Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

نوستالژی

 

 

این همان داستان قدیمی است ، در همان روز ...

و شاید آخرین باری باشد که برایت می نویسم . انگار نه انگار که اولین بار است .

.......

 

من محمد ام . همان دیوانه ... که این بار لبخندی در نگاهش نیست و در همه ی آسمان ها یک ستاره هم ندارد . هنوز هم این دیوانه ، فاحشه را می پرستد و هنوز هم اگر دوباره دستانت را بگیرم و جای دندان های برادرت روی دستانت باشد ، تا برادرت را کتک نزنم آروم نمی شوم .

هنوز هم قسم می خورم که اون روز فقط مسیرمون یکی شده بود و تو خیال می کردی که من دنبالت افتادم .

هنوز هم می گویم ای کاش اینقدر خیالاتی نبودم که اسیر خیالاتت بشم .

ای کاش همان محمدی می ماندم ، که همیشه یا تنها بودم و یا همزمان با دو نفر بودم و نمی دانستم واقعا بیشتر عاشق کدامشان هستم .

کاش قبل از آن روز ، می دونستم که اون صدایی که همیشه برای مسخره کردنم از همه بلند تر بود ، صدای تنها کسی بود که واقعا عاشقم شده بود .

ای کاش همه ی زنها می دونستند که حدودا نصف زیباییشون رو مدیون ما مرد ها هستند .

کی فکر می کرد سرنوشتمون به هم گره بخوره ؟

کی باورش می شد که من تنها خلاف زندگیت بشم ؟

شاید زندگی تو پر از اتفاقات بزرگ و کوچک بود ، اما باید اعتراف کنم که تو تنها اتفاق زندگی من بودی .

اعتراف می کنم که عشق برای من که فقط داستان بود و امیدوارم حداقل تو بعد از من عشق رو تجربه کنی .

اعتراف می کنم که حق با تو بود

ای کاش لااقل از تو بد دهن بودن را یاد گرفته بودم که می تونستم با زبان خودت باهات حرف بزنم .

افسوس که

تو هرگز نفهمیدی که من چقدر خجالتی بودم .

تو که خودت می دونی همه ی سیگار هامو چس دود می کردم

تو که می دونی اون روزها اصلا بلد نبودم سیگار بکشم

تو که می دونی دروغ بزرگی بود ، تو که می دونی آرومم نمی کرد

تو که خودت می دونی ، فقط تو می تونستی آرومم کنی .

تا به یاد دارم ، همیشه همان شعر قدیمی را با هم زیر لب زمزمه می کردیم

اما واقعا کدوممون اول سروده بودیمش ؟

...

مگه قرار نذاشته بودیم ، تو گوشت داد نزنم ؟

مگه قرار نبود تو هیچ کدام از قصه هایم از تو ننویسم ؟

فکر می کردم اگر بدانی چه داستان هایی برایت نوشتم دیگر هرگز مرا نخواهی بخشید .

تمام قصه هام بی حاصل بود ؟

اینقدر به اطراف سرک نکش . این بار نمی توانی به دنبال کسی به جز من باشی . چون هیچ کس به جز من این را نخواهد نوشت . چون داستان ماست و وصیت می کنم به دستت برسونند .

چون با همه ی روزهایی که گذشت

هنوز هم می گویم

متفاوتی ...

و به حتم اگر می توانستم پیانو بزنم

تا بحال چند بار نواخته بودمت .

هنوز هم نمی گذارم بفهمی زیر پوست این حماقت چه می گذرد

هنوز هم این محمد تاریخ مصرف ندارد

و تنها چیزی که باعث می شود من بی تو باشم ، باز هم همان دروغ است

هنوز هم نمی دانی ، وقتی خواب بودی لباتو بوسیدم

و من به فکر همینگونه مردنم .

حتی اگر هیچ وقت نیایی که می دانم همینطور می شود ، دیگر دستانم هرگز از تو خالی نمی شود

و من به فکر همینگونه مردنم .

 

پ.ن : هیچ کدام از نوشته های این محمد ، مخاطب خاص ندارد .

 

توجیه واژه ی خیانت

 

 

توجیه واژه ی خیانت ...

 

همسرم را در آغوش می گیرم و لبانش را می بوسم . مادر فرزندانم مثل بیشتر وقت ها که از بیرون بر می گردد بوی سیگار همه ی جونش رو گرفته و فکر می کنه که من اینقدر احمقم که حتی وقتی لبانش را می بوسم هم متوجه هیچ چیز نمی شوم .

بچه ها نق نق می کنند و من دلم می خواهد به همسرم بگویم ، همسر احمق من ، بچه های دو سه سالت هم معنای این بوی گند رو می فهمند .

تو آینه ای که همسرم رو برویش ایستاده نگاه می کنم و به تصویر خودم در آینه میگم که شاید اون مرد جوان که تا حالا ده بار اتفاقی با همسرم دیدمش ، یه چیزی از من بیشتر داره که می تونه توجیه خوبی برای واژه ی خیانت شود ، اما هر چی فکر می کنم واقعا چیزی در کار نیست .

دستم را روی شونه های همسرم می اندازم و همین طور که خودش رو برام لوس می کنه به گزینه های زیادی که برای انتخاب کردن وجود داره ، فکر می کنم و همین حالا می تونم هر کدوم رو که خودم بیشتر دوست دارم انتخاب کنم ، ولی دوست ندارم بی عدالتی رو به فرزندانم بیاموزم . می دونم که عدالت نیست که بچه هام تو این سن بی مادر بشند و عدالت نیست که بی پدر باشند . عدالت نیست که اونها یک مادر خیانتکار یا یک مادر عقده ای داشته باشند . عدالت نیست که پدرشان اینقدر نامرد باشه که با این موضوع کنار بیاد و عدالت نیست که پدرشان اینقدر بی عرضه و بدبخت باشه که هیچ کاری از دستش بر نیاد . انگار دیگر هیچ چیز تو این دنیا عدالت نیست و من خسته از چشمای همسرم ، چشمام رو می بندم .

فرزندان بی گناهم زندگیشان بر پایه ی بی عدالتی بناشده و همسرم بی تفاوت نسبت به همه چیز مشغول پاک کردن آرایش غلیظش است . به عکس خودم و همسرم در آغوش یکدیگر ، بر روی دیوار نگاه می کنم و احساس می کنم که مامور اجرای عدالت از طرف خداوند هستم .  

به خودم میگم می تونم ناجی فرزندانم باشم و یکی از گزینه ها رو انتخاب می کنم و از خونه بیرون میرم و به سمت خونه ی مردی که زندگیمون رو بی عدالتی کشیده راه می افتم . این بهترین گزینه است . فقط باید حواسم باشد مثل فیلم های این ژانر از شدت عصبانیت خون جلو چشمامو نگیره و اون مرد احمق رو نکشم . تو تمام طول مسیر به هیچ چیز فکر نمی کنم تا به خانه اش که یک بار از تعقیب کردن اون و همسرم آدرسش رو گیر آوردم ، می رسم .

زنگ می زنم و وارد خونه میشم و یقه ی اون مرد را می گیرم و بهش میگم که چه کسی هستم و بهش میگم که دیگر حق نداره دورو بر همسرم بپلکد .

در چشمانم خیره می شود و می گوید که چون شش سال است که با همسرم است و دو بچه ای که همسرم به دنیا آورده است ، فرزندان او هستند ، به هیچ قیمتی حاضر نمی شود هیچ وقت همسرم را رها کند .

از اون به بعد حرف هایش را نمی شنوم و عدالت را برای خودم مرور می کنم .

من و همسرم چهار ساله که با هم ازدواج کردیم و این مرد می گوید که شش سال است که با همسرم است و این به این معنی است که من از ابتدا یک بازیچه بودم و این اصلا عدالت نبوده است .

از اون خونه بیرون می آیم و در خیابان به اتومبیلی که با سرعت از دور به من نزدیک می شود خیره می مانم . ظاهرا مردن در این خیابان خیلی راحت است ، اما عدالت نیست .

به خانه برمی گردم و حتی بدون یک کلمه حرف ، پنج ساعت را پای تلویزیون می نشینم تا بازی تیم محبوبم شروع شود اما همان پنج دقیقه ی اول ، داور که احتمالش زیاد است پول گرفته باشد یک پنالتی اشتباه را به سود تیم حریف می گیرد . تلویزیون را خاموش می کنم و فریاد می کشم که عدالت نیست که تیمم در این بازی بازنده شود .

سرم را بر روی دسته ی چوبی کاناپه می گذارم و چشمانم را می بندم و سعی می کنم که بخوابم ، اما صدای بچه های مردی که شش سال است با همسرم رو هم ریخته اند ، آزارم می دهد .

انگار باید به تنهایی به جنگ همه ی بی عدالتی دنیا بروم . 

حالت تهوع همه ی وجودم را گرفته است . همسرم با دامن کوتاه قرمزش که خیلی هم خوشرنگ است مدام از جلویم رد می شود و از این اتاق به آن اتاق می رود . به سمت دستشویی می روم و صورتم را با آب سرد می شورم . چرا همه چیز تمام نمی شود ؟

به یاد حرف های روسپی ای که پنج سال پیش بهم گفته بود ، هیچ راه فراری از سرپایینی زندگی نیست ، می افتم . آن روز ها فکر می کردم که ما خیلی فاصله داریم اما امروز معنای همه ی حرف هایش را می فهمم . در آیینه به صورتم نگاه می کنم . من خیلی عوض شده ام . دیگر اون دیوانه ای که عاشق فاحشه ها می شد ، نیستم . شاید خودم فاحشه شده ام و شاید هم تبدیل به انسان منطقی ای شدم ، که روزی همه ی اطرافیانم می خواستند باشم . انسانی که همیشه محدود به قوانین سرد دنیا باشد .

از دستشویی بیرون می آیم و به سراغ کتابخانه ی همسر نویسنده ام می روم و قبل از اینکه به کتاب هایی که در کتابخانه است نگاه کنم ، با خودم عهد می کنم که هفتمین کتاب از راست که در طبقه ی دوم است ، رو برای خواندن انتخاب می کنم . همسرم هر هفته جای کتاب ها را بر اساس ترتیبی که خودش می داند ، عوض می کند . عدد مورد علاقه ی من همیشه از کودکی شش بوده است اما چون رئیسم در محل کارم عدد هفت را به من داده است ، با اینکه اوایل از این عدد متنفر بودم به مرور به این عدد عادت کرده ام و حتی در انتخاب هایم اولویت پیدا کرده است .

ششمین کتاب از چپ که در طبقه ی اول کتابخانه است را بر می دارم . همسرم این کتاب را با عنوان « مردان کوتاه قد خوش سلیقه » همان اوایل ازدواجمان نوشته است و تمام طنز های تلخ این کتاب که همیشه با خواندنشان از خنده روده بر شدم ، غیر مستقیم به خودم برمی گردد و من هم قبل از این همیشه خودم را به کوچه ی علی چپ زده ام .

در صفحه اول کتاب ، زیر عنوان ، فقط نوشته شده است : « تقدیم به مردی که برای خودم است » . هیچ شک ندارم که این کتاب به من تقدیم شده است و این احساس متعلق بودن به همسرم را به هر قیمتی دوست دارم .

کتاب را در کتابخانه می گذارم و از اتاق بیرون می آیم . فرزندان مردی که شش سال است با همسرم است ، هم از نظر قیافه کاملا شبیه همسرم هستند و فوق العاده زیبا هستند و هم من را پدر صدا می کنند .

همسرم را در آغوش می گیرم و لبانش را می بوسم . هنوز هم همه ی جانش بوی سیگار می دهد . او در تمام این چهار سال هرگز عوض نشده است . هنوز هم همان فاحشه ای است که سالها پیش عاشقش شدم و هنوز هم من اینقدر منطقی نشدم که خواهان اجرای عدالت دنیا شوم .  

 

پ.ن : یه مدتی در اغما بودم .  

 

دل نوشت : حذف شد .

 

بعد نوشت :  

بگذار برای تو از قصه‌ای بگویم که در آن نمیری

 و شعرهای تو درد را

 و شعرهای تو درد را

 و شعرهای تو درد را

یعنی که می‌شود فراموش کنند ؟ ...

( حسین نوروزی ) 

     

   

دومین گناه

 

 

دومین گناه ...

 

دیگه اون دختری که من یه روزی واقعا عاشقش بودم ، نبود . نه چشماش برق سابق رو داشت و نه رابطمون مثل قدیم صادقانه بود . هر روز و هر روز دلهره داشتم که بالاخره یه روز تلفن بزنه و حتی بدون اینکه حاضر بشه با هم چشم تو چشم بشیم به من بگه که می خواهد همه چیز را برای همیشه تمام کند .

خیلی خوب می دانستم که فقط اون مقصر نبود و من هم در سرمایی که بینمون حاکم شده بود نقش داشتم و فقط نمی دانستم که چگونه باید همه چیز را مثل سابق کنم .

دلم نمی خواست هیچ چیز حتی برای یک لحظه بین ما به هم بریزد و وقتی می دیدم که الان نیم ساعت است که بدون اینکه پلک بزند مشغول نگاه کردن آلبوم عکس هایی است که قدیم ها با هم گرفته بودیم ، دلم برای این رابطه می سوخت که اینقدر ساده به خاطر هیچ ، داشت از هم می پاشید .

کنار دستش بر روی زمین نشتم و خیلی آروم دستش رو که بر روی آلبوم بود ، تو دست هام گرفتم و دستهاش رو بوسیدم و گفتم : من همیشه عاشق این دست ها بودم .

لبخند زد و گفت : اگر این جمله را قبلا هم بارها بهم نگفته بودی واقعا از دستت ناراحت می شدم .

گفتم : مگر قرار نبود که هیچ وقته هیچ وقت از دستم ناراحت نشوی ؟

صورتش رو به سمتم برگردوند و برای چند دقیقه به چشمام خیره شد و در نهایت با یک جمله بحث را عوض کرد : محمد یادت میاد که تو یه جمع بیست ، سی نفری با هم رفته بودیم کوه ؟ عکس های اون روز تو این آلبوم نیست ؟

از کنارش پا شدم و همون طور که به سمت کمد آلبوم ها می رفتم ، گفتم : اون روز می دونستم که هنوز دوستم نداری ولی مطمئن بودم که بالاخره یه روزی می تونم خودم رو تو دلت جا کنم .

خندید و گفت : من اون روز هنوز عاشقت نشده بودم اما واقعیت این بود که دوستت داشتم .

همون طور که یک آلبوم رو از تو کمد آلبوم هام بیرون کشیدم ، به چشماش خیره شدم و گفتم : پس بالاخره عاشقم شدی . هرگز فکر نمی کردم که یه روز به این موضوع اعتراف کنی .

سرش رو تکان داد و گفت : حالا دیگه همه چیز عوض شده است .

گفتم : یعنی دیگه عاشقم نیستی ؟

به چشمانم خیره شد و گفت : منظورم این نبود دیوونه . منظورم این بود که من اگر اون آدم سابق بودم هرگز چنین اعتراف بزرگی رو پیش مرد کم جنبه ای مثل تو نمی کردم .

موهامو چنگ گرفتم و ناگهان فریاد زدم : بس کن دیگه . همه چیز همانی است که قبلا بوده است . مگر اینکه تو دیگه من رو دوست نداشته باشی یا اینکه نخوای با مردی ادامه بدی که یک روز در نهایت صداقت برات اعتراف کرد که قبل از تو با دختر خاله ات دوست بوده و چه بلاهایی که سر دختر خاله ی بیچاره ات نیاورده است .

دوباره مشغول ورق زدن آلبوم شد و به عکسی که من و اون در کنار دختر خاله اش نشسته بودیم رسید و گفت : دختر خاله ی بیچاره ی من . خیلی دوستش دارم .

آهی کشیدم و گفتم : چرا بحث رو عوض می کنی ؟

گفت : محمد خودت هم خوب می دانی که بعد از کدام اتفاق بود که این قضایا رو برای من اعتراف کردی .

سکوت کردم و آلبوم رو آوردم و دوباره در کنارش نشستم و وقتی سکوت من را دید ، ادامه داد : یک بار گفتی که با هم تا مرز ازدواج هم پیش رفته بودید . فقط هیچ وقت نگفتی که چرا با هم به هم زدید ؟ تا اونجایی که می دونم یک دفعه عاشق چشم و ابروی من نشدی .

خندیدم و بعد از چند دقیقه سکوت دوباره ادامه داد : دختر واقعا زیبا و مهربانی بود . بیچاره واقعا حیف شد .

آلبومی که با خودم از کمد آلبوم ها آورده بودم رو تو بغلش رها کردم و گفتم : خواهش می کنم اینقدر قبر کهنه نشکاف .

تو چشمام نگاه کرد و گفت : خودم می دونم که بعد از اینکه ناگهان دختر خاله ی بیچارم به اون بیماری ارثی مبتلا شد برای همیشه ترکش کردی .

از کنارش بلند شدم و به سمت پنجره رفتم تا هوایی تازه کنم و کمی نفس عمیق بکشم که اون آلبوم ها رو رها کرد و داشت با صندلی چرخدار برقی اش به سمت من می آمد که ناگهان صندلی اش به فرش گیر کرد و به روی زمین افتاد .

به سمتش دویدم تا بلندش کنم و کمی دلداریش بدم که همین که خواستم بهش دست بزنم ، در حالی که نفس نفس می زد دستام رو گرفت و گفت : تو دروغ میگی که با بیماری ارثی من که ناگهان باعث شد نیم تنه ی پایینم فلج بشه ، مشکلی نداری . چون اگر واقعا با این بیماری مشکل نداشتی با دختر خالم که هم از من خوشگل تر و هم مهربون تر بود مونده بودی .   

     

   

بی عنوان

 

 

بی عنوان ... 

 

دلم خیلی هواشو کرده بود . یه سیگار آتیش زدم و روبروی عکس بزرگش که رو دیوار اتاقم بود ، ایستادم . یه کام از سیگار گرفتم و به عکسش خیره شدم . این عکس برای شب عروسیش بود و این تنها عکسی بود که من ازش داشتم .

عکس زیبایی بود . لباس عروس تنش بود و در حال بوسیدن مردی که قرار بود همسرش بشه ، بود . خوب به یادم بود که اون ، این مرد را اصلا دوست نداشت و حتی این موضوع را شب عروسیش هم ، گوشه ای از باغ که هیچ کس نبود ، آرام تو گوش من زمزمه کرده بود ، اما من فقط به حماقتش خندیده بودم . خندیده بودم که اینقدر ساده بود که بدون اینکه به آیندش با این مرد فکر کنه ، اینقدر ساده اون رو مضحکه ی دست من می کرد و همه چیز را اینقدر ارزان به من می فروخت . اون شب اون هرگز به این فکر نکرده بود که اصلا شاید آینده ای هم وجود داشته باشد و فقط برای فرار از تنهایی و خاطرات گذشته که با من داشت ، تن به این عروسی داده بود .

وصلتی که اتفاقا خیلی بیشتر از ازدواج من و یک دختر متمدن زیبای تحصیلکرده ی امروزی که هرگز من را نمی فروخت ، دوام آورد . اون شوهرش رو اون اوایل دوست نداشت ولی بعد از یه مدت دوست داشتن همسرش رو یاد گرفت ولی من و همسرم تو چند ماه اول از هم متنفر شدیم و از اون به بعد به اجبار به زندگی با هم ادامه دادیم ، بدون اینکه احساسی در کار باشد .

من از همسرم متنفر شدم چون مدام باید او را با عکسی که روی دیوار اتاقم بود مقایسه می کردم و حسرت می خوردم . حسرت روزهایی که غرور کورم کرده بود و من رو به این غربت کشیده بود .

اون شب که همه به جز اون دختر دیوونه که عروس شده بود ، خوشحال بودند ، هرگز به این فکر نکرده بودم که ممکنه من هم اون رو دوست داشته باشم اما امروز ورق برگشته بود و این بار نوک تیز زندگی را روی گلوی خودم احساس می کردم .

دیوونه شده بودم و می خواستم کاری بکنم . می خواستم به این حسرت پایان دهم هر چند می دونستم گناه بزرگی است . گناهی که ممکن بود به نابودی هر چهار نفرمان ختم شود ولی قشنگ بود . از قدیم من عاشق همین دیوونگی ها بودم و همین دیوونگی ها بود که همیشه من رو منحصر به فرد کرده بود .

مطمئن بودم که اون دختر هنوز هم من رو دوست داره و حاضره به خاطر من دست به خیلی کار ها بزنه و این اطمینان ، اعتماد به نفسم رو بالا می برد .

لباس پوشیدم و نیم ساعت بعد وقتی به خودم اومدم ، جلوی درب خونشون بودم . شیطان همراهیم می کرد واین بار من وجودش رو حس می کردم . هنوز تصمیم نگرفته بودم که باید چی کار کنم که دستم بر روی زنگ خونشون ، زنگ رو به صدا در آورد . لبام رو گاز گرفتم و از هول این گناه که حالا دیگه همه ی خطرش رو حس می کردم ، داشتم از نگرانی می مردم که بعد از چند دقیقه معطلی خوشحال از اینکه کسی جوابم رو نداد ، سراسیمه می خواستم به خونمون بر گردم که اون زن با همان نگاه وسوسه انگیزش تو کوچه روبروم ظاهر شد .

با چهره ی مبهوتش کیسه ای که دستش بود رو بین زمین و هوا ول کرد و کوچه پر از سیب قرمز شد . چند بار پلک زد و نفس عمیق کشید و بالاخره لبخند زد . من قدرت حرف زدن نداشتم ، تا اینکه اون اولین جملات رو به زبان آورد : رفته بودم سیب بخرم . آخه دختر کوچولوم عاشق سیـبه . راستی تو زنگ هم زدی ؟

گیج بودم وکنترل اعمالم رو نداشتم و فقط در جواب سوالش ، سرم رو تکان دادم .

خندید و گفت : پس حتما بیدارش کردی و الان کلی گریه کرده .

خم شد و مشغول جمع کردن سیب ها از جلوی پاهام شد . من همه ی بدنم می لرزید و نمی تونستم تکان بخورم تا اینکه بعد از چند دقیقه که همه سیب ها رو جمع کرد ، به سمت درب خونه رفت و در رو باز کرد و گفت : خیلی خوش اومدی ، بیا تو .

لبخند سرد و سنگینی زدم که دوباره صداش وجودم رو از هم پاشید : یالا دیگه . بیا تو .

چند دقیقه بعد در حالی که احساس یخ زدگی می کردم ، رو مبل خونشون نشسته بودم . خونه رو جمع و جور کرد و دختر کوچولوش رو که تازه از خواب بیدار شده بود رو کنار من نشوند و به شوهرش زنگ زد و گفت که امشب مهمون داریم و باید زود تر به خانه بیاید .

نمی دونستم چه برنامه ای برام داره و ترس همه ی وجودم رو گرفته بود . گاهی فکر می کردم که باید فرار کنم و گاهی دیگر تو فکر موندن و تاوان پس دادن بودم . اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا شوهرش به خونه اومد و بعد از خوش آمدگویی گرم به من ، بغلم رو مبل نشست و ازم خواست که خودم را معرفی کنم . در حالی که زبونم بند اومده بود سعی می کردم چیزی بگم که همون موقع ، دختری که روزی برنامه ی هر روز من بود با دلبری کنار شوهرش نشست و گفت : عزیزم این همون محمده که برات تعریف کرده بودم . همونی که قبل از تو ، عاشقش بودم . امروز برای دیدنمون به اینجا اومده و من ازش خواستم شام رو مهمون ما باشه که تو بیشتر باهاش آشنا بشی .

داشتم دیوونه می شدم . همه چیز مثل یک کابوس تلخ بود و من در هوا معلق بودم و هیچ اراده ای از خودم نداشتم . زن دیوونه همه چیز را برای شوهرش تعریف کرده بود و حالا من در کنار شوهرش نشسته بودم .

شوهرش طوری که انگار ذهن منو می خونه ، لبخند زد و گفت : همسرم خیلی از شما تعریف کرده بود ، فکر نمی کردم اینقدر کم حرف باشید .

لبخند زدم .

طوری که انگار قصد نابود کردنم را داشت ، ادامه داد : چرا همسرتون رو با خودتون نیاوردید ؟ من و همسرم خیلی خوشحال میشیم با همسرتون هم ملاقات داشته باشیم . دفعه بعد حتما ...

درست همون لحظه بود که به خودم اومدم . ایستادم و این خانواده ی سه نفری رو برای آخرین بار نگاه کردم . انگار اونها تو تمام این سالها منتظرم بودند . حالم خیلی بد بود و در حالی که نفس نفس می زدم به سمت در رفتم و با همه وجود از خونه بیرون دویدم .

وارد کوچه که شدم به اندازه ی همه ی سالهایی که گذشته بود نفس عمیق کشیدم و به زندگی نکبت بار گذشته ام و ترسی که تو این خونه داشتم فکر کردم و حالم از خودم به هم خورد . امروز هزار تا حس تو دلم بود که حسودی به زندگی این زن که هم خوشبخت بود و هم دیوونه ، از همه ی حس های دیگه قوی تر بود .

سیگاری روشن کردم و بعد از گرفتن چند کام ، از فکر و خیال خالی شدم . برای آزادی ای که داشتم خدا رو شکر کردم و برای ساختن یه زندگی متفاوت با گذشته ، به سمت خونه ی خودمون راه افتادم .

امشب باید عکس بزرگ همسرم که همه ی این چند سال تو کمدم بود رو به جای عکس این زن غریبه به دیوار اتاقم می زدم .

  

- این اولین باری بود که هیچ اسمی برای داستانم به دلم نمی نشست . دوستان لطف کنید اگه اسمی به نظرتون رسید ، تو این مورد کمکم کنید