Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

پشت صحنه ۲

 

   

تصویر یک : ساعت هشت و سی دقیقه شب 

       

مردی که دست های زیبایی دارد ، سرش را تکان می دهد و همان طور که به زنی که هیچ لباسی بر تن ندارد ، نگاه می کند ، می گوید : از محمد چه خبر ؟

زن لبخند تلخی می زند و می گوید : مثل همیشه خوب نیست .

مرد سیگاری که گوشه ی لبش است را روشن می کند و می گوید : امروز خیلی کار دارم . وقت خداحافظی است .

زن دستش را می گیرد و می گوید : اینقدر زود نه ؛ بهت نیاز دارم .

مرد دستش را از دست زن بیرون می کشد و می گوید : امروز حالم زیاد خوب نیست .

زن می گوید : تو مردی و قانون مرد ها خداحافظی های پرشتاب است .

مرد به چشمان زن نگاه می کند و می گوید : زن ها همیشه فقط به خودشان فکر می کنند ، غافل از اینکه بدانند مردی که مقابلشون نشسته ، الان یک ساعت است که می خواهد خداحافظی کند و فقط صبر کرده که خداحافظیشان پرشتاب نباشد .

زن دستش را در موهایش می برد و می گوید : مردها همیشه به ظاهر قضیه نگاه می کنند . غافل از اینکه شاید زن مقابلشان ، شوهرش را در خانه تنها گذاشته باشد و هزار دروغ سر هم کرده باشد که به خانه ی مردی که یک زمانی هم رو دوست داشتند بیاید و کمی حرف بزنند .

مرد می گوید : زن ها نمی دانند گاهی حرف زدن می تواند چه تاثیراتی در وجود مردی که مقابلشون نشسته ، داشته باشد .

زن می گوید : مرد ها نمی دانند که دوستی همیشه به معنای عشق نیست و عشق همیشه به معنای رسیدن نیست .

مرد فیلتر سیگارش را در جاسیگاری فشار می دهد و می گوید : بعضی آدم ها هرگز یک عشق واقعی با رسیدن را تجربه نمی کنند .

زن برای آخرین بار نگاهی گذرا به چشمان مرد می اندازد و لباس هایش را از اطراف اتاق جمع می کند و با عصبانیت می پوشد و بدون خداحافظی می رود . 

          

         

تصویر دو : ساعت سه و نیم نیمه شب 

        

محمد همان طور که به سقف خیره شده ، بدون اینکه کوچکترین تکانی بخورد ، سکوت اتاق خواب را در هم می شکند و از زن می پرسد : بیداری ؟

زن که پشتش به محمد است ، بدون اینکه تکانی بخورد ، جواب می دهد : آره .

محمد می پرسد : کفش پاشنه بلند چه صدایی می دهد؟

زن به سمت او بر می گردد و می گوید : این چه سوالیه محمد ؟

محمد می گوید : نمی دونم . شاید یه سوال خنده دار . یا یه سوال مسخره .

سی دقیقه بعد ، زن که حسابی از حرف های محمد خسته شده ، می گوید : س.ک.س چه ربطی به فلسفه دارد ؟

محمد جواب می دهد : فلسفه از س.ک.س شروع می شود و به س.ک.س هم ختم می شود .

        

        

تصویر سه : ساعت یازده و نیم ظهر 

         

در تونل تاریکی که چشم ، چشم را نمی بیند ، مرد به محمد می گوید : اینقدر چراغ قوه ات را این ور آن ور تکان نده . خط بیست کیلو ولت که شوخی بردار نیست .

محمد چراغ قوه را ثابت نگه می دارد و می گوید : اعصابم داغون است . امروز صبح قبل از اینکه از خواب بیدار شوم ، همسرم یک نامه گذاشته که از بازی کردن خسته شده و از خانه رفته است .

مرد می پرسد : مگر چه بازی ای سرش در آوردی ؟

محمد جواب می دهد : باور کن هیچ مشکلی نبود . نمی دانم چرا اینطور می شود . دیگر طاقتم تمام شده است .

مرد برای محمد توضیح می دهد که حتما چیزی برای همسرش کم گذاشته و خودش را مشغول کار می کند تا دیگر هیچ فکری در سرش نیاید .

          

         

تصویر چهار : ساعت چهار و نیم بعد از ظهر 

           

دکتر می گوید : شما مقصر نیستید . هر چه هست به خودشان مربوط می شود . نباید بهش فکر کنید. اشتباهاتی مرتکب شده اید ولی هر چه باشد آن مرد خودش باید همسرش را محکم نگه می داشت . عذاب وجدان شما بی مورد است .

مرد که روبروی دکتر نشسته ، سرش را تکان می دهد .

   

         

تصویر پنج : ساعت هشت و بیست و نه دقیقه ی شب 

             

محمد وارد خانه که می شود ، برای لحظه ای احساس می کند ، همسرش برگشته است . احساس می کند در تاریکی به سمتش می آید و صورتش را لمس می کند . به سختی چشمان زیبایش و تخت دو نفره و زندگیشان را تصور می کند و انگار در عمیق ترین اقیانوس دنیا فرو می رود . همسرش را می بیند که سیگارش را برایش روشن می کند و سعی می کند که زیر گریه نزند . دست های زن را در دستانش می گیرد و از چشمانش می خواند که چیزی آزارش می دهد . به زن می گوید : تمام قرارهایمان یادت مانده است ؟

زن می خندد و می گوید : تنها قولی که همیشه دادم ، این بود که هیچ کس به جز تو را در قلبم راه ندهم .

محمد پلک می زند و وقتی می خواهد لب های او را ببوسد ، به خودش می گوید نکند همه چیز تنها خیالات ذهن بیمارش باشد ؟

         

         

تصویر شش : ساعت هشت و نیم شب 

          

زن به چشمان مردی که دست های زیبایی دارد ، خیره می شود و می گوید : دیگر نمی خواهم حتی یک لحظه با محمد باشم .

مرد سیگارش را در جاسیگاری فشار می دهد و فندک محمد را در جیبش می گذارد و می گوید : چی شد که بالاخره بین من و محمد ، من را انتخاب کردی ؟

زن لبخند می زند و می گوید : باید یک نفر را انتخاب می کردم . تو مثل محمد دیوانه نیستی . بیشتر دوستت دارم .

مرد لبخند می زند و می گوید : امروز احساس می کردم محمد تعقیبم می کرد .

زن زیر لب زمزمه می کند : « امیدوارم هیچ وقت نفهمی که خودت همان محمدی » و همانطور که لباس هایش را از تنش در می آورد ، از مرد جدیدی که ساخته و خیانتی که با محمد به محمد می کند ، خنده اش می گیرد .

          

            

تصویر چهار هزار و سیصد و سی و پنج : ساعت پنج صبح 

                       

زن برای دیدن خانواده اش به شهر دیگری رفته و هفت ساعت است که محمد در تاریکی منتظر نشسته تا مردی که دست های زیبایی دارد به خواب برود تا در سکوت مطلق دخلش را بیاورد و انتقام همه چیز را از او بگیرد .

  

    

نظرات 37 + ارسال نظر
کالیف 1390/04/20 ساعت 16:01 http://kaalif.blogfa.com/

نازنینی بود این پست ، 'تکذیب واقعیِ یک خودکشیِ حقیقی' بود..
-
آفرین پسر .. آفرین

حیف که مغزم کوچیکه
وگرنه اسمش رو گذاشته بودم : تکذیب واقعی یک خودکشی حقیقی
:دی
تصدقت محمد
روشن شد وبلاگم

مرجان 1390/04/20 ساعت 18:55 http://baronbano.blogfa.com

زل زدم به صفحه ی مانیتور که نوشته ی تو روشه ...
چشام چیزی رو نمی بینه

!
:دی
شاید ایراد از کارت گرافیکت باشه !
مرسی اومدی :)

.... 1390/04/20 ساعت 20:10 http://www.successking.blogfa.com/

کاش محمد بتواند آن مرد را؛مردی که دست های زیبایی دارد را مغلوب کند

مطمئن نیستم دلم بخواهد محمد پیروز شود

محمد جون چاشنی معماش یه مقدار زیاد شد هنگ کردیم!!
این آخرش مثل فیلم stay شد!!
قلمت رو خیلی دوست میدارم.

:دی
دمت گرم دوست خوبم
هزار بار آسونش کردم !

خیلی وقتا عاشق تصویر ایده آلی هستیم که از کسی تو ذهنمون ساختیم
سکانس به سکانس نوشتن شما رو خیلی دوست دارم
در ضمن ممنون از اظهارلطفتون

ممنون
بعضی نوشته ها خودشون سکانس به سکانس میشن :)
لطف کردی اومدی

دوژی راس می گه چیزی نوشتی که همه مخاطبشن
یعنی آدم دوس داره بازم بخونه
ولی خب از اینم نگذریم که رو نِرو هم هس
من تو یکی از بلاگام این سبکی می نوشتم
یه چیزی حول حوش ۱۰ ماه پیش بستمش
البته یه حالتی بود که اگه کسی زن نداشت یا شوهر یا می رفت حتما می گرفت یا این که حتما یه جورایی واسه خودش یه داف دس و پا می کرد یا تهش یه پارتنر خیالی جور می کرد واسه خودش
شاید الان تحت تاثیر نوشت هات روی آوردم به اون سبکی نوشتن ...
نوشتهات برام جالب بود ولی خب لذت بخش نبود

سلام
ممنون که بهم سر زدید
اینکه میگید نوشته هام براتون جالب بود اما لذت بخش نبود منو به فکر وا میداره
برام سوال پیش میاد که چه نوشته هایی برای ما لذت بخشه ؟!
من به شخصه از همزاد پنداری لذت می برم
اینکه کسی درد های منو تو داستانش بنویسه از احساس تنهاییم کم میشه
مثلا وقتی تو وازدگی ملتهب از پوچی می نوشتم مدام به این فکر می کردم که کسی که احساس پوچی داره بعد از خوندن این داستان می فهمه که من هم درگیر همین حس هستم و این خودش به نوعی از پوچی کم می کنه
اینکه میگید این نوشته ها رو نروتون هست برام این معنی رو میده که شما آدمی هستید که ذاتا شادین و این خوبه و اینکه میگید براتون جالبه احساس می کنم خوندنشون نوعی ماجراجویی هست براتون و هیچ رابطه ی دیگری باهاشون برقرار نمی کنید و این هم خوبه
آرزو می کنم همیشه تو زنگیتون شاد باشید
در ضمن ممنونم که منو خوندید

یه ضعیفه 1390/04/21 ساعت 19:09

ولی یه بدی خیلی بد داری
خیلی دیر به دیر آپ می کنی
و این واقعا زجر آوره

راستش نوشتن مهم ترین یا بهتر بگم تنها مهم زندگی منه
و اگر این وبلاگ دیر به دیر آپ میشه به جز اینکه می خواهم نوشته ها بیشتر خوانده بشه دلیلش این هست که من روی چند تا کتاب و چندین جای دیگه مشغول نوشتنم که باعث میشه وقت و حسم رو تقسیم کنم !

[ بدون نام ] 1390/04/22 ساعت 14:16

سلام

.... 1390/04/22 ساعت 14:23 http://www.successking.blogfa.com/

آن مرد به خواب رفت؟

سلام
به خواب برود محمد هم می خوابد
فکر کنم این انتظار تا برگشتن زن طولانی خواهد شد

راوی 1390/04/22 ساعت 14:30 http://2cup.blogfa.com

تصویر یک و شش رو خیلی دوست داشتم... کلا زیبا بود .. نوشتنتان ماندگار...

من خودم تصویر آخر را خیلی دوست دارم
مرسی دوست خوبم
لطف کردی اومدی

pani 1390/04/22 ساعت 18:20

نکند همه چیز تنها خیالات ذهن بیمارش باشد؟!

تا حالا یه دو شخصیتی رو از نزدیک دیدی پانی ؟

تصویرهای ملموس... :)

:)
مرسی اومدی

ساغر 1390/04/23 ساعت 13:03 http://www.tintless.blogfa.com

سلام.خوندم داستانتونو.ولی نمی دونم چرا اینبار زیاد ازش سردر نیووردم!

سلام
خیلی سعی کردم معمای این قصه کم بشه !
بیشتر از این نتونستم :)
بالاخره یاد می گیرم نوشتن رو !

کالیف 1390/04/23 ساعت 21:38 http://kaalif.blogfa.com/

نازنینی پسر ..
-
تصدق مهربونی‌هات ..

نازنینی از خودتان است :)
لطف کردی

سوفی 1390/04/24 ساعت 03:59 http://sophie-89.blogsky.com/

چه زیبا بود ... تحریک ، خیانت، س ک س ، جرات بیان ، عالمی داشت این واقعیت..
باسلام.

سلام :)
مرسی

قطره 1390/04/24 ساعت 11:46 http://www.adrop.blogfa.com

پس محمد دستهای زیبایی دارد... اما خودش نمیداند.
ندانسته هایش به او خیانت میکنند.
دوست داشتم این پست رو

قصه ی همه ی ماست
خوشحالم که من رو خوندید و اینقدر خوب خواندید
ممنون

اینجا هیچ کس مقصر نیس .
همه مریض بودند .
از همه بیشتر محمد .

همه که مریضیم
ولی یک جور میگی ، انگار کلا چند نفر بودند :دی
مرسی اومدی
دوست دارم نوشته هات رو

سلام
دوست دارم اینجا رو.

سلام
مرسی :)
صادقانه خوشحالم که پیداتون کردم

خیلی قشنگ بود ... یک دقیقه اختلاف برای تکرار چهار هزار و سیصد و سی و پنج تصویر ... !
از خواندن نوشته های شما لذت می برم ...!
پاینده باشید ...

خیلی مرسی محسن :)
وبلاگت رو بستی ؟!

آبیدر 1390/04/25 ساعت 07:13 http://abidar123.blogfa.com

همه چیز پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد.
سپاس محمدجان.

مرسی دوست من ...
:)

بانوی او 1390/04/25 ساعت 13:04 http://lis.blogsky.com/

معضلات رو خوب تو داستانتون متذکر می شید
دوس دارم منو بخونید و در مورد نوع نوشتن و زاویه ی دیدتون برام بگید

معضلات در خود ما هستند !
میام پیشتون :)

علیرضا 1390/04/25 ساعت 13:36 http://yek2se.blogsky.com/

تصور 6 !

کلی حرف داشت !

پیشنها کالیف هم خیلی جالب بود !

مرسی علیرضا :)

سحر 1390/04/27 ساعت 14:57 http://www.pinupgirl.blogsky.com

انتظار و خیانت یه جورایی انگار بهم گره خوردن

همه ی بدها به هم وصل هستند

خوشحال شدم.
فکر نمی کردم سر بزنید. از روزی که کامنت گذاشتم چند بار اومدم ببینم تایید کردین یا نه که دیدم نه.
منم ممنون.
توی وبلاگ نهال هم کامنتتونو دیده بودم :)

مرسی :)
روزی که کامنت رو برام گذاشتین کامنت باکستون بسته بود !

احساس خود محمد بینی بهم دست داد.

قشنگ گفتی روح
دوست دارم همه ی حضورت را
ممنون :)

FarNaZ 1390/04/30 ساعت 00:59 http://doggish.blogsky.com/

جزو اون پستایی بود که چند با خوندنش حوصله ی آدمو سر نمیبره
پیچیدگیه زیابیی داره !
قلم فوق العاده ای داری...
از این به بعد مدام میخونمت :)

مرسی :)

راوی 1390/04/30 ساعت 10:09 http://2cup.blogfa.com

امروز دوباره خوندمش...

همیشه پای یک زن در میان است..

اینکه دقیقا پیام همه ی داستان های منه ! :دی

یه رفیقی پیشنهاد داد بخونم اینو .../
خوب بود. یعنی روایتت منو کشوند تا تهش.../

مرسی حسام
لطف کردی

آبیدر 1390/04/30 ساعت 15:52 http://abidar123.blogfa.com

دردناک و زیبا.
اگه مشکلات ریشه یابی علمی بشن از پیامدها پیش گیری خواهد شد.
سپاس که به خانه ی من آمدی نازنین.
اینجاآیکن گل پیدانمیشه آقا؟

سلام ، مرسی
حضورتون گل است

رحیم 1390/04/30 ساعت 19:32 http://www.rahimjan.blogfa.com

سلام وبلاگ جالبی داری ممنون میشم به ما هم سر بزنی با تشکر[گل]

مرسی

آبیدر 1390/05/02 ساعت 16:39 http://abidar123.blogfa.com

ایستاده...به روزم.

سلام
میام پیشتون

همیشه به سایه ها هم حسادت میکنم
این متن بالا که کامنت باکس شم بسته ست خیلی غم داره
شمردن ماشینا یاد کتاب "ماجرای عجیب سگی در شب" انداختم.

مرسی
یه خدانگهدار تو وبلاگتون دیدم که ناراحتم کرد
امیدوارم واقعی نباشد

مرجان 1390/05/08 ساعت 11:47 http://baronbano.blogfa.com

سلام
چرا کامنتدونی بالایی رو بستی؟

سلام
چون داستان نیست !

.... 1390/05/10 ساعت 20:45 http://www.successking.blogfa.com/

تازه باشید
با اجازه می رم بخونم

مرسی :)

م 1390/05/23 ساعت 18:30 http://paryan.blogfa.com/

دوستانی که در تاریکی هم نفس ما بودند
در روشنایی چراغ ها چهره ای هولناک داشتند

:)
تاریکی ما رو بهتر نشون میده یا روشنایی ؟!

نگار 1393/11/24 ساعت 10:59

شاید محمد در سکانس آخر به این خاطر تصمیم به خودکشی گرفته که با همکاری در یک خیانت پاک به توهمات یک زن دامن زده.....نمیدووونم شایدم خودش یه متوهمه!!!!.... میدونی وقتی خودت رو یه دوشخصیتی خطاب کردی و به پوچی در داستان وازدگی ملتهب اشاره کردی به این فکر کردم که شاید تو یه بای پلار باشی....یه دوقطبی دوست داشتنی... دست نمیکشم از خوندن داستانهات....بهم جسارت میده، جسارت اینکه دیگه به نوشته هام نگم مبتذل!!!

نگار 1393/11/24 ساعت 11:03

تو داستانت به رابطه فلسفه و س.ک.س اشاره کردی و منو یاد نظرات فروید انداختی....
تو هوشمندانه مینویسی...حست آمیخته با همه چیزه حتی فلسفه، حتی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد