Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

افکار مرطوب

 

 

افکار مرطوب ...

 

به چشمان عمیقش در آیینه زل زد و یک بار دیگر همه ی آرزو های بزرگ و کوچکش را برای خودش مرور کرد . این همان کودکی بود که مادرش همیشه می گفت که انگار نمی خواست به دنیا بیاید . چقدر بزرگ شده بود و چقدر از اونی که فکر می کرد فاصله گرفته بود . لبخندی زد و از اتاق خارج شد .

همسرش طبق معمول پای تلویزیون بر روی کاناپه خوابش برده بود . یک پتو آورد و بر روی همسرش کشید . بارانی اش را پوشید و ساکش را که زیر تخت پنهان کرده بود ، برداشت و از خونه بیرون زد . هیچ کس در اون ساعت در خیابان نبود ، پس برای پیدا کردن اولین مشتری امروزش به سمت بالای خیابان راه افتاد . هوا حسابی سرد بود و قطرات باران نم نم شروع به باریدن گرفته بود .

از اولین روزی که فرفره فروختن را شروع کرده بود ، تا بحال به باران نخورده بود و این نگرانی در دلش به وجود آمده بود که فرفره هایش زیر باران خیس شوند و پیش خودش می دانست که اگر امشب تمام فرفره هایی که در طول روز ساخته بود را نفروشد ، برای خرجی فردای خانه اش به مشکل خواهد خورد .

از یک سال پیش که دکتر به او گفته بود همسرش به خاطر یک بیماری خاص دچار عارضه ی مغزی شده و درک درست اش را از دنیای اطراف از دست داده است ، او چندین شغل عوض کرده بود و در نهایت پی برده بود که هر چند فرفره فروشی درآمدش کمتر از بقیه ی شغل هاست اما هیچ کدام از شغل های دنیا را به اندازه ی این کار در شب دوست ندارد .

به دلیل خاطراتی که از کودکی برایش به جا مانده بود ، احساس عجیبی نسبت به فرفره ها داشت و این شغل را به نوعی برای خودش مقدس می دانست و هرچند بیشتر مردم به زن تنهایی که نیمه شب فرفره می فروخت ، به چشم یک دیوانه یا یک زن مشکل دار که هدف خاصی را از فرفره فروشی دنبال می کند ، نگاه می کردند برای اینکه دلش نمی خواست همسرش رو که حس می کرد هنوز می تواند بعضی از تصاویری را که می بیند تجزیه و تحلیل کند ، ناراحت کند ، مجبور بود شب را که او خواب بود را انتخاب کند .

دنیایش از واقعیت فاصله گرفته بود و برایش مهم نبود که دیگران از توجیه هایی که برای خودش داشت و به نظر آنها مسخره می آمد سر در نیاورند و در این لحظه تنها نگرانی اش در زندگی همین قطرات کوچک باران بود که با اینکه هواشناسی چیزی از آن نگفته بود ، کم کم داشتند جان می گرفتند و به یک باران واقعی تبدیل می شدند .

شاید واقعا هیچ کس احتمال نمی داد که در این تابستان باران ببارد و شاید اصلا این باران در دنیای آدم های دیگر وجود نداشت ، ولی هر چه بود بیشتر مردم این شهر ، در این ساعت خواب بودند و او حداقل مطمئن بود که هیچ زن تنهای دیگری که شوهرش ناگهان بی دلیل ، تبدیل به یک عقب افتاده ی ذهنی شده باشد ، در این ساعت شب زیر این باران قصد فرفره فروختن را ندارد .

بوی باران به مشامش می رسید و با خودش فکر می کرد که هر لحظه با شدید تر شدن باران ، تعداد کسانی که در این موقع شب در بیرون از خانه به سر می بردند کم تر می شود و حتی اگر فرفره هایش خیس هم نشوند احتمال فروخته شدنشان خیلی کم خواهد بود .

باران هر لحظه شدید تر می شد و او بدون اینکه متوجه باشد فقط داشت به آن فکر می کرد . تصمیم اش را گرفته بود و برای اینکه یادش باشد مدام در دلش تکرار می کرد که حتی اگر آب امشب تمام کره ی زمین را بگیرد تا نزدیک صبح به فرفره فروختن ادامه می دهم .

در مدت زمان کوتاهی باران تبدیل به طوفان شد و کم کم سیل همه ی شهر را فرا گرفت و او انگار که مقابل اراده ی خداوند ایستاده باشد داشت همچنان مقاومت می کرد . همه چیز در آب قوطه ور شده بود و او فقط از ساکش که پر از فرفره بود ، محافظت می کرد .

اینقدر صدای آب زیاد شده بود که دیگر حتی گوش هایش هم نمی شنید و ارتباطی که به واسطه ی گوش با دنیای اطراف داشت قطع شده بود . صدای ممتد قطرات آب برایش دیگر صدا نبود ، بلکه یک روند تکراری بدون تغییر بود که مانند یک چیز مادی گوش هایش را پر کرده بود . هنوز می توانست برای فروختن فرفره هایش از چهار حواس دیگرش کمک بگیرد و این موضوع امیدوارش می کرد .

قطرات باران هر لحظه بزرگ تر از قبل می شدند و او در حالی که از برخورد این قطرات با سطح پوستش احساس درد می کرد ، در ذهنش احتمال پیوسته شدن قطرات باران را در همان آسمان به خاطر بزرگ شدن بیش از حدشان بررسی می کرد .

به ساعتش که نگاه می کرد ، عقربه های ساعت حالتی تازه از نگرانی را برایش به وجود می آورد . احساس می کرد که خیلی آرام عمل کرده است و باید زود تر مشتری های امروزش را پیدا کند . هوا هر لحظه تاریک تر می شد و سلسله محاسبات پیچیده اش در جهت بررسی نور نتیجه ای جز اینکه تا روشن شدن هوا ، زمین کاملا در آب غرق می شود ، نداشت .

بیش از حد نگران شوهرش بود و می ترسید که وقتی به خانه بر می گردد ، جسد مرد بیچاره را شناور در آب پیدا کند . شوهرش را واقعا دوست داشت و احساس می کرد بینشان هیچ چیز حتی بعد از بیماری شوهرش عوض نشده است و هنوز هم می تواند مثل قبل آن مرد را دوست داشته باشد .

 

.......

 

نیم ساعت بعد وقتی به خانه برگشت در حالی که از درآمد امروزش راضی بود ، بارانی خشکش را به چوب لباسی آویزن کرد و یک راست به سراغ آیینه رفت . با خودش فکر می کرد که مژه ها و ابروهایش اضافی است و باید به دست تیغ سپرده شوند که ناگهان شوهرش ، پشت سرش ظاهر شد و بعد از اینکه او را محکم در آغوش گرفت و سپس کمی معاینه اش کرد ، موهایش را نوازش کرد و چند عدد قرص در دهانش گذاشت و یک لیوان آب به دستش داد و گفت : من که نمی تونم تمام روز مراقبت باشم و همیشه در را قفل کنم . اگه قول بدی دیگه بدون اجازه ی من از خونه بیرون نری تمام فردا رو با هم فرفره های قشنگ می سازیم عزیزم .

 

ــ  بر اساس نگرانی های من ، در زیر نم نم باران یک روز کاملا معمولی .  

 

نظرات 17 + ارسال نظر
ویوا 1389/01/26 ساعت 15:07 http://vvida.blogfa.com

یاد خاطره ی خودم افتادم. تو سن ابتدایی بودم. نشستیم تو کوچ
ه، چند تایی درست کردیم و "بی تعارف" فروختیم. بعدش که مامانبزرگم رسید، پولها رو ازمون گرفت و دوره افتاد که به بچه ها پس بده.

:دی
" بی تعارف " خیلی خاطرتون قشنگ بود
من رو به یاد همه ی خاطرات کودکیم انداخت
تو کودکی ، بیشتر افکار من مرطوب بود
:)
ممنون ...

می فهممش !

همیشه فکر می کردم که همون طور که ما دیوونه ها رو دیوونه ها هم ما رو همین طور می دونن...پس بی حسابیم!


بی حسابن این زن و مرد...مهم اینه که هر دو احساس شادی می کنن...تو زندگیشون عشقه...


آره ...
مهم اینه که تو ذهنمون بی حساب باشیم
چه فرقی می کنه کدوممون بیشتر دیوونه ایم ؟!
اصلا عشق خودش بزرگترین دیوونگیه .

مرجان 1389/01/27 ساعت 01:23

تبریک بابت شکسته شدن سکوت قلمت

:)
ممنون ...
فکر نمی کنم تا زندم بتونم از نوشتن دل بکنم

َUn 1389/01/27 ساعت 13:43

:)

:)
بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت
( حسین پناهی )
...

کار جالبت من رو تا اینجا کشوند و خیلی شگفت زده نام خودم رو توی لینکات پیدا کردم.

متنات رو هم خوندم.
جالب و دقیق ایده ها رو بررسی کردی گرچه، موضوعاتی نیستن که بخوان به چند خط خلاصه بشن. خیلی رئال می نویسی با اینکه شاید نظر مخالف داشته باشی.

با نوشته های من کاملا متفاوتند و اما با ارزش. برای من ارزش خاصی داتند.

متشکرم.

سلام دوست خوبم
واقعا خوشحال شدم که اومدین و خوندینم
ممنون :)

م 1389/01/27 ساعت 15:27 http://paryan.blogfa.com

هرکسی یک سراسیمگی بی تکلیف است ....
خیلی .......... بود .

سلام
ممنون دوست خوبم :)

بعد از مدتها کولاک کردی شاهکار
عالی بود و کمی سنگین
دوبار خوندمش و لذت بردم از ساده و سخت بودنش

سلام امیر حسین
ممنونم ...

رضا 1389/01/30 ساعت 01:04 http://kame-akhar.blogsky.com

انصافا فرصت ندارم برای خوندن این دو پست آخرت.ولی قبلی ها رو خوندم.خوب بودن.خیلی.تصمیم گرفتم یکی از داستاناتو بسازم.در اولین فرصت با من تماس بگیر.

سلام :)
ممنون
در خدمتتون هستم ...

رویا 1389/01/30 ساعت 02:18

دیوونه ی من

:)
دلم تنگ شده بود
ممنون که اومدی

افکار مرطوب
فکر می کنم تمام ما انسانها دچار این افکار مرطوب هستیم و سعی در تخیلات خود برای نجات دیگران جان فشاری می کنیم حال آنکه وجود ما بستگی به دیگری دارد.

واقعا تعبیرتون قشنگ بود
همیشه تو کامنت هایی که دوستان برام میذارن یک کامنت هست که نوشتمو کامل می کنه ...
ممنون بابت کامل کردن این پست
ممنون :)

رضا 1389/02/01 ساعت 00:06 http://kame-akhar.blogsky.com

پیشرفت کردی انصافا.یه پیشنهاد دوستانه.داستاناتو از تم خیانت بکش بیرون

فکر کنم میشه مستقیما از خیانت ننوشت !

[ بدون نام ] 1389/02/01 ساعت 18:31

از این بارون لذت ببر

سفر...عبور..به دنیایی که هست و نیست!

به روز مره گی هایی که شاید رنگ خاکستری گرفته باشد!

و تمام فرفره ها...وای خدای من!

باید که بفروشدشان...داستان نویس قصه..خواست..

تا او اینگونه نقش بر صحنه زند.


سلام دوست من.

سلام
ممنون :)

سلام محمد جان! داستاناتو دوست دارم در نوع خودشون بی نظیرند...من به ندرت داستان میخونم...اما در مورد داستانهای شما هر چه بیشتر میخونم بیشتر شیفته قلم روانتون میشم...همیشه موفق باشی عزیزم.

سلام
لطف کردی دوست خوبم

پانی 1389/02/09 ساعت 02:14 http://shibiloo.blogfa.com

کاش داستانات انقدر خیانت محور نبود!‌

سلام
ممنون که اومدی
این داستان خیانت محور بود ؟!

پانی 1389/02/09 ساعت 02:39 http://shibiloo.blogfa.com

لینکتون کردم راستی

مرسی
من هم لینکتون کردم

ثمین 1390/11/09 ساعت 15:15 http://snouri.blogfa.com

آره یه وقتایی آدم فکر می کنه اون دیوونهه اون یکیه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد