Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

درخت گوجه سبز

 

                  

درخت گوجه سبز ...

        

محمد ترو خدا بهم بگو الان کجاییم ؟ منو کجا آوردی ؟ اینجا کجاست ؟ بهم دروغ میگی . اینجا بوی خونه رو نمیده .

نمی دونم . شاید دارم حس بویاییم رو هم از دست می دم . پاشو بیا دستام رو بگیر و منو به اتاقمون ببر . می خوام به تختمون دست بکشم و بوش کنم بلکه خیالم راحت بشه . میبینی چقدر دستام سرد شدند . دستام سِر شده . پیشم بشین . صبح قشنگیه نه ؟

راستش هر روز این وقت صبح دعا می کردم . دعا می کردم که دوباره یک روز بتونم ببینمت محمد ، حتی اگه شده برای یک نگاه . چشماتو ببینم که بهم اخم می کنی و تو نگاهت غرق بشم . خودتو لوس نکن . امروز تنم یخ زده . دست که بهم می زنی آرامشم از هم می پاشه .

ناراحت نشو . امروز سحرخیز شدی ، تعادلم رو از دست دادم . تو یه بوی بدی رو احساس نمی کنی ؟ صبح از وقتی از خواب بیدار شدم این بو رو حس می کنم . نمی دونم چرا ولی صبح تا حالا احساس غریبگی می کنم . اولش فکر کردم شبانه وقتی خواب بودم منو به یه جای دیگه بردی . بهم نخند . خیلی بده که یه روز صبح از خواب بیدار بشی و با خونه ی خودت احساس غریبگی داشته باشی . احساس سرگردان بودن بکنی . اگه مسخرم نکنی یه چیزی رو می خوام برات بگم . احساس می کنم کسی به جز ما دو نفر تو خونه ی ماست . گاهی خیالاتی میشم و احساس می کنم می خواد تو گوشم چیزی رو زمزمه کنه . وقتی بهم نزدیک میشه یه نور خیلی کمی رو در اطرافم احساس می کنم .

چرا اینطوری می کنی ؟ نترس . شاید دعاهام بر آورده شده . می خواستم بهت نگم ولی حس می کنم کم کم دارم دوباره بیناییم رو به دست میارم . دارم دیوونه میشم . امروز پر از حس شدم . مثل آتش فشانی که داره فوران می کنه .

کجا میری ؟ امروز زیاد حوصله ی من رو نداری ؟ چیزی شده ؟ محمد ؟ مـــــحـــــمد . من می ترسم . دیوونه نشدم ، باور کن .

اومدی ؟ آروم تر . پاهام خواب رفته . منو کجا می بری ؟ آروم تر راه برو که بتونم پا به پات قدم بزنم نه اینکه منو رو زمین بکشونی و ببری . تو امروز چت شده ؟ عصبی ای .

وای بیرون خیلی سرده . ای کاش میذاشتی یه لباس بپوشم بعد من رو به حیاط می آوردی . باورم نمیشه محمد . من دارم نور خورشید رو احساس می کنم . خورشید داره چشمای همیشه خاموشم رو می سوزونه . محمد خیلی خوشحالم . باید امروز پیش دکتر بریم و بهش بگیم که داره بینایی من بر میگرده . تو خوشحال نیستی ؟ چت شده محمد ؟ چرا من رو به باغچه می بری ؟ مــــــحــــــمد .

یه چاله زیر پامه . کمکم کن . دارم می افتم توش . چرا منو هل میدی ؟ منظورت از این حرف چیه . من نمردم . به خدا من زندم . الان چه وقته بوسیدن لبامه ؟ منظورت از بوس خداحافظی چیه ؟

داد و بی داد نکن . اون صدا داره یه چیزایی رو تو گوشم میگه . همون نور رو میگم . ساکت باش ببینم چی داره میگه .

می تونم ببینمش . صورت آشنایی داره . مثل فرشته ها می مونه . بهم میگه که تقلا نکنم . داره میگه من مُردم ، اما چه جوری ؟ وقتی خواب بودم چه اتفاقی برام افتاد محمد ؟ خودت برام بگو . گریه نکن ، من می بخشمت ، فقط خودت بهم بگو .

با چی این کار رو کردی ؟

یه چاقوی دسته کوتاه ؟ همون که همیشه مخفیش می کردی ؟ چرا تو خواب ؟ اصلا چرا این کار رو کردی لعنتی ؟

به خاطر یه نفر ؟ به خاطر خودت و زندگیت ؟ منظورت رو از این حرف ها نمی فهمم . تو به خاطر کی من رو از بین بردی ؟

چشماش قشنگه ؟ دوستت داره ؟ عاشق اخم کردن هات شده ؟  از نگاهت می فهمه تو دلت چی میگذره ؟

خوبه . نه ناراحت نیستم . سخته قبول کنم که به آخر خط رسیدم ولی واقعیت داره . حس عجیبیه . همیشه حسودی می کردم . هر کی خوشبخت بود ، هر کی عاشق بود ، هر کی هنوز می دید و می بوسید ، دلم رو می سوزوند اما حالا همه چیز متفاوته .

راستی باید فقط یه قول رو بهم بدی . اجازه ندی اون زن روی تخت من بخوابه . می خوام هیچ وقت بوی تنم با بوی تن اون به هم نپـیـچه . می خوام بتونی تفکیکش کنی . من تو همه ی زندگیم با صدای تو ، با بوی تن تو زندگی کردم . می خوام بعد از مرگم حداقل بوی تنم رو از خودم به جا بذارم . ممنون محمد . تو خیلی مهربونی .

شروع کن به خاک کردن من . قول می دم همین جا ، تو همین باغچه ، بعد از من یه درخت گوجه سبز ، دربیاد . من می دونم تو چقدر گوجه سبز دوست داری محمد .

محمد دعام بر آورده شده . من دارم تو رو میبینم . مثل اون روز ها ، هنوز هم قشنگی عزیزم .

دارم میبینمت محمد . 

             

        

نظرات 15 + ارسال نظر

سلام. داستاناتون فوق العادن! مخصوصآ قسمت آخرشون که بی خود تموم نمیشن. هی میگفتم گوجه سبز چه ربطی به چشماش داره!!! هه هه......

خیلی ممنون دوست من
من همیشه آرزوم بود می تونستم شعر بگم ولی هیچ وقت نتونستم اینکار رو به درستی انجام بدم
نوشته های من اصلا به پای شعر های فوق العاده ی شما نمی رسه
خیلی خوشحالم که حداقل با شاعر خوبی مثل شما دوست هستم ...
لطف کردید که سر زدید

سلام.
قشنگ بود و در عین حال تکان دهنده.
موفق و سلامت باشی.

ممنون دوست من
خیلی لطف کردی

نیما 1388/06/25 ساعت 00:36 http://www,nima1394.blogfa.com

وای چیکار کردی با شخصیت به این مظلومی
موهای تنم سیخ شد
حالا هر وقت گوجه سبز بخورم دهنم ترش می شه و دلم هری می ریزه وایییییییییییی

حالا فکر کن محمده داستان با خوردن اون گوجه سبز ها چه حالی بهش دست میده :دی
خیلی لطف کردی نیما جان

س-ف 1388/06/25 ساعت 01:10 http://swan.blogsky.com

مطمئن ام که جسم زن این داستان نمرده...
زن ها با حس کردن خیانت می میرند قبل از اینکه کشته بشن.

ـــــــــــــــــــــــــــــ--
فوق العاده بود و باز تلخ...
شاید دیگه کمتر به وبلاگ تون سر زدم.این روزها بیشر به یه قند مکرر نیاز دارم که گلوم رو بزنه تا تلخی شیرین یک نسکافه...

راستش من نه شیرینی رو دوست دارم
نه تلخی رو
همیشه سعی می کنم ترش بنویسم
فکر می می کردم این داستان هم ترش شده
اگه تلخی احساس کردین بذارین به حساب ضعف من تو نوشتن
ممنون که سر زدی دوست من

محشر بود...تکان دهنده...!

دوس داشتم اینو که دختره بازم محمد رو دوس داشت با وجود اینکه کشته بودش...
و خیلی از اون قسمتش خوشم اومد که درباره ی بوی تنش بود...مخصوصا اون جا که میگه:می خوام بتونی تفکیکش کنی...

و این نکته که عاشق اخم کردنات شده هم عالیه!بسیار جذابه!:)

شما علاوه بر اینکه خیلی خوب می نویسید
همون طور که بقیه می خواند داستاناشون رو هم می خونید
ممنونم دوست من

سلام
خوب نوشتی آقا محمد
جدیدا آدما که میمیرن روحشونو خاک می کنن و جسمشون سرگردون تو دنیا میمونه.

مرسی آقا علیرضا :دی
راست میگی
جدیدا آدمها زنده که هستند مرده اند روحشون خاکه
ولی وقتی میمیرن و جسمشون رو خاک میکنیم تازه زنده میشن
پیچیده شد :دی
زنده ها مرده اند
مرده ها زنده

تلنگر 1388/06/26 ساعت 23:03 http://talangori.blogsky.com

سلام رفیق چرا تو همه ی داستانات رنگ جنون دیده میشه وحشتناکه که طرز تفکر آدم همیشه همینطور باشه آدم های عاشق و جنون گرفته وای

شرمنده
شاید درک دیدن خوبی ها رو به خوبی ندارم که همیشه اینجوری مینویسم
درسته زیاده روی می کنم
ولی همیشه انتهای این جنون رو دوست دارم
یه جورایی به قول یکی از دوستان یه شیرینی رو تهش حس می کنم
تلخی شیرین یک نسکافه...

Gorkiy 1388/06/28 ساعت 02:51 http://kafka-gorkiy.blogfa.com/

یه سری اتفاق...
ساده اما تو نگاه اول عجیب. واسه همینم جذب میکنه.

Gorkiy 1388/06/28 ساعت 03:14 http://kafka-gorkiy.blogfa.com

با تبادل لینک موافقین؟!

ممنون دوست من
خیلی لطف کردین که بهم سر زدید
من هر چی سعی کردم موفق نشدم براتون نظر بذارم
من لینکتون کردم
موفق باشید
روزگار خوش

خیلی قشنگ توصیفش کردی
چشماش
سکوت محمد
نور
خیلی عالی بود
موفق باشی

خیلی ممنون
لطف کردید

زیبا بود

خیلی لطف کردی دوست من

Gorkiy 1388/06/29 ساعت 20:27 http://kafka-gorkiy.blogfa.com

لینک شدید.

متاسقانه بلاگفا زیاد همکاری میکنه با کاربرانش!!!
اگه بتونم فرار کنم ازش خوبه اما مثله اینکه راه چاره ای نداره! من بلاگ اسکای و وردپرس رو دوست دارم ولی نمیشه انتقال داد!!!
راستی من بعد از مدت ها سیاسی نوشتم!!

ممنون دوست من
حتما میام خدمتتون
:)

رضا 1388/07/01 ساعت 14:10 http://kame-akhar.blogsky.com

سلام.ار بگم که داستانت زیبا و فوق العاده و غیره بود که وب حرف بقیه رو تکرار کردم.فقط می تونم بگم به نظرم این داستان حس تصویری نداشت.احتمال می دم فقط کلمه ها اومدن جلو چشت نه تصویر.با تشکر به خاطر اون یه دقیقه سکوت

مرسی رضا جان
شاید چون شخص اول داستان کور شده بود ، من هم حس تصویریم رو از دست داده بودم
من و داستان هر دو گنگ بودیم و تصمیم گرفتیم این بار همه چیو به خواننده بسپاریم
لطف کردی

دوسش داشتم
چون
دروغ نبود
چون
عشق هم نبود
مثل همون قصه ها که فقط قصه بودن
و باور کردیم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد