کارمندش اجازه نمی دهد که در ساعت کار بخوابد .

زیپ کیفم باز است . آینه ای را از آن بیرون می آورم و خودم را در آن میـبیـنم . خوبم . تازه آن مرد قیافه ی من را دوست دارد ، که این دفعه ی چندم است که از من می خواهد به خانه اش بروم . دندان هایم زرد است ولی دیگر هیچ مشکلی ندارم .

پلاک خانه اش را به یاد ندارم . حتی تا به حال به رنگ درب خانه اش دقت نکرده ام ولی اشکالی ندارد . وارد کوچه که شوم او را می بینم که به پشت پنجره آمده و انتظارم را می کشد . همیشه از همین طریق خانه اش را پیدا می کنم . او هم مثل ما زندگی خوبی ندارد . امیدوارم دیگر هیچ گاه او را نبینم .

کوچه در آنسوی خیابان است . این بار که می خواهم از خیابان بگذرم صدای ترمز یکی از ماشینها با من در می آمیزد . انگار که من مانند یک اسب شیهه می کشم . یک اسب نجیب .

دیگر صدای هیچ ماشینی توی سرم نیست . پوست صورتم خنکی آسفالت را حس می کند .

این بار ، بار آخر است .

اگر چشمانم باز نشود ، تا ابد خواهم خوابید . 

           

          

نظرات 13 + ارسال نظر

سلام
خیلی قشنگه
و چه بسیار قلب هایی که سرگردان نوازشند
یه نفر هایی هم به دنبال یه جرعه خواب
این بار ; بار آخر نیست
کام ; کام آخر است
کام آخر زندگی

کیه که بی نیاز باشه علیرضا ؟
یکی نیازمند نوازش
یکی دیگه نیازمند خواب
یکی هم نیازمند به یه روسپی که خودش سراسر نیازه
دنیای عجیبیه

قشنگ بود..ساده و سبک واما تلخ...
دوست دارم وقتی که درباره ی شوهرش اون طوری حرف میزنه...
برای کسی که زندگی به این سختی و توی پایین ترین نقطه ی شهر داره هم همین طرز حرف زدن مناسبه ...بدون هیچ تعارفی !

ممنونم

سادگی و یه جورایی خنگی و سطح فکر پایین شخص اول داستان رو خیلی دوست دارم
از حرف هاش میشه به عمق فکرش رسید
...
ممنون که بهم سر زدید

سلام محمد عزیز
باز هم مثل همیشه عالی بود

لطف کردی دوست من

اگر یک بار دیگر آزادی دست دهد،
خیال را از آن بیرون خواهم کرد.
آزادی میداند،
خیال دشمن ما است ...
(مسعود کیمیایی)

سلام محمد عزیز.
خوب بود، البته نمیگم تلخ چون انقدر از این آدمها دیدیم و در موردشون شنیدیم که در برابر تلخیه حقیقت فقر، واکسینه شدیم...

بعضی تلخی هاست که مجبور به چشیدنشون میشیم ...
ممنون دوست من که بهم سر زدی

نیما 1388/07/04 ساعت 10:23 http://www.nima1394.blogfa.com

داستانت مثه همیشه به تکاپو در آورنده ی فکره.
تو این دنیا هیچی آرامش بخش تر از یاد خدا نیست. همیشه بعد از تمام مشکلات دنیایی و تمام گناهان و گرفتاریها به این نتیجه می رسم . و چه خوب نوشتی که خنکی آسفالت در اخرین لحظات زندگی برای یه روسپی از همه ی گذشتش براش شیرینتره.

مرسی آقا نیما

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ..
واقعیت تلخ
مثل همیشه مجبور به قبول حوادث که بهش می گن واقعیت!
ازادی...!

ممنون دوست من که بهم سر زدید

آرش 1388/07/04 ساعت 13:00

سلام محمد عزیز .
مثل همیشه عالی .محمد بهم خبر بده که پست جدید گذاشتی که زودتر بخونم و لذت ببرم.

رو چشمم آرش جان
برام افتخاره که شما داستانامو می خونید

من تو یکی رو که حتما میریزم توی دریا

خوب اینجوری یه رای برای دور بعد از دور بعدی انتخابات کم میشه :دی
ممنون که سر زدید

صدا 1388/07/07 ساعت 13:20 http://sangane.blogfa.com/

جالب بود
لینکت کردم

ممنون دوست من
خوش اومدید

مرجان 1388/07/08 ساعت 13:00 http://c

این نامردیههههههههههههههه! من جا موندددددددددددددم!!‌)))):

وایسین با قطار بعدی بیاین :دی
;)

داستان غم انگیزی بود... یعنی یه جورایی همه داستاناتون آخرش غم انگیز تموم میشه!!! اما خوشم میاد چون فقط حقایق زندگی رو مینویسی. مرسی.

ممنون

زنده باد! زنده باد! زنده باد!
-
یکی یکی شروع می کنم به خوندن ات /فعلا به تایتل ها اکتفا می کنم..
-
تصدقت

:)

یاشار 1390/05/14 ساعت 21:01

هنوز تو فکرم

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد