Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

گیجی

 

 

گیجی ...

 

واقعا گیج سیگارم بودم که با چشمای سبزش تو چشمام زل زد و گفت : می خوام همه چیز رو از اول بسازیم .

لبخند زدم و گفتم : ما که به جز زمان چیزی رو نباختیم .

همون طور که دستش رو به موهای ایلیا که به خواب عمیقی رفته بود می کشید ، گفت : اگر از امروز دیگه هیچ وقت همدیگر رو تنها نذاریم ، خیلی زود می تونیم روزهای رفته رو فراموش کنیم .

طاقت اینقدر خوشحالی رو نداشتم و دلم می خواست ایلیا رو بیدار کنم که ببینه مادرش برگشته ، اما دلم نمی اومد خلوتم با اون رو به هم بزنم .

نگاهی به دستاش انداختم و با اینکه می دانستم که من تا بحال هیچ وقت اونو تنها نذاشته بودم ، گفتم : دیگه همدیگه رو تنها نمی ذاریم .

با صدای بلند شروع به خندیدن کردیم و از کنار ایلیا بلند شد و به سمت پنجره رفت ، تا نگاهی به خیابون های پوشیده از برف بیاندازد و من با خودم فکر می کردم که از آخرین باری که همدیگر رو دیده بودیم ، واقعا زیبا تر شده و لباس قرمزی که پوشیده واقعا بهش میاد .

وقتی داشت می رفت در آخرین جمله تو چشمام نگاه کرده بود و گفته بود مطمئن باش که دیگه هیچ وقت پیشت برنمی گردم اما می دونستم که بالاخره یه روز دلش برای دیوونگی هام تنگ میشه و بر می گرده تا برای همیشه با هم بمونیم .

با صدای آروم گفت : مثل اینکه آسمون خیال نداره دست از باریدن بکشه .

در آنسوی پنجره ، پرده رو کنار زدم و گفتم : یادته همیشه دوست داشتی با هم تو برف ها دراز بکشیم ؟

خندید و گفت : مگه میشه آدم آرزو هاشو فراموش کنه ؟

از بین پرده و پنجره ، به صورتش که هنوز به سمت خیابون بود ، خیره شدم و گفتم  : شک ندارم که آسمون هم می دونسته که قراره برگردی . بریم وسط خیابون که نیم متر برف نشسته ، دراز بکشیم ؟

همون طور که می خندید ، چرخید و در یک لحظه به من نگاه کرد و به سمت تخت خواب چوبی بزرگمون که ایلیا وسطش خوابیده بود رفت و گفت : فکر نمی کنم الان بتونم از این اتاق دل بکنم .

یک کام عمیق از سیگار گرفتم و در حالی که به مرد تنهایی که تو خیابون ، رو برف ها قدم می زد ، می خندیدم ، گفتم : راستش رو بگو الان به چی فکر می کنی ؟

چند دقیقه ای سکوت کرد و گفت : به این فکر می کردم که قدیم ها پنج شنبه ها روز چه کاری بود .

از پشت پنجره کنار اومدم و گفتم : جمعه ها و شنبه ها و یکشنبه ها و دوشنبه ها و سه شنبه ها و چهارشنبه ها با هم تو خونه می موندیم .

در حالی که آروم ، آروم دگمه های پیراهنش رو باز می کرد ، لبخند زد و گفت : خوب !

به سمت آیینه که روبروی تخت بود رفتم و گفتم : فکر میکنم برای همین هم بود که تو اینقدر زود ازم خسته شدی عشق من . ما همه ی روزهای هفته تو خونه می موندیم .

تو آیینه دیدمش که ابروهاشو گره کرد و گفت : دیگه از این حرف ها نزن محمد . امروز پنج شنبست و ما همه ی پنج شنبه ها با هم تو خونه می موندیم و هر روزی که با هم بودیم رو دوست داشتم .

دلم می خواست ازش بپرسم « پس چرا تنهام گذاشته » که سکوت کردم و به سمتش برگشتم و لبخند زدم .

چشمای سبزش واقعا قشنگ بود و ترکیب موهای خرمایی بلندش که تا کمرش می رسید با پوست سفیدش که حالا دیگه زیر نور مهتابی اتاق از قدیم ها هم سفید تر شده بود ، قشنگ ترین تصویر دنیا رو به وجود می آورد .

همون طور که محو تماشا کردنش بودم ، خندید و بهم چشمک زد .

سیگارم رو که به فیلتر رسیده بود رو تو جاسیگاری که روی میز توالت داشتم رها کردم و داشتم به سمت تخت می رفتم که خندید و گفت : یه آدامس از تو کیفم بردار و بخور که دهنت بوی سیگار نده .

خندیدم و یک آدامس از کیفش برداشتم و شروع به جویدن کردم و بالاخره خیلی آروم ، طوری که ایلیا از خواب بیدار نشه به کنارش بر روی تخت رفتم .

خیلی وقت بود که لب هاشو نبوسیده بودم . چشمامو بستم و لب هامو نزدیک لب هاش بردم که لب هاشو ببوسم ، اما دیگه گیجی سیکار کاملا از سرم پریده بود .

آروم آروم چشمامو باز کردم و وقتی مطمئن شدم دوباره خیالاتی شده بودم از اتاقی که من و دیوارهاش و یک تخت دو نفره ی چوبی همیشه توش تنها بودیم بیرون زدم و همون طور که آدامسی که تو دهنم بود می جویدم رفتم که تنهایی تو برف قدم بزنم و سیگاری بکشم و سعی کنم که دوباره اونو با چشمهاش به یاد بیارم .

من بالاخره یک روز باید قبول می کردم که ایلیا با چشمای سبز و موهای بور هیچ وقت وجود نداشت و اون همون طور که خودش گفته بود برای همیشه رفته است . 

    

  

نظرات 20 + ارسال نظر

بالاخره آروم که ایلیا از خواب بیدار نشه به کنارش بر روی تخت رفتم .
این ینی چی؟

اصلاح شد دوست من :
بالاخره خیلی آروم ، طوری که ایلیا از خواب بیدار نشه به کنارش بر روی تخت رفتم .

ممنون

هیسنا 1388/11/18 ساعت 10:58 http://hisnaa.blogfa.com/

این سیگار این اقا مارکش چیه؟؟؟
بیشتر شبیه قرص X می مونه تا سیگار! البته فکر کنم چون تا حالا هیچ کدومو امتحان نکردم! :دی

:دی
ربطی به سیگار این آقا نداره ، این آقا منتظره یه بهونست تا دوباره خیالاتی بشه ...

ممنون :)

م و ن ا 1388/11/18 ساعت 11:01

محمد
محمد
محمد
چه حس خوبی بهم بخشیدی.
ممنونتم.

خوشحالم ...
ممنون :)

امیرحسین 1388/11/19 ساعت 17:53

سلام
چطوری محمد جان؟
جالب بود البته حدس زدم که آخرش چی میشه چون یه قصه با همین ترکیب داستانی نوشتم فقط موقعیت داستان و شخصیت ها برگرفته از واقعیتی درونی تو زندگی خودمه

سلام امیرحسین
ممنون
فکر می کنم خودم هم داستان رو برای همین دوست دارم که برگرفته از یه خاطراتی بود :)
لطف کردی که بهم سر زدی
راستی قولی که داده بودین فراموش نکنید :دی
من همچنان منتظرم تا شما هم یه وبلاگ بزنید و ما بتونیم نوشته هاتون رو بخونیم :)

نهال 1388/11/21 ساعت 19:30 http://mo0n.blogfa.com/

چرا دنیا پر شده از...خدایا...

...

نهال 1388/11/22 ساعت 11:41 http://mo0n.blogfa.com/

من هم حالت تهوع دارم...

من هم !

رضا 1388/11/23 ساعت 22:55 http://kame-akhar.blogsky.com

داستان ها ی خوبی هستند این دست داستانها.نظرت راجع به تبدیل یکی از اونها به فیلمنامه چیه؟البته قطعا فیلمنامه ای که ساخته بشه.

فوق العادست ...
هر نویسنده ای آرزو داره که نوشته هاش به تصویر کشیده بشه ...
ممنون رضا جان که سر زدی

سلام
داستان قشنگی بود
بهتره سیگارو ترک کنی

سلام
ممنون
سیگار ؟!

نوید 1388/11/24 ساعت 16:51 http://navidnikkar.ir

نوشته هات واقعا معرکه هستند
واقعا حرف نداره

آفرین

ممنون دوست خوبم :)

ما به جز زمان چیزی نباختیم
و زمان
همه چیز بود ...

:)
من همیشه با زمان مشکل داشتم ...

shiva 1388/11/28 ساعت 18:27 http://tazegi.blogsky.com

بخشیدن همیشه کار سختی ه!
خصوصا بخشیدن یه رفته
اما آسون می شه اگه نقطه های سیاه خودمون رو هم ببینیم!
ما هیچکدوم نقطه ی سیاه نداریم؟!

سلام دوست من ...
شاید درست میگید
ولی ای کاش همیشه نقطه های سیاهمون باشه که باعث میشه دیگران تنهامون بذارند نه چیز دیگه !

سلام دوست..
..اینبار هم مثل همیشه بی نظیر و جذاب بود....

ممنون :)
لطف کردی دوست خوبم

yalda 1388/11/30 ساعت 22:47 http://golzendegy.blogfa.com

سلام داستانهاتو خوندم جالب بود
موفق باشی
منم گه گاه می نویسم که خوب منتشرشون نکردم

سلام دوست خوبم
لطف کردی
امیدوارم خیلی زود کارهاتون رو منتشر شده بخونم

سلام دوست..
دوباره خواندم مطلب شما رو...ذهن پویایی دارید..

سلام
ممنون
لطف کردید


یارب من...
در رقص حضور همراهم باش..

میام خدمتتون دوست خوبم :)

نهال 1388/12/02 ساعت 08:58 http://mo0n.blogfa.com/

ممنون.شما هم دلتنگناک...!

:)

یلدا 1388/12/02 ساعت 22:46 http://golzendegy.blogfa.com

سلام
شما هم موفق باشید
متشکرم به من سر زدی

ممنون
:)

mo3en 1388/12/12 ساعت 21:53

binazir bood.avalin dastanaket bood ke be nazaram ba aghebate fozoolet shookhi mikone:P

:دی
کامنت عاقبت فضولم رو اینجا گذاشتی ؟:دی
برو بذار سر جاش :دی

ثمین 1390/11/09 ساعت 12:33

هر چیزی که می بینی رو نخوای باور کنی چیو می خوای باور کنی؟

نگار 1393/11/22 ساعت 16:01

و هرگز متوجه نخواهی شد که چطور نوشته هات بهم کمک میکنه..... همچنان درگیرشونم!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد