Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

عشق

 

 

عشق ...

 

اولی :

داره بهت فشار میاد ، می دونم

داری درد می کشی ، می دونم

یه کم تحمل کن عزیزم

الان تموم میشه ، کشیدن اون صورت قشنگ

بعد هم این نقاشی رو قاب می کنم و میزنم به دیوار اتاقمون که چهل سال با هم توش تنها بودیم

 

دومی :

به پسرمون ایلیا بگو

خیلی دوست داشتم پسرشو ببینم

فکر می کنی چشماش سبز بشه ؟

 

اولی :

حتما سبز میشه

اینقدر تکون نخور عزیزم

نقاشیت خراب میشه ها

 

دومی :

خیلی سردمه محمد

ای کاش مادرم اینجا بود

 

اولی :

دیگه چیزی نمونده عزیزم

دوست داری لباست رو چه رنگی کنم ؟

 

دومی :

......

 

سومی :

نبضش نمی زنه

متاسفانه تمام کرد

 

چهارمی :

بابا ، مادرم مرد ...

 

اولی :

تمام شد

بالاخره کشیدمش

فکر می کنید این نقاشی رو بالای تخت بزنم بهتر باشه یا روبروی پنجره ؟ 

     

  

نظرات 21 + ارسال نظر
shiva 1388/09/25 ساعت 12:23 http://tazegi.blogsky.com

اولی:
کی میگه تو مردی؟!
تو همیشه زنده ای!
حتی وقتی بقیه میگن مردی...

:)
بعضی آدم ها هیچ وقت از هم جدا نمیشن
حتی وقتی از هم جدا شدن
...
ممنون

اووووپس :)) مثل همیشه غیر قابل پیشبینی

چقدر از عکس خوشم اومد. خسته نباشی محمد

سلام
ممنون دوست خوبم :)

بیشتر نگاهش کن..
......................او می رود.....

.........

پسرک سوار بر فولکس!
چه زیبا رسم کردی حکایت بی انتهای عشق را
...
این بغضی که آمد و نشست روی قلبم مقصرش تو هستی و قلمی که این داستان را کشید

ممنون دوست من
مقصر اصلی عشقه :)

من نه دوس دارم اولی باشم نه دومی نه سومی نه چهارمی...من نفر پنجم ِ این داستانم...

زندگی همینه...
ممنونم محمد جان.

:)
می دونم که شما حتی خیلی فراتر از منی که داستان رو نوشتم فکر می کنید ...
ای کاش دیالوگ نفر پنجم هم نوشته بودید

عکس فوقالعاده بود...آدم احساس می کنه هیچ وقت حلقشو در نیاورده...حس خاصیه:)

:)
و جالب اینه که این دست به چه روزی افتاده ولی حلقه که نماد عشقشه همچنان براق و قشنگ باقی مونده

نیما۱۳۹۴ 1388/09/25 ساعت 23:53

آیکن گریه(آخه چرا مرد)!!!!

:دی
خیلی باحال بود :دی

زیبا بود و غمین.
ممنون
شاد باشید

سلام دوست من
ممنون که اومدی
موفق باشی :)

زنی در خلوتی دنج 1388/09/26 ساعت 00:54

نقاش دیوانه ملول

:دی
مطمئنم که نقاش این داستان دیوانه بوده

م و ن ا 1388/09/26 ساعت 08:21 http://aadamak.blogfa.com

عشق نگاه خیره و مدامی بود که نادیده گرفتیم.

:)
من فکر می کنم عشق خیلی دیر چهره ی اصلیش رو نشون میده ...

ممنون دوست من

آرش 1388/09/26 ساعت 18:08

با وجود اینکه زیباست ولی نتونستم ارتباط بر قرار کنم.شاد باشی

سلام آرش جان
خیلی مختصر بود و زیاد استاندارد نبود این کار
ممنون
موفق باشی

خویشتن 1388/09/26 ساعت 22:30 http://www.khishtan.com

به نظرم اگه روبه روی پنجره باشه قشنگ تره لااقل می تونه بیرون رو هم تماشا کنه مثل همیشه (با بغض)

:)
آره ، راست میگین ، میذارمش روبروی پنجره
...
چقدر جالب که انگار تو هر داستان ، هستند دوستانی که حتی می تونند فکر من رو بخونند
ممنون

Uncreated 1388/09/27 ساعت 04:19

عالییییی بود...
هرچند که خنگولایی مثل من نمیفهمن چی شد از آخرش!:دی
اما تفاوت و نمیدونم یه فکر خاص،یه چیزه خاصی که نمیتونم به زبون بیارم توی داستان کاملن مشهوده...
نقاشی... چه آشنا!

سلام دوست من
ممنون
برام یه افتخاره که دوستانی مثل شما دارم و داستان ها رو می خونید

سلام محمد جان، خوبی؟
خیلی خوب بود، ایده ی قشنگی هم داشت، از خوندنش لذت بردم.
موفق و شاد و سلامت باشی.

سلام
ممنون دوست خوبم
خیلی لطف کردی
روزگار خوش

کوکو 1388/09/27 ساعت 23:11 http://koookooo.blogfa.com/

وقتی لب فرو می بندیم غیر قابل تحمل می شویم و آن گاه که لب به سخن می گشاییم تبدیل به دلقکی می شویم.

سلام دوست من
واقعا قشنگ بود
برای من یکی که واقعا همیشه همین طور بوده

مرجان 1388/09/28 ساعت 17:04

سلام
عکسات محشره محمد

سلام
ممنون دوست خوبم

امیر حسین 1388/09/28 ساعت 17:33

عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل

نمیدونم چرا با خوندنش یاد مولانا افتادم ولی اینو به فال نیک میگیرم محمد جان چون من یکی از طرفدارای سرسخت مولانا هستم
خیلی سکانس خلوت اما پر محتوایی بود مثه همیشه غیر قابل پیشبینی
راجع به وبلاگم نمیدونم چرا این کارو نمیکنم برعکس پیشنهاد همه دوستانم با توجه به اینکه کارم هم طراحی وب سایته
شاید به زودی...

سلام امیر حسین
من هم یکی از عاشق های مولانا هستم :)
خیلی دوست دارم نوشته هات رو بخونم
لطفا این کار رو بکن
ممنون

سلام محمد جان، خوبی؟
به یک بازی دعوتت میکنم، اگه دوست داشتی سری بهم بزن متوجه میشی.
فعلا.

مرسی سیامک جان
میام خدمتتون

هیسنا 1388/10/22 ساعت 00:00 http://hisnaa.blogfa.com/

:(
چرا این نوشته انقدر برام درد ناکه!
چرا حس کردم عشق این دو از دو جنس متفاوت بود!
!!

:)
ممنون دوست خوبم که بهم سر زدین
من فکر می کنم دلیل این که نوشته ها دردناکه اینه که زندگی واقعا تو این روز ها دردناک شده و همش تقصیر خود ما آدم هاست ...

..._...|..____________________, ,
....../ `---___________----_____|] = خودت با زبون خوش میای و از
...../_==o;;;;;;;;_______.:/ وبلاگم بازدیدمی کنی یا شلیک کنم.
.....), ---.(_(__) /
....// (..) ), ----"
...//___//

سلام! بعد از سه ماه غیبت بلآخره با شعر جدید برگشتم.

تهدید بالا رو هم جدی نگیرید!!! منتظرتونم. (چشمک)

سلام
:دی
الان میام خدمتتون
ممنون

هیسنا 1388/11/11 ساعت 23:02 http://hisnaa.blogfa.com/

اون که آره
اما یک سوال
چرا همش جنبه های منفیش بزرگ می شن!

همیشه غم ..زجر...سختی هست... همه می بینن.... ولی ...

واقعا نمی دونم !
نمی دونم چرا به غم ها عادت کردیم
شاید چون خوبی ها کم بوده یا شاید چون ما آدم ها این روز ها کوچیک شدیم
نمی دونم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد