Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

زیرزمین

  

      

زیرزمین ...

   

از زیرزمین بیرون می آید . نفس نفس می زند . اصلا حال خوبی ندارد و دلش می خواهد با یکی درد و دل کند . همان طور که پله ها را بالا می رود اتفاقاتی که در زیرزمین افتاده بود  را هزاران بار در ذهنش مرور می کند و هر بار بیشتر دلشوره می گیرد . همیشه می دانست وقتی اتفاقی قرار باشد بیفتد ، نمی شود جلوی آن را گرفت و ذهن فرمان می دهد که راه فراری نیست . ذهنش از او خواسته بود مرد بیچاره را فریب دهد و به همراه خودش به زیرزمین ببرد و او هم این کار را کرده بود . بدون هیچ درگیری ذهنی ، انگار که ذهن از قبل جنگیده باشد .

 از راه های مختلف خودش را فریب می دهد اما فقط یک بهانه قانعش می کند . فرضیه ی هرزگی ذاتی اش ، که همسرش آن را عنوان کرده بود او را آرام می کند . انگار هیچ راه فراری وجود نداشت . دنیا به او به چشم یک هرزه نگاه می کند و بالا خره یک روز از او انتقام می گیرد . دنیای اطرافش همیشه قاطعانه با خلافکاران برخورد کرده بود .

چیزی در گلویش بالا می آید . داغ است . خم می شود و هرچه هست بیرون می دهد . تیکه های سفید سیب را میان مایعی غلیظ می بیند . هر بار ، به زور سیب می خورد که دهانش خوشبو شود . شراب هم می نوشد ، چون قرمزی اش وسوسه اش می کرد . حتی اگر زهر بود . طعمش هنوز آشنا بود . تو زیرزمین دلش می خواست در آن حل شود .  تکه تکه همه چیز را بالا می آورد . حتی دلش را .

به حیاط می رسد . وقتی وارد زیرزمین می شدند ، آسمان صاف بود و نسیم ملایمی می وزید اما حالا ابرهای بارانی و کدر آسمان را احاطه کرده اند . آسمان دلشوره اش را بیشتر می کند . سرش را بالا می گیرد تا آن را ببیند . خورشید که کم کم می خواست پشت ابر ها پنهان شود با تمام قدرت به چشمانش هجوم می برد . سرش را پایین می گیرد . انگار فرمانده ی دنیا همه چیز را برای مقابله با او آماده کرده است . از خدا می ترسد . روزی او را می پرستید اما از اولین باری که به هرزگی اش پی برده بود راهش از خدا جدا شد . باران شروع به نم نم باریدن می کند . به آسمان نگاه می کند . دیگر خورشیدی در آسمان نیست . دستش را بر روی صورت خیسش می کشد و دستش سیاه می شود . آرایشش آب شده است . به این می اندیشد که باید مارک لوازم آرایشش را عوض کند . او باید از لوازم آرایشی استفاده کند که وقتی گریه و باران صورتش را خیس می کند ، خراب نشود .

زانوهایش ریز می لرزد . می ایستد و به ساعت اش نگاه می کند . دو ساعت از وقتی که از خونه بیرون آمده بود گذشته است و حالا حتما دخترک کوچکش بیدار شده است و در نبود او حسابی گریه کرده است . فرزند او هم مثل خودش از تنهایی می ترسد ، اما او به فرزند سه ساله اش یاد داده است که از تاریکی نترسد .

از پله های ساختمان بالا می رود . نوک کفشش به زیر لبه ی سنگی و دراز پله می گیرد و سکندری می خورد . پله ها او را به یاد پله های زندان های قصر های قرون وسطی می اندازد . پله ها را می شمارد تا به خانه میرسد . با خودش می گوید ای کاش فاصله ی من تا مادر شدن همین شانزده پله بود .

وارد خانه که می شود دخترک کوچکش بی حال گوشه ای از اتاق افتاده است و او را می نگرد . شاید گریه هایش را کرده است و دیگر رمق گریه کردن ندارد . به چشمان آبی دخترکش نگاه می کند . می خواهد برای دخترک لبخند بزند اما لبانش انگار خشکیده است . سفت روی هم فشارشان می دهد و نمی خندد .

دلش می خواهد همه ی لباس هایش را در بیارود و یه دوش آب سرد بگیرد ، شاید دختر کوچولوش هم با خودش ببرد ولی قبلش باید با یک نفر حرف بزند . تلفن را برمی دارد و شماره ی همسرش را می گیرد . به محض شنیدن صدای همسرش می گوید : باید ببینمت .

همسرش چند ثانیه مکث می کند و میگوید که الان خیلی کار دارد و نمی تواند به خانه بیاید . همسرش می گوید که رییسش این اجازه را به او نمی دهد . همسرش می گوید بعد از ظهر که به خانه اومدم با هم حرف می زنیم .

گوشی را می گذارد . صدای گرفته اش برای همسرش چیز تازه ای نبود که او به آن اعتنا کند . دیگر گریه نمی کند . انگار فقط همسرش می توانست او را آرام کند .

دستانش می لرزد . او باید حرف بزند . دفتر تلفنش را بر می دارد و شماره ای را می گیرد و به محض شنیدن اولین صدا از یک مرد که قبلا هم چند بار به زیرزمین خونشون آمده بود و از او خوشش آمده بود ، فقط می گوید : باید ببینمت .

و دوباره به زیر زمین می رود . 

     

   

دیوونه ی عاشق

 

      

دیوونه ی عاشق ...

        

نگاهش کردم و گفتم : می خوام لباتو ببوسم . بهم اجازه می دی ؟

لبخندی زد و گفت : تو قبلا هم این کار رو کرده بودی ، ولی هیچ وقت ازم اجازه نگرفته بودی .

گفتم : قبلا تو مال من نبودی ، قبلا دوستم نداشتی ولی الان همه چیز فرق می کنه .

گفت : متوجه نمی شم ، چون دوسِت دارم ازم اجازه می گیری ؟

گفتم : اون روز ها برای من نبودی ولی حالاکه مال من شدی از این می ترسم که از دست بدمت .

خندید و گفت : تو دیگه هیچ وقت منو از دست نمی دی عزیزم . روز های سخت ما گذشت .

اون روز شک داشتم که همه چیز خوب بمونه ولی امیدوار بودم .

مثل دیوونه ها خودش رو تو آغوشم رها کرد و فریاد کشید : منو ببوس محمد .  

             

....................

    

ده سال بعد ، یک روز بعد از ده سال که ازش بی خبر بودم تو خیابون دیدمش . من خیلی جا خوردم ولی اون  دستمو گرفت و منو به یک کوچه ی خلوت برد و در اولین جمله ازم پرسید : بعد از اینکه تنهات گذاشتم زندگیت چی شد محمد ؟ برام بگو چطور به نبودنم عادت کردی ؟

  نگاش کردم و گفتم : چند وقتی است ،  من یاد گرفتم که چه جوری شب ها  رویاهام رو فراموش کنم و راحت بخوابم . یاد گرفتم که چطور بدونِ هق هق آروم بشم . یاد گرفتم گریه نکنم .

لبخندی زد و دستاش رو، روی دستام کشید . سردیِ حلقه ای که در دستش بود ، دستانم را می سوزاند .

لبخند تلخی زدم و گفتم : کاش هرگز اون روز لباتو نبوسیده بودم . ای کاش هر گز اون روز چشم هاتو نمی دیدم . سلام هامون ، عشق هامون ، تنهایی هامون ، درد هامون ، همه و همش بی صاحب موند . چطور می تونی به من دست بزنی ؟

لبخندی زد و گفت : پس ما کی هستیم ؟ ما صاحبِ عشقمان هستیم محمد .

نگاهی در چشمانش انداختم و حس عجیبی تمام وجودم را پر کرد . دستش رو رها کردم و پرسیدم : هنوز چیزی از عشقمان باقی مانده است ؟ اصلا عشقی وجود داشت ؟

 فقط من را نگاه می کرد و سکوت کرده بود .  سری تکان دادم و گفتم : اگر هم وجود داشت ، دیگه بی فایدست عزیزم . برای همه چیز دیر شده ، مگه نه ؟

خندید و خودش را در آغوشم رها کرد و فریاد کشید : نه ،  هنوز هم می تونی لبامو ببوسی محمد .

نگاهش کردم .

ابرو هایش را گره کرد و گفت : خواهش می کنم محمد .

من عاشق همین دیوونگی هاش شده بودم و این عشق همیشگی بود .

لباش را بوسیدم و پرسیدم : باز هم به این کوچه میایی ؟

خندید و گفت : فکر نمی کنم دیگر مسیرم به اینجا بخورد .

دستی تکان داد و همان طور که می رفت بر خلاف خواسته ی قلبم در دل دعا کردم که دیگر هیچ گاه او را نبینم . 

         

پی نوشت :  پنج سال بعد ، یک روز بعد از پنج سال که ازش بی خبر بودم  ... 

       

    

فولکس

 

           

فولکس ...

       

از خونه که زدم بیرون ، تازه فهمیدم که اشتباه کردم که چتر بر نداشتم . بارون شدید تر از اونی که فکر می کردم می بارید . خیلی سریع خودمو سر خیابون رسوندم . هنوز یک دقیقه نمی شد که منتظر تاکسی ایستاده بودم که یک مرد با ماشین  بی ام و  مدل بالاش جلو پام توقف کرد . برام بوق می زد . خندیدم . من آدمی نبودم که به خاطر یک  بی ام و  مدل بالا به همسرم ، محمد خیانت کنم .

فرداش وقتی از خونه زدم بیرون ، هوا گرم بود و آفتاب با قدرت عجیبی پوستم را می سوزاند . خودم رو سر خیابان رساندم .  بعد از چند دقیقه که منتظر تاکسی موندم ، یک مرد با یک هیوندای چندین میلیون تومانی جلو پام توقف کرد و گفت : کجا می ری عزیزم ؟

صورتم را به سمت دیگری چر خوندم و با ناراحتی تو دلم گفتم : من به خاطر یک اتومبیل چندین میلیون تومانی به محمد خیانت نمی کنم .

فرداش وقتی از خونه بیرون آمدم ، هوا از همه ی روزهای دیگه ی سال بهتر بود ، نسیم ملایمی می وزید و به صورتم احساس خنکی شدیدی می داد .

به سر خیابون که رسیدم ، بعد از گذشته چند ثانیه ، یک فولکس قورباغه ایِ خیلی قدیمی ، چند متر عقب تر از اونجایی که من ایستاده بودم توقف کرد و برام چراغ زد .

لبخند زدم . فولکس قورباغه ای ارزشش رو داشت که محمد را به خاطرش بفروشم . علاقه ی خاصی از قدیم نسبت به فولکس قورباغه ای داشتم و شاید دلیلش قرار گرفتن موتور این ماشین ، تو صندوق عقبش بود . به هر حال این ماشین ماشین خاصی بود .

طرف ماشین رفتم و سوار شدم . مردی که پشت فرمان ماشین نشسته بود ابروهاش رو گره کرد و با لحن خاصی گفت : خوبی تو  ؟

تو چشماش نگاه کردم و گفتم : مرسی گلم .

مرد خوش تیپی بود و آرامش خاصی تو وجودش بود . محمد هم زشت نبود ولی این مرد فولکس قورباغه ای داشت و محمد را دیگر باید کم کم به فراموشی می سپردم .

مرد با سرعت خیلی کمی رانندگی می کرد و تقریبا همه ی اتومبیل های پشت سرمان از کنار ما عبور می کردند .

مرد یک بسته سیگار از جیبش در آورد و یکی از آنها را روشن کرد و بین لباش گذاشت و بسته را طرف من گرفت . من تا به حال سیگار نکشیده بودم اما حالا که این مرد از من انتظار داشت که با او سیگار بکشم می توانستم به خاطر او سیگار را هم امتحان کنم . به هر حال این مرد ارزش زیادی برای من داشت . او یک فولکس قور باغه ای داشت . یک سیگار برداشتم و خود مرد آن را برایم روشن کرد . داشتم خفه می شدم ولی به خاطر آن مرد به سیگار کشیدن ادامه می دادم . او یک فولکس قورباغه ای داشت .

آن مرد از من نپرسیده بود که مسیرم کجاست ولی می توانستم امروز را به خاطر او سر کار نروم . او حتما می خواست من را به جای خوبی ببرد .

به یکی از محله های پایین شهر رفتیم و مرد جلوی درب خانه ای قدیمی که تقریبا مخروبه شده بود اتومبیل را متوقف کرد . از اتومبیل پیاده شد و درب خانه را باز کرد و سرم فریاد کشید : پیاده شو ، بیا تو دیگه .

لحن او اصلا خوب نبود ولی می دانستم که مرد خوبی است . او یک فولکس قورباغه ای داشت .  

وارد خانه که شدم ، از من خواست لباس هایم را از تنم بیرون بیاورم . می دانستم او از من چه می خواهد ولی می توانستم این یک بار را با دل او راه بیایم چون او یک فولکس قور باغه ای داشت .

حدود یک ساعت را با من مشغول بود و وقتی کارش به پایان رسید دو اسکناس پنج هزار تومانی به من داد و از من خواست که بروم . نگاهی به چشمانش انداختم و با ناراحتی گفتم : من که یک روسپی نیستم و به خاطر پول این کار را نکردم و فقط به خاطر دوستیِ بین ما ، تن به چنین کاری دادم .  

یک سیگار دیگر روشن کرد و دست در جیبش کرد و یک اسکناس دو هزار تومانی دیگر جلوم انداخت .

فریاد زدم : مثل اینکه حرف من را نمی فهمی . من و تو با هم دوستیم .

سیگارِ بین لبانش ، مچاله شد و گفت : دیوونه ای تو ؟ دوستی چیه ؟ هزار تا کار دارم ، گورتو گم کن .

صدامو صاف کردم و گفتم : تو که قصد دوستی نداشتی ، پس چرا منو سوار کردی ؟

خندید و گفت : تو مستی دختر . من برای کاری اونجا منتظر بودم که ناگهان تو سوار اتومبیلم شدی .

او دروغ می گفت . خودش برایم چراغ زده بود . اما حالا دیگه محال بود قبول کند که صبح به من پیشنهاد دوستی داده است . او دیگر نمی خواست حتی حرفم را گوش بدهد .

از خانه اش بیرون اومدم و داشتم به خانه بر می گشتم که همسرم محمد به تلفن همراهم زنگ زد و گفت که چند دقیقه پیش به محل کارم زنگ زده ، اونجا نبودم و کلی نگرانم شده است .

بهش گفتم برای کاری بیرون رفته بودم و حالا دارم به خانه بر می گردم و باهاش خداحافظی کردم .

چند دقیقه بعد منتظر تاکسی ایستاده بودم که یک اتومبیل مرسدس بنز مدل بالا برایم توقف کرد .

من آدمی نبودم که به همسرم محمد به خاطر یک اتومبیل مدل بالا خیانت کنم . 

      

      

انگار هیچی نشده

 

   

انگار هیچی نشده ...

  

بارون شدید می بارید ولی خیس شدن ارزش این انتظار را داشت . انتظاری که نمی توانست زیاد طولانی باشد و به قول یک نویسنده ی معروف نهایتا یازده دقیقه طول می کشید . امکان داشت سرما بخورم و بیمار شوم ولی برای درمان بیماریِ خطرناک دوستم این خطر را به جان می خریدم .

فقط نه دقیقه از ورود آن مرد به خانه ی دوستم گذشت که او از آنجا خارج شد و رفت . طوری راه می رفت ، انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است و او آدم خوبی است .

وارد خانه شدم . دوستم هنوز برهنه بود و بی حال در گوشه ای از اتاق افتاده بود . وارد اتاق که شدم احساس خفگی می کردم و حرفی برای گفتن نداشتم . به دوستم زل زدم و با نگاهی عمیق فقط او را دیدم . او خودش را به لباسی که چند متر آن طرف تر افتاده بود ، رساند و لباس را روی تنش کشید و گفت : تو یک مردی و این درست نیست به بدن یک زن برهنه اینگونه زل بزنی .

خندیدم و گفتم : حالم را به هم می زنی ، چطور فکر می کنی می توانی برایم شهوت انگیز باشی ؟

لباس را از رویش به آن سوی اتاق پرت کرد و خیلی آرام دستی به روی بدنش کشید و گفت : واقعا بدن بی نظیری دارم . حرارت تنم را از اونجا حس نمی کنی ؟

به طرفش رفتم و در حالی که با انگشت اشاره ام پلک چشم راستم را می مالیدم ، صورتم را به صورت دوستم نزدیک ساختم و در حالی که گرمای نفسش را حس می کردم گفتم : به طرف صورت من فوت کن .

دوستم سرش را عقب برد . جدی بود . کمی خسته و غمگین به نظر می رسید . آرام ، دوست داشتنی و در هاله ای از اندوه گفت : احمق نشو ، محمد . خودت می دانی که از شش ماه پیش تا به امروز ، اصلا لب به مشروب نزده ام .

گفتم : این حرف را به کسی بگو که تو را نشناسد .

نگاهی در چشمانم انداخت و پرسید : چقدر منو می شناسی محمد ؟

فریاد کشیدم : تمومش کن . تو حتی دیگه نمی تونی لذت رو حس کنی .

لبخندی زد و با صدایی آرام گفت : حس کردنش مگه مهمه ؟

گفتم : تو زندگی خودت را خراب کردی .

فریاد زد : مگه زندگی مهمه ؟

گفتم : اینقدر مهمه که حاضرم تمام مردهایی که با تو همبستر می شوند را بکشم .

با نگاهی آمیخته از تمسخر و ترحم به من خیره شد و با صدایی بلند و هولناک شروع به خندیدن کرد و گفت : تو احمقی محمد . این تنها از روی دیوانگی می تونه باشه .

سری تکان دادم و گفتم : تو امروز هیچ چیز نمی فهمی . یک دوش بگیر بلکه مستی مشروب از سرت بپرد.

با دستمالی عرقش را پاک کرد و گفت : اگر فقط یکی از آن ها را هم بکشی ، زندگی خودت را خراب کرده ای بدون اینکه تغییری در زندگی من ایجاد شود . تو به جرم قتل اعدام خواهی شد و من با خیال راحت با بقیه ی مردان دیگر که هنوز زنده اند به دنیا خیانت می کنیم . تو باید عامل اصلی این خیانت یعنی من را بکشی .

در همین زمان بود که صدای زنگ درب به صدا در آمد . دوستم از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و به من گفت :  همان مشتری امروز است . کیفش را جا گذاشته است . به آشپز خانه برو تا کیفش را بگیرد و برود  و برای کسی دردسر درست نکن .

به آشپزخانه رفتم . آن مرد به خانه آمد و گفت که کیفش را جا گذاشته است . دوستم به طرف اتاق رفت تا کیفش را برایش بیاورد که آن مرد شتابان و با غریزه ای چون حیوان به سویش هجوم برد تا او را مجددا به آغوش گرفته و ببوسد .

من که دیگر نمی توانستم نفرت خودم را کنترل کنم با چاقویی به سمت مرد رفتم و شکم او را پاره کردم . دوستم که مات و مبهوت من را می نگریست ، فقط گفت : ای کاش امروز صبح به اینجا نمی آمدی .

شاید نگرانی اش از این بود که یکی از بهترین مشتری هایش مرده است .

خندیدم و گفتم : اگر سرما بخورم ، فردا برای کشتن تو نیز خواهم آمد .

از خانه بیرون زدم و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است و من آدم خوبی هستم ،  به سمت خانه ام رفتم و در راه برای همسرم یک هدیه ی خوب خریداری کردم .

ای کاش امروز صبح به اینجا نیامده بودم .     

          

        

تازه کار

  

        

تازه کار ...

 

قبل از اینکه وارد ساختمان بشیم ، هزار بار بهش تذکر دادم تو راه پله زیاد سر و صدا نکنه مبادا توجه همسایه ها به ما جلب بشه و فردا هزار جور حرف پشت سرم در بیارن ، اما به محض ورودمون تو ساختمان ، تو راه پله ها ، تا رفتیم به طبقه ی چهارم که من ساکن بودم برسیم ، هر چی تا الان نگفته بود رو با صدای بلند گفت و تا تونست با کفش پاشنه بلندش پاشو زمین کوبید . 

وارد خونه که شدیم طوری برخورد می کرد انگار خونه ی خودشه . مانتوشو از تنش در آورد و به چوب لباسی آویزان کرد و پشت میز توالت نشست و شروع به آرایشِ خودش کرد . زمانی که برای اولین بار در جام مدور آینه هویدا شد چهره اش برای لحظه ای مرا به یاد همسرم انداخت ، که حالا دیگر برای من مرده بود .

ازش پرسیدم تا کی می مونه . با چشمان آبی اش مرا از درون آیینه نگریست و گفت : تا هر وقت که تو بخوای می مونم . 

لبخندی زدم و تو دلم گفتم : من که می خواهم برای همیشه اینجا بمانی ولی افسوس که پولم نمی رسه بیشتر از یک شب تو را نگه دارم . 

وقتی آرایش کردنش تمام شد به سمتم اومد و یک سیگار از جیبش در آورد ، آن را روشن کرد و بین لب هایم گذاشت ، یک کام عمیق از سیگار گرفتم و همان طور که سیگار بین لب هایم بود ، گفتم : سیگار کشیدن را ترک کردم ، خیلی وقته سیگار نمی کشم . 

خندید و گفت : دقیقا از کی دیگر سیگار نمی کشی ؟

ابرو هام رو گره کردم و گفتم : از وقتی که از همسرم جدا شدم دیگر سیگار نکشیدم . از اون روز اینقدر آرامش دارم که دیگر هیچ نیازی به سیگار کشیدن را در خودم احساس نمی کنم .  

لبخند دلنشینی زد و گفت : یک نخ دیگر هم بکش ، چیزی نمی شه عزیزم .  

یک کام دیگر از سیگار گرفتم و به آشپز خانه رفتم و ازش پرسیدم :  شام چی می خوری برات درست کنم ؟  

زیر خنده زد و گفت : آخه کدوم مرد برای یک روسپی که یک شب در ازای کلی پول مهمونش شده ، شام درست می کنه ؟ بیا به کارمون برسیم ، اینقدر طفره نرو .

وقتی نگاش کردم همه ی لباس هاش رو از تنش در آورده بود و به سمت تخت می رفت . نور چراغ وسط اتاق ، پوست برنزی اش را غرق در بوسه می ساخت . اشتیاق عجیبی درونم به وجود آمده بود که شک نداشتم هیچ ربطی به شهوت ندارد . کنارش بر روی تخت خوابیدم و در آغوش کشیدمش و برای اولین بار با یک روسپی همبستر شدم . یک روسپی که مرا وسوسه کرده بود دوباره بعد از مدت ها سیگار بکشم .  

تجربه ی عجیبی بود . انگار آن روسپی برای همبستر شدن با من آفریده شده بود .  

کارمان که تمام شد هر دو بی حال در کنار هم افتاده بودیم . در حالی که می توانستم سنگینی نفسش رو احساس کنم به من نزدیک شد و به عکسی که بر روی دیوار بود اشاره کرد و از من پرسید : این کیه ؟  

لبخند تلخی زدم و گفتم : این همسرم است که الان بیشتر از شش ماهه که ازش طلاق گرفتم .

نگاهی به عکس انداخت و گفت : همسرت فوق العاده شبیه من بوده است . ازش برام تعریف کن .

نگاهی به چشمان آبیِ همسرم درون عکس انداختم و گفتم : فوق العاده همدیگر را دوست داشتیم . ولی هیچ وقت نتونستیم همدیگر را به عنوان شریک زندگی هم قبول کنیم . ما با هم بودیم چون از با هم بودن لذت می بردیم . هیچ وقت شب هایی که با اون بودم رو فراموش نمی کنم . اون از تاریکی می ترسید .  

این آخرین جمله مرا وادار به خندیدن می کرد . اون زن هم همان طور که می خندید عکسی را از درون کیفش در آورد و به من نشان داد و گفت : این هم عکسِ شوهر منه که حدودا شش ماه پیش ازش جدا شدم . این مرد لذت با من بودن را گاهی نمی خواست و اطمینان داشت که همیشه در کنارش خواهم بود . من هم ازش جدا شدم و روسپی شدم . البته بگم ، تو اولین کسی هستی که من بعد از اون باهاش همبستر می شم . در واقع تازه کارم .  

همان طور که می خندیدیم ، گفتم : شوهرت خیلی شبیه من است . من هم یه عکس مثل این دارم . 

سکوت در فضای بین ما حاکم شد تا اینکه خواستم لامپ را خاموش کنم که بخوابیم . همین که دستم بر روی کلید رفت او فریاد کشید و گفت : خواهش می کنم ، چراغ هارو روشن بذار .  

فردای آن روز ، مثل تمام روسپی ها که نخواهند ماند ، صبح زود قبل از طلوع آفتاب لباس هاشو پوشید و رفت . 

 اون روز ، تمام همسایه ها پشت سر مرد ساکن طبقه ی چهارم حرف می زدند و می گفتند که همسرش برگشته است .