Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

کلاغ

 

   

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است ( سید مهدی مــ )

   

 

کلاغ ...  

     

در یک اتاق خواب تاریک مردی که هیچ لباسی بر تن ندارد ، در کنار پنجره ی باز اتاق ایستاده و صدای ملایم آهنگی که خواننده اش از آخرین بار و رفتن به سوی سرنوشت می گوید از اتاق به گوش می رسد . از آسمان برف می بارد و انگار تمام دنیای اطراف در حرکت است .

در مکان دیگری زن زیبایی که موها و چشم هایش مشکی است و صورت نسبتا لاغری دارد ، پشت یکی از میز های یک رستوران درست و حسابی روبروی همسرش نشسته است و به محض اینکه گارسون غذا را بر روی میز می گذارد ، عق می زند و هر چه در معده اش است را بالا می آورد . همسرش اخم می کند و رو به گارسون می گوید : « همسرم ویار دارد . آخر قرار است تا دو ماه دیگر اولین فرزندمان را به دنیا بیاورد . » و زن به تیکه های سفید سیب که صبح خورده بود در میان مایع غلیظ بر روی میز نگاه می کند .

در یک خیابان شلوغ یک مرد بی اعتنا به اتومبیل هایی که از کنارش رد می شوند ، آپارتمان های بلند ، فروشگاهها و رستورانهای زنجیره ای ، شعارهای تبلیغاتی و همسر و فرزندش که به دنبالش می دوند و اسمش را صدا می کنند ، با تمام وجودش در حال دویدن است .

پدری که به تازگی برای فرزندش یک پرنده ی کوچک خریده است ، در بالکن خانه اش مشغول سیگار کشیدن است که متوجه کلاغی می شود که اطراف قفس پرنده جولان می دهد .

در مکان دیگری ،  مادری که مشغول بستن چمدان دخترش است که می خواهد برای زندگی به شهر دیگری برود ، از دخترش که روبرویش نشسته است و به او خیره شده است ، می پرسد : سنگی که از کودکی فکر می کردی برایت خوش شانسی می آورد هم با خودت می بری ؟

عقربه های ساعت یازده و پنجاه و شش دقیقه شب را نشان می دهد و پزشک زن قد بلندی که مشغول جراحی قلب پدرش است برای لحظه ای به چشمان پرستاری که در کنارش ایستاده ، نگاه می کند و زیر ماسکی که جلوی دهانش را گرفته ، لبانش را گاز می گیرد و به کارش ادامه می دهد .

در زیر نور ماه در ایستگاه قطار همان شهر ، مرد جوانی که از شهرش متنفر شده و تمام فکرش رفتن شده ، از قطار جا مانده و در حالی که به زمین و زمان فحش می دهد به دختر زیبایی بر می خورد که تازه به این شهر آمده و هیچ کس به استقبالش نیامده است .

مردی که در خیابان می دوید ، برای لحظه ای متوقف می شود و بعد از اینکه نفسش جا می آید در حالی که واقعا نمی داند چیزی که از آن فرار می کند چقدر ترسناک است ، به زن و بچه اش که به دنبالش می دویدند می گوید : « نباید آن کلاغ به ما برسد » و دوباره مشغول دویدن می شود .

دختری که قرار است برای زندگی به شهر دیگری برود ، مادرش را می بوسد و در جوابش می گوید که دیگر به هیچ چیز به جز سرنوشت اعتقاد ندارد .

مردی که همه چیز را برای رفتن از شهرش مهیا کرده بود ، با دیدن آن دختر همه چیز را فراموش می کند و تنها یک لبخند تحویل دختر می دهد و به سمت دختر می رود .

زنی که در رستوران بالا آورده بود با سرعت از رستوران بیرون می آید و به چشمان همسرش که به دنبالش آمده است خیره می شود و می گوید : « مطمئن نیستم که این زندگی را بخواهم » و به یاد چهره ی معصوم اولین فرزندش می افتد .

پدری که در بالکن خانه اش سیگار می کشید فیلتر سیگارش را به سمت کلاغ پرت می کند و با داد و فریاد کلاغ را دور می کند و روزی را به یاد می آورد که همسرش از او خواسته بود که دیگر هیچ وقت سیگار نکشد و از خودش می پرسد که چقدر از زندگی اش انتخاب خودش بوده است ؟  دنیای اطرافش همیشه آمیزه ی غریبی از ترس و دغدغه و گناه و لذت و دلیل و دیوانگی و عشق و درد و رنج و شک بوده است که بیشتر به یک نمایشنامه ی از پیش نوشته شده شبیه است .

در تاریکی خواب مردی که در خیابان می دوید ، همسرش او را متوقف می کند و به او اطمینان می دهد که تنها در خواب است و در دنیای خواب ها هیچ خطری نمی تواند او را تهدید کند و بیرون از این خواب و در دنیای واقعی ، پزشکی که مشغول جراحی پدرش بود ، سرش را تکان می دهد و در ساعت یازده و پنجاه و نه دقیقه مرگ پدرش که در تمام کودکی اش از او نفرت داشت را اعلام می کند .

مردی که از اتاقش صدای موسیقی ملایمی به گوش می رسید و به کنار پنجره رفته بود ، برای لحظه ای محو دیدن خیابان در پایین پنجره می شود و احساس خاصی وجودش را پر می کند که ناگهان صدای زنی که بر روی تخت خوابش خوابیده ، افکارش را از هم می پاشد : هوا خیلی سرده . اون پنجره رو ببند .

مرد برای لحظه ای برمیگردد و به زن موطلایی نگاهی می اندازد و در حالی که دوباره به خیابان زیر پایش نگاه می کند ، لبخند تلخی می زند و می گوید : احساس حماقت می کنم .

زن می خندد و می گوید : « تقریبا همه ی مرد ها بعد از هم خوابگی چنین احساسی دارند » و پتو را رویش می کشد .

مرد نفس عمیقی می کشد و از لبه ی پنجره بالا می رود و همان طور که هیچ لباسی بر تن ندارد خودش را در آسمان این شب سرد رها می کند و به خنکی آسفالت که هر لحظه به آن نزدیک تر می شود ، فکر می کند .

در پایین پنجره مردی که چشمانش برق خاصی دارد ، برای آخرین بار عشقش را می بوسد و تنها چند صدم ثانیه مانده به اینکه آن مردی که از پنجره پریده بود ، به آسفالت برسد ، راس ساعت دوازده شب دنیا به آخر می رسد و در حالی که از این به بعد همه ی انسان های زمین بدون اینکه دیگر اختیار داشته باشند ، می توانند همه چیز را ببینند و حس کنند ، زمان برای یک دقیقه کاملا متوقف می شود و سپس با همان سرعتی که گذشته بود ، شروع به تکرار کردن تمام چند هزار سال گذشته از آخر به اول می کند و بیشتر از چند ساعت طول نمی کشد که تقریبا تمام انسان ها متوجه می شوند که در چرخه ی تکرار واژگون تمام آنچه تا بحال بر آنها گذشته است ، قرار گرفته اند . 

   

   

+ یادداشت کوتاهی درباره ی کلاغ ( برای محمد رضا - کلیک کنید ) 

     

بعد نوشت : گه ترین کار دنیا نوشتن برای آدم هایی است که هیچ تمایلی به خواندنش ندارند .  

 

   

 

نظرات 54 + ارسال نظر
سحر 1389/12/05 ساعت 13:04 http://www.pinupgirl.blogsky.com

عاقبت عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه بود....

همیشه از خودم می پرسم : من مزرعه بودم یا مترسک ؟

سلام
تکرار... وای از این تکرار.
زیبا بود.

سلام
ممنون ...
گاهی تکرار برایمان نیاز است ...

اونجایی که گفتی: «مرد جوانی که از شهرش متنفر شده... به دختر زیبایی بر می خورد که تازه به این شهر آمده و هیچ کس به استقبالش نیامده است...» واقعا تکونم داد!!!
اصطلاح ادبیش رو بلد نیستم ولی چقدر قشنگ بیان کردیش!!!

مرسی ...
این قسمت نماد کوتاهی از حسی است که در تمام داستان جاریه
اگر زندگی ادامه پیدا می کرد این دو نفر غریبگی با هم را در این شهر تجربه می کردند !
شهری که آن مرد ازش متنفر شده و هیچ کس از آن به استقبال آن زن نیامده !
گاهی فکر می کنم اگر به بزرگترین عشق هم برسم در زمان و مکان درستی واقع نشده ام

بعد نوشتت خیلی ناراحتم کرد!! جریان چیه؟؟؟

گاهی آدم میفهمه که چقدر پوچه همه چیز !

سلام
من شیفته پوسترهای وبلاگتم. برای من به اندازه خوندن تمام این سطرها عمیق و تاثیرگذاره...ممنونم ازت

چرا این متن منو یاد فیلم ساعت ها میندازه؟!

سلام
مرسی دوست خوبم
پوستر ها گاهی برایم از خود داستان هم مهمتر می شود
...
این فیلم رو ندیدم
اما حالا که گفتید سعی می کنم پیداش کنم و ببینم

راوی 1389/12/08 ساعت 11:49 http://2cup.blogfa.com

واقعا ممنون. مثل خوندن یه آواز غمگین بود که با شنیدنش سرشار از شادی میشه آدم.....

در زیر نور ماه در ایستگاه قطار همان شهر ، مرد جوانی که از شهرش متنفر شده و تمام فکرش رفتن شده ، از قطار جا مانده و در حالی که به زمین و زمان فحش می دهد به دختر زیبایی بر می خورد که تازه به این شهر آمده و هیچ کس به استقبالش نیامده است . ...

این قسمتشو خیلی دوس داشتم... همیشه دوست داشتن و دوست داشته شدن محکمترین دلیله...واقعا ممنون.

در این مورد هم حس هستیم
یه جور حس خوب که به یک احساس غریبه و بد پیوند خورده
نمی دونم خوبه یا بد
عزادار باید بود یا باید رقصید ؟

آقا ما رو یاد چیزای از دست رفته مون انداختی. رفتم تو فکر.

مرسی که اومدی دوست قدیمی
یه سوال
تا حالا چیزی به دست آوردیم که بتونیم دقیقا داشته باشیمش ؟
چیزی که هیچ وقت از دستمون نره ؟

مرضیه 1389/12/08 ساعت 20:37 http://www.the-trigger.com

وای که محمد محمد محمد...

...

:)

مرجان 1389/12/09 ساعت 17:14 http://baronbano.blogfa.com/

سلام
اولا که می دونی من اهل هندونه دادن زیر بغل کسی نیستم وقتی بهت می گم پدیده هستی پس خر نشو و قبول کن ....
دوما که مرسی .. داستان خوبی بود ... از اون داستان هایی که سبکت رو خیلی خوب حفظ کرده بودی
سوما که جمله ی بعد نوشتت ات هم عالی بود ... لینک دادم !

سلام
مرسی ...
شما که من رو می شناسید ، بعد نوشت و داستان و پدیده بودن و نبودن برایم درد دارد

می خوانمت :)
بنویس...

مرسی ...

چه تکراری دارد این زندگی.
با سلام...

فکر می کنم تکرار کوچکترین قسمتش است
سلام :)

آسپرین 1389/12/14 ساعت 10:33 http://asperin2.blogfa.com

من خوندم محمد عزیز ...سوژت خیلی بکر بود ..البته من تو سینما از کارا خیلی دیدم و حتی تو ادبیات......

مرسی دوست عزیزم :)
در اینجور داستان ها و نوشته ها فکر می کنم ، باید بیشتر از اینکه به بدنه ی اصلی داستان دقت بشه ، داستان هایی که تو دلش داره رو ببینیم

سلام
کم پیدایید؟؟

سلام
وقتی بودن و نبودنمون فرقی نداره گاهی نبودن رو انتخاب می کنم ...

Maryam 1389/12/16 ساعت 17:35

Ghashang bod
Ama ye ehsasi ke man bade khundane neveshtehat behem dast dad inke ehsase gong va pochi mikone delesham kheili migire
ama jedan kheili tasir gozare,man dos daram
Mishe ye dastan rajebe dokhtarike ye pesar ashghesh boode dokhtare nemifahme,bad pesare mire ba yeki dige taze dokhtare ashghesh mishe
in dastane zendgie khodame:-(

سلام :)
راستش فکر می کنم این داستان خیلی از ماهاست
بیشتر ما حداقل یک بار قابل دوست داشته شدن شدیم ، که تازه وقتی همه چیز تموم شده باور کردیم !
اتفاق هایی که برامون می افته ما رو به سمت سرنوشتمون هدایت می کنه ...
حتما یه داستان خواهم نوشت که این داستان در دلش باشد :)

در مورد پوچی و دلگیر بودن داستان ها باید بگم که در ادامه ی گنگ بودن است و وقتی برای حس و سوال های اطرافم هیچ جوابی پیدا نمی کنم ، تبدیل به داستانشون می کنم !
ممنون که منو خوندید
امیدوارم همیشه موفق و شاد و سلامت باشید

ساغر 1389/12/17 ساعت 00:20 http://www.tintless.blogfa.com

پس این وسط تکلیف ما که می خونیم چیه؟!

لطف دارید به بنده :)
ای کاش نوشته ها خودشون می توانستند حقشون رو بگیرند!

باسلام.

سلام :)
هستم ...

سحر 1389/12/21 ساعت 21:35 http://pinupgirl.blogsky.com

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است

روحم پرواز کرد
وقتی خواندمت

مرسی ...

در ست می گی
من هم می روم

رفتن راهش نیست ...

سلام

هستم باز

سلام
خوشحالم ...

چرا یه چیزیایی می نویسی که آدم مجبور میشه بازم بیاد وبلاگت!؟

مرد برای لحظه ای برمیگردد و به زن موطلایی نگاهی می اندازد و در حالی که دوباره به خیابان زیر پایش نگاه می کند ، لبخند تلخی می زند و می گوید : احساس حماقت می کنم .

زن می خندد و می گوید : « تقریبا همه ی مرد ها بعد از هم خوابگی چنین احساسی دارند » و پتو را رویش می کشد .

این صحنه رو منم تقریبا به همین شکل تو یه پستم روایت کرده بودم.
عالی بود داستانت.
من زیاد تو بلند نوشتن دستی ندارم یا لااقل زحمتی نمی کشم براش. ولی تازگیا یه چیزی نوشتم که تو وبلاگ خواهم گذاشت. ممنون می شم نظرتو بدونم. تا بعد.
لذت بردم.

حتما می خونمت ...
:)
ممنون

باید بگم به نظرم صرف برداشتن تیکه هایی از زندگی و چسبوندنشون به هم نمی تونه جالب باشه مخصوصن این که انقدر پراکنده و دور از هم باشه البته این پراکندگی در شرایطی می تونه سبک باشه اما در این مورد به نظرم سبک نیست یه شلختگی بی سر انجامه
شاید ایده های فوق الادهت رو حدر دادی به خصوص اونجا که به خنکی آسفالت نزدیک می شه
موفق باشی

قبول دارم که هدر دادن ایده های فوق العاده بود
اما شدیدا احساس می کنم باید برای این داستان یه نقد بنویسم
با پراکنده بودن و دور از هم بودن صحنه ها موافق نیستم .
به خاطر شما هم که شده مجددا یه نوشته برای این داستان می نویسم

ممنونم که سر میزنی بهم... آپ کردی خبرم کن، من خیلی وبلاگ گردی نمی کنم به خاطر این ممکنه سر نزنم... یادآوری کنی خوشحال میشم بخونم نوشته های خوبت رو :)

ممنون :)

باسلام.

سلام :)

بیشتر حس خوندن چند سکانس ازیه فیلمنامه رو به من داد که روی برگه های جداگانه ای نوشته باشن
ولی قشنگ بود

زندگی هر کدام از ما رو یه برگه ی جداگانه نوشته شده !
ممنون :)


زیبا بود

ممنون

سلام

و تشنه گاهی...


پیروز باد نوروز

سلام
سال نو تو هم مبارک
آرزو می کنم همیشه خوشحال باشی

آرشه 1389/12/29 ساعت 21:06 http://fiddlestick.ir/

بهارت مبارک باشه ، محمد عزیز ..
-
تصدقت [گل]

مرسی محمد
بهار تو هم مبارک
دلم برات بدجور تنگ شده ...

پانی 1390/01/02 ساعت 07:17 http://marlboro.blogsky.com

داستان های جدید عالی بودن مثل همیشه... واقعا تو داستان نویسی پدیده ای! آدم لال میشه آخر داستانو که میخونه...

در مورد اون جمله... نمیدونم چی داره که انقدر ذهنتو مشغول کرده... فقط یه جمله س که یه عالم حرف توش داره... جمله ای که وقتی بار اول دیدمش مثل خودت احساس کردم حکایت همه زندگیمه... ولی انقدر درگیرش نشدم!

راستی! بعضی وقتا حس تکرار نشدنی پنج شنبه های خاص رو یه دخترک مو بلوند ویران میکنه...!!!

بعضی وقت ها احساس می کنم از نوشتن متنفرم ...

من یه داستانی گذاشتم تو بلاگم. خواستی بخون.

ممنون خبر دادی
حتما می خونم :)

باسلام.

:)
سلام

nazanin 1390/01/30 ساعت 11:16

kheiliiiiiiiiiiiiiiii herfeie bud bavaram nmishe kare khodet bashe,kheili motafavet bud,tu in datan sabke neveshtaneto taghir dadi

سلام
مرسی نازنین
خوشحالم :)

احسان 1390/02/04 ساعت 01:49 http://ehsanarab.blogfa.com

وای چقد حالم ا جا آود این همه تموم شدن
بعد از مدتها که اومدم بلاگت خیلی حال کردم چیزهایی که هر روز جا خالی میداد کمی انگار پر شد
خیلی لذت بردم مثل گذشته

مرسی احسان
شاید وقتش باشه که برگردی

اینجا داره خاک می خوره ..نمینویسین؟
باسلام.

گاهی لال می شوم ...

ای بابا!!!
بیا دوبار بنویس دیگه...!!!
من داستان میخوااااااااااااام

:)

Mohsen 1390/02/10 ساعت 00:42

درود آقای مزده حالتون چطوره؟
داستان زیبایی بود . به نظرم می رسید که با کمی اغماض تمام تکه هایی که از سرنوشت اشخاص داستان ذکر شده بود می تونست متعلق به یک شخص باشه در واقع لحظه هایی از زندگی یک نفر که در طی زمان پراکنده شده . اما اینکه کلاغ سمبل چی می تونه باشه در این داستان , هر چی فکر کردم چیزی دستگیرم نشد !

راستش بار اولی که داستان رو نوشتم تمام شخصیت ها یک نفر در زمان های متفاوت بودن ، بعدش فکر کردم یه سری چیز ها هست که همه ی ما اسیرش بودیم و اگر بخواهیم آدم ها رو با اعمالشون بسنجیم پس همه ی ما یه نفر هستیم !
ممنون به خاطر این همه توجه

ساغر 1390/02/15 ساعت 14:31 http://www.tintless.blogfa.com

نیستی؟ خوبی؟

واقعا نمی دونم !

ساغر 1390/02/19 ساعت 14:41 http://www.tintless.blogfa.com

معیارا فقط زندگی رو خراب تر می کنن...
لطف داری.انگار دیگه دلیلی واسه نوشتن ندارم.

م 1390/02/20 ساعت 22:56 http://paryan.blogfa.com/

آره رفتن راهش نیست

آره ، رفتن راهش نیست ...

پری سا 1390/02/28 ساعت 09:54

فکر کنم هیچ وقت این پستت رو فراموش نکنم/از نیمه های داستان تا آخر رو خیلی بیشتر از اولش دوست داشتم/خیلی زیاد جمله های غافلگیرکننده داشتی/فقط اون تیکه ای که پسر همه چیزو فراموش میکنه و با یه لبخند سمت دختر میره به نظرم خیلی معمولی شده و میتونی تصمیم به آشنایی پسر رو با چیزی غیر لبخند توصیف کنی!

این پستت رو دوست تر داشتم!
منتظر داستانای عالی دیگه ای از تو هستم!
موفق تر باشی محمد مزده عزیز!

هر داستانی هر چقدر خوب باشه ، معشوقه ی پینوکیوی شما نیست
عاشقانه دوستش دارم

سلام.. خوبید؟
زمانی هم که نبودم بلاگ شما جزو فوریتم بود و هر از چند گاهی می خواندم .. تا آخر وهم رو پیگیری کرده بودم.
ایم کلاغ هم پر بود از تکرار و روزمرگی هایی که هیمن اطراف بود و هست.. در کل نوشته هاتون رو دوست دارم.. بهم حس خاصی میده!

سلام ، ممنونم :)
خوشحالم که برگشتید

سلام با احترام دعوتید به خوانش دو شعر در وبلاگ خرس . منتظر نگاه ژرف و اندیشمندتان هستم بیایید

سلام
ممنون
میام خدمتتون

سلام،
بیا مطلب جدیدم « عکس : ورود خانم ها به استادیوم آزادی » را ببین.

سلام
میام پیشت :)

سلام
دلم تنگ شده بود برای خواندن داستانهای کوتاه خیلی قشنگ
آمدم خواندم و لذت بردم

سلام
لطف کردید
ممنون

مرسی عزیز...

:)
واقعا خوشحالم که بهم سر زدید ...

چقدر اضطراب و ترس و ناامیدی و کسلی محمد یه ذره امید رو به داستان های قشنگت بیار
من یه داستان امیدوار کننده می خوام چون زندگی همینجوریش سیاه و تاریک است

سلام
معلومه کجایی ؟ :)
سعی می کنم اگر باز هم نوشتم ، ببینم می تونم امیدی پیدا کنم که ازش بنویسم یا نه
فعلا امیدوار کننده و خوشحال کننده بود که باز بهم سر زدی :)

قطره 1390/03/23 ساعت 12:58 http://www.adrop.blogfa.com

وقتی این پست رو میخوندم ناخود اگاه به دنبال عناصر مشترک بین شخصیتها میگشتم. صرفا به همین دلیل تا آخر خوندمش. آخرش بد نبود. ما همیشه فک میکنیم لحظه ای که دنیا قراره تموم بشه لحظه ای متفاوت از لحظه های دیگه ی زندگیه. ولی احتمالا اینطور نیست.

دقیقا همینطوره
گاهی فکر می کنم اتفاقایی که برامون می افته قسمتی از مرگمونه !

shiva 1390/04/05 ساعت 21:17 http://tazegi.blosky.com

جه شهر بهم ریخته ای...
مثل همه ی شهرها!

مرد بارانی 1390/06/15 ساعت 20:40

زیبا بود
اولین بار وبلاگت میاد
چند جای داستان تنم لرزید !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد