Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

نوستالژی ۲

 

 

این همان داستان قدیمی است ، در همان روز

داستان ما که به هیچکدام از دوستان غریبه ی از غریبه دورتر هم مربوط نمی شود 

 .....

 

من محمدم . خواب و بیدار ترین خوابی که دیده ای . گرگ و میش ترین هوایی که نفس کشیدی ، سرد و گرم ترین دستی که لمس کردی ، تلخ ترین گوجه سبزی که چشیدی ، خوش یمن ترین کلاغی که در هوایت بود ، دور ترین تف سر بالایت ، حوا ترین آدم زمین ...

بعد از آن روز همه چیزم عوض شده ، برگ برنده ام تاول زده ، زبانم تند شده ، قلمم تیز و سرم همیشه پایین است . دیگر فرقی نمی کند طرفم چه کسی باشد و دنیایم از مرد و زن بودن تفکیک شده است . بودن و نبودنت داستان تلخی شد و از آن روز هر بار که برای داستانمان قلم دست می گیرم ، وجودم پر از شک های بد می شود . شک می کنم که زیاد جدی گرفته باشم که واقعا بعضی چیز ها وجود دارند . تصویر ماه در پنجره ی اتاقم که حتی نصف چشمانت هم نور ندارد . چشمانی که اینقدر دور بودند که سال ها برای دیدنشان در تلاش بودم . تمام هشت سال دوری از جلوی چشمانم عبور می کند . بوی تند سیگاری در سرم می پیچد که اینقدر در آن محو بودی که احساسم می گفت بین زمین و هوا هستم . مسافر راهی که به آخر قصه ی تمام دیوانه ها نزدیک است ، دو هزار سال دیوانگی ات را به یادم می آورد . نقاشی هایی که هنوز برایت نکشیده بودم و آنهایی که کشیدم و تو هرگز نتوانستی برای دیدنشان خودت را اینجا به من برسانی . قلبی که با صد قسم به قلبت گره خورده بود و عق زدن هایت در تنها شبی که با هم یکی شدنمان را جشن گرفته بودیم . تنها رقصیدن و باور آغوشت در رویایی که در تمام این بیست و دو سال ، زندگی ام را جلو کشیده بود . مثل ساعتی که از تمام حرکات زمین جا مانده باشد و با هیچ جای دنیا خودش را تنظیم نکرده است . تنظیم ، که عملا از همه ی اطرافم در فرار بود . دعاهایم برای رسیدنت به آنچه از قبل برایت نوشته نشده بود و رسیدنت به هر آنچه تنظیم دنیایمان را به هم می زد . آدم های دیگری که در دنیامان بودند و وجودشان انکار تنهایی ای بود که هر ثانیه ام را می سوزاند . کودکی که چشمانش به پدرش رفته بود و من همیشه عاشق مادرش بودم . دست های زنی که همیشه می لرزید و گریه های مردی که با یک بار دیدار عاشقت شده بود . شعری که تمام ترسم بود برایش بخوانی و شاعر گم شده اش در تمام درز های دیوار های اتاق همیشه لعنتی ام و بوسه های احتمالی که بینتان رد و بدل می شد . مادرم که همیشه نگرانم بود و پدری که آخر هم پسرش مرد نشد . شهری که در آن زندگی می کردی و تمام ساکنانش و نخ به نخ سیگار هایی که می سوخت و دودش در چشمانم جا ماند . چشمانی که اینقدر برای دیدنت تلاش کرد که حالا به عینک ته استکانی هم راضی نمی شوند و آیینه ای که خیلی وقت است حواسش به من نیست . فرهادی که دیگر دوستم نداشت و فرزانه که دیگر خیلی از من دور شده بود . زیرزمینی که قرار بود لولو داشته باشد و حیاطی که همیشه مثل خر سرپا شاشیدن را در آن تکرار می کردم . سقوطی که آرزویش را داشتم و پروازی که برایم معنی می کردی و اف شانزدهی که به سلیقه ی خودمان رنگش کردیم . مرگی که زود بود و تولدی که ناخواسته اتفاق افتاد .

یادت هست گریه هایت که چرا می گفتم با هم بمانیم ؟ یادت هست ترس هایم و کارگر هایی که به ماحسادت می کردند و زمان که نمی دانست به وقت شهر کداممان باید از ما بگذرد ؟

هنوز هم می خواهی « بدترین وقت روز با زشت ترین زن دنیا » را برایت بنویسم ؟

چند سال است که با اسم های مختلف فریبم می دهی و هر دفعه می خواهم بودنت را باور کنم ، بیدارم می کنی که بروم و روی کاناپه بخوابم ؟

یک وقت ترس برت ندارد که دیوانه تر شده باشم .

تنها می خواهم انکار کنم این بار از بالا به پایین تمام کلمه هایی را که ترجمه یشان برایم سعی در معنی دار شدنشان می شود . اعداد و ارقام و نماد های الکترونیک لعنتی که مرا همیشه از نویسنده ی داستان هایت دور می کند و سرت که قرار بود به سنگ بخورد . انکار کنم افکار کندی که از تمام اتفاقات چند وقت اخیر جا مانده است و جاذبه ی خیالی ات که معلوم نیست تا کجا من را دور کند . اشک هایم که خودم هم هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم و تمام هنرم که بالاخره یک جوری به تو و پروانه ی آهنی که هدیه گرفتم مربوط می شود . اشک هایت که خودت دلیلش را می دانستی و دنیایی که ما را به هم ربط می داد . همه را انکار کنم و در سطر اول صفحه ی بعد فراموش کنم که به آخر داستان رسیده بودیم .

هرگز نفهمیدی که آنشب تمام فکرم خیس نشدنت زیر بارون بود و همیشه فقط با جرم هایی که از دیگران شنیدی محکومم کردی . اینکه میان ما فاصله باشد برای فلانی بهتر است را می دانم ، حرفی جدید بزن ، از دیوانه گفتنت متنفر شده ام . اگر هنوز کمی مهربانی در وجودت مانده زمان را فراموش کن و بگذار فکر کنم هنوز هم روی شانه ام خوابی . دیروز و امروز و فردا ندارد ، هیچ وقت نبودی و من همیشه خاطراتت را زیر و رو می کردم و در این روند تکراری فلان فلان شده که برای همیشه تو را کم دارد هر چقدر هم که ساعتم به تنظیمی که دیگران برایمان ساختند نزدیک باشد باز هم دیر به تو خواهم رسید .

تمام شد عزیز من ، فردا آخرین روز است . برای آخرین بار چشمانت را نقاشی می کنم و وارد طولانی ترین روز زندگی ام می شوم . وارد زندگی واقعی می شوم و هر وقت دیگران از من بپرسند که : چجور آدمی بود ؟ مثل حقیقت فقط می گویم که عشق من بودی . می گویم تقصیر خودم بود که بهت گفتم تو را تا رسیدن به آرزوهایت همراهی می کنم و تبرئه می شوم چون نمی دانستم آرزوهایت به کجا می رسد . قرار بود ثابت کنم که برای عاشقی آمدم که ناگهان بی دلیل به نفرت رسیدی . حرف هایت هنوز در سرم مانده است و با اینکه کیلومتر ها فاصله داریم رک بودنت هنوز هم آزارم می دهد .

به عشقم بخندی و دستانت که دهانم را گرفته تا هیچ چیز نگویم را ببوسم . آن فیلم را دوباره ببینیم و جلوی تلویزیون بازیگر پشت صحنه ی ، صحنه به صحنه ی فیلم شویم و فراموش کنیم که چقدر زود مردیم ... 

 

پ.ن : هیچ کدام از نوشته های این محمد ، مخاطب خاص ندارد . 

 

 

میان دو هیچ

 

 

یک )

 

دو اتاق هم اندازه ی چسبیده به هم را تصور کنید که یک دیوار بینشان است و دنیای داستانمان تنها محدود به آنها می باشد . هر دو کاملا تاریک هستند و هر کدام تنها یک در بسته دارد که به دیگری باز می شود .

پسر هجده ساله ای که در اتاق سمت چپی بر روی یک تخت یک نفره خوابیده است ، ناخن هایش را می خورد و از خودش می پرسد دقیقا از چه زمانی در این وضعیت است که متوجه یک صدای زنانه ی ناراحت از اتاق سمت راستی می شود که هق هق کنان به کسی می گوید : چون درد دارم ، مطمئنم که این بیماری روانی نیست . یه چیزی مثل خوره به جونم افتاده . دارم میمیرم . ترو خدا به دادم برس .

پسر با خودش فکر می کند که با اینکه صدا رو قبلا هیچ وقت نشنیده است ، احساس می کند که مدت هاست به صاحب صدا نزدیک است . از صدایی که می شنود مشغول تجسم کردن چهره ی زن در ذهنش می شود ، که یک صدای مردانه هم به صدای زن اضافه می شود : تحمل کن عزیزم . خیلی زود نور برمیگرده و همه چیز به پایان میرسه .

پسر در اتاق سمت چپی گوشش را به دیوار می چسباند تا صدای آنها را بهتر بشنود .

صدای زنانه در اتاق سمت راستی می گوید : همه ی بدنم می سوزه ، پوست صورتم گر گرفته . اسید معدم بالا اومده و گلومو می سوزونه .

صدای مردانه می گوید : بهش فکر نکن . بیا در مورد چیز های دیگه حرف بزنیم . دیروز شنیدم که انگلیس و فرانسه و بلژیک رسما به دولت آلمان اعلان جنگ کرده اند . به نظرت هیتلر حریف همه ی اونها می شود؟

پسر سرش را از دیوار جدا می کند و با تعجب به چیز هایی که شنیده است فکر می کند . می داند که انگلیس و فرانسه و بلژیک فقط یک بار در تاریخ به دولت آلمان اعلام جنگ کرده اند و در پی آن جنگ جهانی دوم آغاز شده است . سرش را دوباره بر روی دیوار می گذارد و با این احتمال که یا مرد و زن اتاق بغلی هر دو دیوانه اند و یا اینکه واقعا متعلق به هفتاد سال پیش هستند ، به بقیه ی مکالماتشان گوش می دهد .

زن در حالی که به سختی حرف می زند ، می گوید : پوستم داره ذوب می شه . می ترسم این مرض بعد از من به سراغ تو هم بیاد . خواهش می کنم از اینجا برو . تا همین حالا هم زیادی مانده ای .

مرد می گوید : دیگه اگر خودم هم بخوام ، فکر نکنم راه فراری باشه . ای کاش به جز خدا کس دیگری هم بود که صدامون رو می شنوید .

صدای گریه های زن می آید .

پسر چند بار با مشت به دیوار می کوبد و فریاد می کشد : « من اینجا هستم » ، اما زن و مرد هیچ کدام عکس العملی نشان نمی دهند .

صدای باد ملایمی می آید و زن می گوید : همه ی عضله هام منقبض شده . دیگه طاقت ندارم .

مرد می گوید : این باد سرد از کجا می آید ؟

پسر دوباره به دیوار می کوبد و می گوید : شما واقعا صدای من را نمی شنوید ؟

مرد می گوید : عزیزم هنوز هم می تونی حرف بزنی؟

زن جواب می دهد : « حس می کنم وزنه ی صد کیلویی بر روی سینه ام است » و صدای عق زدنش می آید .

مرد می خندد و می گوید : حیف بود بالا آوردی . اینجا غذا گیرمان نمی آید .

پسر می خندد و زن سرفه می کند .

زن می گوید : چرا زخم هامو فشار میدی ؟

مرد می گوید : پوستت نرم و لزج شده ، صورتت تاول زده است .

پسر در تاریکی دستش را روی دیوار می کشد و به اطراف حرکت می کند تا دری که دو اتاق را به هم متصل می کند را پیدا می کند . چند بار دستگیره را بالا و پایین می برد و وقتی مطمئن می شود که در قفل است با لگد به در می کوبد .

صدای مرد می آید که به زن می گوید : آنشب رو یادته که با هم تو بندر شنا می کردیم ؟

زن سرفه می کند و می گوید : کوسه ها هر لحظه ممکن بود دخلمون رو بیارند .

مرد می گوید : اون لباس شنا قرمزه که با حقوق یک ماهم خریده بودمش رو پوشیده بودی .

پسر آب دهانش را قورت می دهد و احساس می کند یک حالی شده است . از سوراخ در به داخل اتاق بغلی نگاه می کند و چند بار پلک می زند . کاملا تاریک است .

زن ناگهان می گوید : آب از کجا می آید ؟

مرد می پرسد : کدوم آب ؟

زن با ناله می گوید : یک قطره آب روی صورتم چکید .

مرد می گوید : مچ دست راستم درد می کنه . بوی گند همه جا را گرفته . آب داغ تا ته گلویم میاد . سرم گیج میره . با این شرایط یک قطره آب فکر نمی کنم مهم باشد .

زن می گوید : می خوام قبل از مردن یک بار دیگه صورتت رو ببوسم .

پسر زبانش را روی لبانش می کشد .

مرد می گوید : صدای چی است ؟

زن بعد از چند لحظه سکوت می گوید : مثل صدای زوزه می ماند .

پسر از در فاصله می گیرد و چهار دست و پا تمام اتاقش را تجسس می کند و به یخچال که می رسد در یخچال رو باز می کند و با نور چراغ یخچال تقریبا اتاق روشن می شود . نگاهی به اطراف می کند و در اطراف اتاق یک تخت یک نفره ، یک مبل راحتی ، چند عکس روی دیوار ، یک کتابخانه و یک یخچال را می بیند که مرتب چیده شده اند و بعد از اینکه موقعیت همه ی وسایل را به خاطرش می سپارد چند گوجه سبز از یخچال بر می دارد و در یخچال را می بندد و به کنار در اتاق بر می گردد .

صدای پچ پچ زن و مرد می آید که معلوم است دارند چیزی را با هم در گوشی می گویند . پسر چند بار عقب می رود و محکم به در می کوبد تا در را باز کند ، اما بی نتیجه است .

مرد ناگهان با صدای بلند می گوید : یک حشره از رو شکمم رد شد .

صدای ضعیف زن می گوید : چند بار من را گاز گرفته . شاید مورچه باشه .

مرد می خندد و می گوید : چه مورچه ی قول پیکری .

زن می گوید : باید خودت خلاصم می کردی .

مرد می گوید : چطور می تونستم .

پسر یک گوجه سبز در دهانش می گذارد و همان طور که گاز می زند دوباره سعی می کند که در را باز کند و وقتی تلاشش بی نتیجه می ماند با مشت چند بار به در می کوبد و با ناله می گوید : باور کنید من اینجا هستم .

صدای مرد می گوید : « چرا دیگه حرف نمی زنی ؟ » و بعد از چند دقیقه سکوت شروع به گریه کردن می کند .

پسر به تختش باز می گردد و همان طور که دستش در شلوارش است ، دوباره به این فکر می کند که دقیقا از چه زمانی در این وضعیت است و خسته از دنیای سوت و کوری که اسیر آن شده ، با خودش می گوید : ای کاش من هم تو اتاق بغلی بودم .

 

دو )

 

روبروی هم نشسته ایم و هر دو سیگار می کشیم .

دستش را در موهایش می کند و می گوید : واقعا از این وضع خسته شده ام . هر روز دعوا داریم . فکر می کنم عشقش کم شده است . دیگه اهمیت نمیده که من صبح تا شب کجا هستم و چی کار می کنم . زندگیمان مثل جهنم شده است .

به تمام چیز هایی که می گوید ، حسادت می کنم و یک کام عمیق از سیگار می گیرم و می گویم : واقعا ای کاش من به جای تو بودم .  

 


 

+ اگر شاهین ن.ج.ف.ی را می شناسید و اگر آهنگ  شاعر تمام شده را که شاهین با استایل سولو و با گیتار زنده اجرا کرده بود را شنیده اید ، اگر مثل من دلتان برای رک بودن یک شاعر که حرف های دل شما را فریاد می زند تنگ شده است ، اگر یک وبلاگ خوب برای مطالعه می خواهید ؛ به وبلاگ دکتر سید مهدی م ( غزل پست مدرن ) که یکی از بهترین وبلاگ هایی است که تا بحال دیده ام ، مراجعه کنید .

 

 

حقارت ابدی رویاهای پاک

 

 

حقارت ابدی رویاهای پاک  یا  زیر و روی گنبد کبود  یا به قول نهال بعضی چیز ها با آدم می ماند ...

 

چشم هایش من را به یاد گذشته می اندازد . از این چرخیدن پشت سر هم خسته شده ام . نگاهی به من می اندازد و بازی شروع می شود . به خودم می گویم که این بار باید به هر قیمتی که شده برنده باشم . دستم را روی دستش می گذارم و او هم دستم را می گیرد . این بازی همیشه سخت بوده است . لبخند می زنم و خودم را نزدیک تر می کنم . دستانم را می گیرد و بر روی قلبش می گذارد . قلبش تند می زند و بدون هیچ دلیلی مثل یک کودک دبستانی اشک در چشمانم جمع می شود .

لبخند می زند و می گوید : باور کن گریه ندارد . این قلب منه که تنها برای تو می زند .

دستم را از سینه اش جدا می کنم و چشم هایم را پاک می کنم و با صدای آرام می گویم : خاطرات گاهی آدم را آزار می دهد .

دستش را بر روی شانه ام می گذارد و بلند می شود . دستم را دورش حلقه می کنم و فریاد می کشم : مراقب باش .

به من نگاه می کند و می گوید : ترسو نباش .

محکم تر می گیرمش و می گویم : می خوای ثابت کنم که ترسو نیستم ؟

می خندد و می گوید : خودت رو که نمی تونی گول بزنی .

بغض گلویم بزرگ می شود و دستم را از او جدا می کنم و ساکت می شوم . چرخ و فلک می ایستد و هر دو پیاده می شویم . دستم را می گیرد و می کشد و از چرخ و فلک دور می شویم . مدام بر می گردم و به عقب و چرخ و فلکی که هر لحظه کوچکتر می شود ، نگاه می کنم تا اینکه مسیرمان عوض می شود و چرخ و فلک از نگاهم جدا می شود .

برمی گردم و به صورتش نگاه می کنم و فرفره ی رنگی قشنگی که در دستش دارد را می بینم . فوت محکمی می کنم و با چرخیدن فرفره هر دو با هم شروع به خندیدن می کنیم . چشمانش را نازک می کند و می گوید : من هم بستنی می خوام .

به بستنی ای که در دستم دارم نگاه می کنم و برای اولین بار معنای خیلی چیز ها مثل انتخاب کردن و گذشت و شاید عشق را می فهمم و بستنی را به دستش می دهم .

می خندد و می گوید : دلم می خواهد زود تر به مدرسه بروم .

احساس غرور می کنم و دستش را محکم تر فشار می دهم و به رو برو خیره می شوم . مسیرمان تا خانه واقعا کوتاه است و در یک چشم به هم زدن خودم را در خانه می بینم که به پیراهن گلدارش خیره شده ام . می خندد و می گوید : « تو واقعا هنرمندی » و به روی نقاشی هایی که کشیده ام ، دست می کشد و دستش را بر روی صورتم می گذارد . از اتاق بیرون می آیم و در یک گوشه ی خلوت خانه که هیچ کس نیست تا چندین ساعت دستم را روی صورتم ، درست همان جایی که او دست گذاشته بود ، می کشم و با خودم فکر می کنم که فشاری که در حال له کردن قلبم است ، واقعا چه چیزی است ؟

زنگ تلفن سکوتم را در هم می پاشد و وقتی گوشی را بر می دارم ، صدایش از آن طرف خط می گوید : می خواهم در همان کوچه ی قدیمی که همیشه همدیگر را آنجا می دیدیم ، یک ساعت دیگه هم را ببینیم .

گوشی تلفن را می گذارم و موهایم را بالایی شانه می کنم و تی شرت آبی ام را می پوشم و بدون توجه به زمان به آن کوچه می روم و منتظر می مانم که بیاید .

وارد کوچه که می شود ، به محض دیدنم با پیراهن سفید و موهایم که یک طرفی شانه شده است لبخند می زند و می گوید : قیافه ات مردونه شده .

به چشمانش خیره می شوم و می گویم : دوستت دارم .

دستم را می گیرد و بر روی قلبش می گذارد و استاد که تمام مدت با فریاد در حال درس دادن بود ، برای لحظه ای متوقف می شود و با دستش به من اشاره می کند و می گوید : بیا جلو بشین .

تک تک به صورت همه ی همکلاسی ها که برگشتند و به ما نگاه می کنند ، نگاهی می کنم و بی اعتنا نسبت به او که مدام زیر لب می گوید : « به حرفش گوش نده ، جات رو عوض نکن » ، نقاشی هایی که برایش کشیده بودم را بر می دارم و سرم را پایین می اندازم و به جلوی کلاس می روم .

بعد از کلاس من را ترسو صدا می کند و من با خنده می گویم که اگر جایم را عوض نمی کردم ، استاد این درسم را حذف می کرد و او در حالی که به من نگاه می کند ، سرش را تکان می دهد و می گوید : می خوام ازت جدا بشم .

فرمان اتومبیل را رها می کنم و فریاد می کشم که هیچ وقت نباید چنین کاری بکنی و او در حالی که لبخند روی لبانش خشک می شود ، می گوید : شوخی کردم محمد ، نباید اینقدر بترسی .

در را باز می کنم و وارد خانه که می شوم ، بعد از یک نگاه گذرا به اطراف خانه و یک تماس بی پاسخ به تلفن همراهش ، دیوانه می شوم و در نیم ساعت تمام دنیا را با تلفن خبر دار می کنم که همسرم گم شده است و هزار بار به تلفنش زنگ می زنم ، تا اینکه بر می گردد و وقتی می گوید همان طور که از قبل قرار گذاشته بودیم به دیدن خواهرش رفته بود و در راه تلفنش را دزدیده اند ، دستان لرزانم را در دستانش می گذارم و مثل یک کودک شروع به گریه کردن می کنم .

می گوید : بالاخره ترس دیوانه ات می کند .

به چشمان دکترش نگاه می کنم و می گویم : باور کنید من دیوانه اش هستم .

دکتر می گوید : برای همین است که لیوان به سمتش پرت می کنید ؟ می دانید ممکن بود چقدر خطرناک تر از این باشد ؟

دست روی گونه هایش می کشم و می گویم : حالم از خودم به هم می خورد . عشقت برام خیلی زیاد بود .

دستم را می گیرد و بر روی قلبش می گذارد و با لبخند می گوید : قلب من به کمکت می آید .

لبخند می زنم و می گویم : این آخرین بار است .

چشمانش را می بندد و دستم را محکم فشار می دهد و می گوید : هیچ چیز تمام نمی شود .

قبل از طلوع خورشید وقتی در سکوت کامل دستانم را از دستانش جدا می کنم ، برای لحظه ای در خواب و بیداری چشمانش باز و بسته می شود و وقتی آرام می گیرد ، برای همیشه از کنارش می روم .

 

....

 

چرخ و فلک متوقف می شود و من در حالی که به روبرو خیره شده ام ، بی توجه به فریاد های مردی که مسئول چرخ و فلک است ، انتظار می کشم که دوباره همه چیز شروع شود .