Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

نوستالژی ۳

 

          

آن روز گم شده بودم که به تو رسیدم . راهت به نظرم آشنا می آمد . احساس می کردم در یک ذوزنقه هستم . انگار باران از زمین به آسمان می بارید . زمان و مکان و همه ی قوانین فیزیک همدست شده بودند که همه چیز را برگردانند . امضا نداده بودم که دوباره عاشقت نشوم . قدم به قدم ، قدم هایت بلند تر می شد و به آزادی ای که در حین فرار داشتی ، غبطه می خوردم . چشمانت من را به یاد گریه هایت می انداخت . نمی دانستم این بار شریک یک خیانت می شوم . صورت رنجور پسری که دنبالمان می آمد دلم را می لرزاند و بعد از هر نگاه به تو و روبرو ، یک نگاه به او و پشت سرمان می انداختم . هیچ وقت در زندگی ام دوست نداشتم بین دو نفر قرار بگیرم . با خودم فکر می کردم اگر من هم جای آن پشت سری باشم ، بالاخره خنجرم را از پشت فرو می کنم . می دانستم که بالاخره سایه اش از پشت می رسد . همه ی اطرافم تصویر شده بود . انگار که او درونم شده باشد ، احساس سنگینی می کردم و کم کم از تصویر تو فاصله می گرفتم و به سایه اش نزدیک تر می شدم . وقتی برگشتم که چشمانش را ببینم ، باز هم پشت سرم و این بار بین ما قرار گرفت و وقتی باز به سمت تو برگشتم این بار باز هم من بین شما دو نفر بودم . بازی عجیبی بود . یا باید او را می دیدم که به تو می رسد و تمام چیز هایی که بین من و تو بود به پایان می رسید و یا باید خودم را از پشت به او می سپردم تا حسابش را با من تسویه کند . بگذار به حساب دیوانگی ام که داستانمان را اینطور تعریف می کنم . مگر همیشه نمی گفتی که هیچ وقت عاقل نمی شوم ؟ اصلا کدام عاقلی جرات می کند که این قصه را همان طور که هست برای غریبه ها بگوید ؟ هر چند عشق ، عشق است اما در حد مرده شور داستان « پنج : درباره ی ... » تنزل می کنیم اگر بگویم عاشق دختری شدم که من را به یک سایه فروخت . سایه ای که نسبتش به من ، نسبت پاییز به رنگ موهایت بود . نسبت باران به گریه هایت و خیابان های خیسی که من را دیوانه به تو می رساند .

انتخاب خودم نبود . اسیر آن روز شده بودم . اسیر مرکز دایره ای که تو و یک غریبه حول آن می چرخیدید . هیچ وقت در زندگی ام آنقدر نچرخیدم که آن روز پیچ خوردم . نفهمیدم سایه کجا من را جا گذاشت . نفهمیدم من راه دادم یا خودش از من جلو زد . فاصله شده بودم و او بعد از رد کردن من راحت به تو رسید . هنوز بدجوری گیج بودم که از پشت چشمانت را گرفت و زود فهمیدی که اوست . با هم که می خندیدید ، احساس پیر بودن می کردم . می دانستم که بالاخره با هم سرتان به سنگ می خورد . هر چه بیشتر می دیدم بیشتر کور می شدم . دعا کردم تصویر تمام شود که به آن خانه رفتید . می ترسیدم از خدا بخواهم انتظار هم تمام کند مبادا چیز بدتری نصیبم شود . لبانت را که می بوسید ، لبانم ترش می شد . دلهره ی عجیبی بود که بدنش سرد باشد . تا حالا فکر کردی آخرین دیدار کسی باشد که بهترین سال های زندگی ات را با خودش می برد ؟ خیلی دلتنگی می آورد . نه جرات ماندن داشتم و نه رفتن را طاقت می آوردم . تمام وجودم می لرزید و بی حس شده بودم . هیچ وقت عاشقی رو اینطور نخواسته بودم . دود سیگارت رو تو صورتم فوت کردی و به چشمام خیره شدی و گفتی : بیا شروع کنیم . گفتم : اینجا نیستم . خندیدی و گفتی : اولین باره که احساس می کنم واقعا هستی.

ماشین ها را می شمردم .  فقط چهار ماشین تا آن عدد افسانه ای که با خودم قرار گذاشته بودم ، مانده بود . در این باران سر بالا نمی دانستم خورشید از کجا پیدایش شده بود . گفتی : از دماغت داره خون میاد محمد . گفتم : فکر کنم به خاطر این عبور های ناگهانی است . باز هم خندیدی . زیادی برایم صریح بود . دلم می خواست ماشین های سفید را نشمارم . سفید می خواست من را دور کند . اگر دو ماشین دیگر از این کوچه رد می شد ، هیچ نجوایی نمی توانست من را نگه دارد .

دستمال آبی ات را به من دادی . گفتم : کاش تو هم مثل من دیوانه می شدی . از تمام رنگ ها متنفر شده بودم . دستمال آبی ات بوی خون گرفت . یک ماشین سفید دیگر جلویم ترمز کرد و راننده اش از ماشین بیرون آمد . زیر لب گفتم : حساب من را به هم می زنی لعنتی . پرسیدی : دنبال چه عددی هستی ؟ گفتم : شانزده رو به یاد داری ؟ راننده گفت : کارگر های شهرداری سر و ته کوچه را بسته اند . گفتم : نمی دانم از کجا این خواب بلند پیدا شد . گفتی : واقعیت دارد . سینه بندت را باز کردی . لبخند بدجنست دیوانه ام می کرد . گفتم : قرار بود فقط شانزده روز با هم باشیم . شروع به شمردن کردی . لب پایینت وسوسه ام می کرد . به هیچ رنگی مربوط نمی شد . هیچ عددی افسانه ای نبود . نمی خواستم سایه ام به جای من در آن ساختمان لعنتی با تو باشد و لب های بی نظیرت را ببوسد . خاطرات وهم انگیزمان را پشت سر گذاشتم و راه افتادم . خورشید از هر کجا که بود به سر کوچه که رسیدم ، سایه ام غمگین یا خوشحال ، ساکت یا دیوانه ، راضی یا ناراضی پشت سرم می آمد . این شهر پر از ماشین های سفید بود . بر روی خواب هایت علامت گذاشتم . پیدا که شدم تو را برای همیشه گم کرده بودم . حالا فقط دیوانگی ام یک جفت چشم کم دارد ...

       

                

خودکشی به موقع

 

  

نوشته ی یک انسان زنده ...

 

خودکشی دلیل درست و حسابی نمی خواهد . همین که بالاخره قرار است آخرش بمیری خودش بهترین دلیل است . خودکشی زمان و مکانش خیلی مهم است . غروب یک روز پاییزی که از آسمان باران هم ببارد با روز های بهاری و اوایل تابستان و اواخر زمستان خیلی فرق می کند . اینکه تازه چند روز است به زادگاهت بازگشته باشی با اینکه چند روز است از شهرت رفته ای ، خیلی فرق می کند . چند هفته پس از یک ماه عسل ترش با دو سه ساعت پس از خلاصی از یک جدایی تلخ خیلی فرق می کند . چند روز پس از شروع بازنشستگی با چند روز مانده به آغاز یک شغل جدید با هم خیلی فرق دارند . پریدن از یک خانه ی دوبلکس ویلایی با پریدن از یک ساختمان هفده طبقه در یک شهرک فقیر نشین خیلی فرق می کند . اینکه خودت را آتش بزنی جراتت را نشان می دهد . اگر دوست دخترت را غافلگیر کنی و جلوی چشمانش به فجیع ترین شکل این کار را بکنی زندگی او هم تحت تاثیر قرار می دهی . به عنوان یک هنرمند حداقل کاری که می توانی بکنی این است که در یک زیرزمین تاریک یک صحنه ی دراماتیک به وجود بیاوری و خودت را دار بزنی . اگر به تراژدی های یونانی علاقه داری می توانی آخر داستانت را مثل آن فیلم ها تنظیم کنی . اگر فیلم های اکشن زیاد دیده ای می توانی حرکت یکی از بازیگر های محبوبت را تقلید کنی . اگر با کسی در این دنیا مشکل داری می توانی طوری صحنه سازی کنی که همه فکر کنند آن آدم قاتل تو است . اگر به فکر خانواده ات هستی می توانی جلوی یک ماشین بپری که حداقل آن ها هم دیه ات را به جیب بزنند . می توانی با گاز خودت را بکشی که حداقل از نعشگی آخر بی نصیب نمانی یا با قرص بمیری که حداقل دیگران از تشنج هایت حالشان به هم بخورد . می توانی چند روز قبل از خودکشی ساکت و گوشه گیر شوی که همه بگویند این اواخر خیلی غمگین بود یا می توانی تا چند روز هر کس را دیدی ببوسی که بگویند خیلی احساساتی شده بود . می توانی تمام دوست دختر های قدیمی ات را قبل از مردن ببینی یا حداقل اگر می خواهی از وقت باقی مانده نهایت استفاده را ببری ، با دوست دختر هایت که باهاشون رابطه داشته ای ، ملاقات کنی . می توانی با خودکشی ات افسانه بسازی یا اینکه ثابت کنی که چقدر پست هستی و یا اصلا آن چیزی که هیچ وقت نبودی خودت را نشان دهی . زود تمام می شود . می توانی خودت را غرق کنی که بگویند شناگر بوده است یا در جنگل سر به نیست شوی که بگویند ماجرا جو بود . می توانی وصیت نامه بنویسی و همه ی چیز های بی ارزش و با ارزشت را به اطرافیان ببخشی ، یا بنویسی که هیچ کدام از نزدیکانم از ارث سهمی نمی برند . می توانی کامپیوتر و داستان هایت را به کودکان یتیم فلسطین ببخشی که آخرین ثواب احتمالی هم نصیبت شود . می توانی مثل حسین پناهی یک وصیت نامه ی شاعرانه بنویسی که چه می دانم  ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک ‌کاری کنند و قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم که همه بفهمند هنرمند هم بودی و ریلکس هم بودی و اصلا هر چیز که می خواهی دیگران از وصیت نامه ات بفهمند .

می توانی با افاده بمیری یا مثل همیشه خاکی باشی . می توانی با مادرت خداحافظی کنی یا اصلا قبل از خودکشی ات این موضوع رو با او که هیچ وقت تو رو جدی نگرفته در میان بگذاری . می توانی قبل از مرگ رقص و شادی کنی و هر کاری که تا بحال جرات انجام دادنشان را نداشتی انجام دهی . می توانی سه کیلو گوجه سبز بخوری و یک بار دیگر در همان حیاط که حالا حیاط خانه ی مردم است سر پا بشاشی .

خلاصه بگویم هر غلطی که دلت خواست می توانی بکنی و مصمم بدون اینکه دستانت بلرزد کار را تمام کنی ، اما چیزی که اتفاق می افتد و به هیچ وجه هم دست خودت نیست ، این است که بعد از مرگت نزدیک ترین دوست هایت و عشقت و مادر و پدرت هم فراموشت می کنند و بعد از چند ماه حتی اسمت هم سالی یک بار بر زبانشان نمی آید و انگار که از اول وجود نداشتی همه فراموش می کنند که اصلا محمدی هم بود و چقدر عاشق بود .

می توانی زنده بمانی و از هر راهی که شده حداقل یک کتاب چاپ کنی و بدهی نزدیکانت کتاب را در کتابخانه هاشان بگذارند که حداقل وقتی نگاهشان به سمت کتابخانه رفت ، شانس باز هم دیده شدن داشته باشی . می توانی زنده بمانی و اینقدر داستان کوتاه بنویسی تا بالاخره یکی از آن ها را هم مادرت دوست داشته باشد . اگر یک نفر نیش گونت بگیرد و بگوید می خواهم ببینم چقدر طاقت درد داری شاید تا کنده شدن پوست و گوشتت هم دوام بیاوری و صدایت در نیاید اما اگر بحث امتحان نباشد همان ثانیه ی اول صدایت در می آید و فکر می کنی که خیلی دردت آمده است . می توانی تا جایی که واقعا تحمل داری ادامه دهی و یا اصلا می توانی زنده بمانی و زندگی ات را بد و خوب تا آخرش بروی .

انتخاب با خودت است .   

  

نوستالژی ۲

 

 

این همان داستان قدیمی است ، در همان روز

داستان ما که به هیچکدام از دوستان غریبه ی از غریبه دورتر هم مربوط نمی شود 

 .....

 

من محمدم . خواب و بیدار ترین خوابی که دیده ای . گرگ و میش ترین هوایی که نفس کشیدی ، سرد و گرم ترین دستی که لمس کردی ، تلخ ترین گوجه سبزی که چشیدی ، خوش یمن ترین کلاغی که در هوایت بود ، دور ترین تف سر بالایت ، حوا ترین آدم زمین ...

بعد از آن روز همه چیزم عوض شده ، برگ برنده ام تاول زده ، زبانم تند شده ، قلمم تیز و سرم همیشه پایین است . دیگر فرقی نمی کند طرفم چه کسی باشد و دنیایم از مرد و زن بودن تفکیک شده است . بودن و نبودنت داستان تلخی شد و از آن روز هر بار که برای داستانمان قلم دست می گیرم ، وجودم پر از شک های بد می شود . شک می کنم که زیاد جدی گرفته باشم که واقعا بعضی چیز ها وجود دارند . تصویر ماه در پنجره ی اتاقم که حتی نصف چشمانت هم نور ندارد . چشمانی که اینقدر دور بودند که سال ها برای دیدنشان در تلاش بودم . تمام هشت سال دوری از جلوی چشمانم عبور می کند . بوی تند سیگاری در سرم می پیچد که اینقدر در آن محو بودی که احساسم می گفت بین زمین و هوا هستم . مسافر راهی که به آخر قصه ی تمام دیوانه ها نزدیک است ، دو هزار سال دیوانگی ات را به یادم می آورد . نقاشی هایی که هنوز برایت نکشیده بودم و آنهایی که کشیدم و تو هرگز نتوانستی برای دیدنشان خودت را اینجا به من برسانی . قلبی که با صد قسم به قلبت گره خورده بود و عق زدن هایت در تنها شبی که با هم یکی شدنمان را جشن گرفته بودیم . تنها رقصیدن و باور آغوشت در رویایی که در تمام این بیست و دو سال ، زندگی ام را جلو کشیده بود . مثل ساعتی که از تمام حرکات زمین جا مانده باشد و با هیچ جای دنیا خودش را تنظیم نکرده است . تنظیم ، که عملا از همه ی اطرافم در فرار بود . دعاهایم برای رسیدنت به آنچه از قبل برایت نوشته نشده بود و رسیدنت به هر آنچه تنظیم دنیایمان را به هم می زد . آدم های دیگری که در دنیامان بودند و وجودشان انکار تنهایی ای بود که هر ثانیه ام را می سوزاند . کودکی که چشمانش به پدرش رفته بود و من همیشه عاشق مادرش بودم . دست های زنی که همیشه می لرزید و گریه های مردی که با یک بار دیدار عاشقت شده بود . شعری که تمام ترسم بود برایش بخوانی و شاعر گم شده اش در تمام درز های دیوار های اتاق همیشه لعنتی ام و بوسه های احتمالی که بینتان رد و بدل می شد . مادرم که همیشه نگرانم بود و پدری که آخر هم پسرش مرد نشد . شهری که در آن زندگی می کردی و تمام ساکنانش و نخ به نخ سیگار هایی که می سوخت و دودش در چشمانم جا ماند . چشمانی که اینقدر برای دیدنت تلاش کرد که حالا به عینک ته استکانی هم راضی نمی شوند و آیینه ای که خیلی وقت است حواسش به من نیست . فرهادی که دیگر دوستم نداشت و فرزانه که دیگر خیلی از من دور شده بود . زیرزمینی که قرار بود لولو داشته باشد و حیاطی که همیشه مثل خر سرپا شاشیدن را در آن تکرار می کردم . سقوطی که آرزویش را داشتم و پروازی که برایم معنی می کردی و اف شانزدهی که به سلیقه ی خودمان رنگش کردیم . مرگی که زود بود و تولدی که ناخواسته اتفاق افتاد .

یادت هست گریه هایت که چرا می گفتم با هم بمانیم ؟ یادت هست ترس هایم و کارگر هایی که به ماحسادت می کردند و زمان که نمی دانست به وقت شهر کداممان باید از ما بگذرد ؟

هنوز هم می خواهی « بدترین وقت روز با زشت ترین زن دنیا » را برایت بنویسم ؟

چند سال است که با اسم های مختلف فریبم می دهی و هر دفعه می خواهم بودنت را باور کنم ، بیدارم می کنی که بروم و روی کاناپه بخوابم ؟

یک وقت ترس برت ندارد که دیوانه تر شده باشم .

تنها می خواهم انکار کنم این بار از بالا به پایین تمام کلمه هایی را که ترجمه یشان برایم سعی در معنی دار شدنشان می شود . اعداد و ارقام و نماد های الکترونیک لعنتی که مرا همیشه از نویسنده ی داستان هایت دور می کند و سرت که قرار بود به سنگ بخورد . انکار کنم افکار کندی که از تمام اتفاقات چند وقت اخیر جا مانده است و جاذبه ی خیالی ات که معلوم نیست تا کجا من را دور کند . اشک هایم که خودم هم هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم و تمام هنرم که بالاخره یک جوری به تو و پروانه ی آهنی که هدیه گرفتم مربوط می شود . اشک هایت که خودت دلیلش را می دانستی و دنیایی که ما را به هم ربط می داد . همه را انکار کنم و در سطر اول صفحه ی بعد فراموش کنم که به آخر داستان رسیده بودیم .

هرگز نفهمیدی که آنشب تمام فکرم خیس نشدنت زیر بارون بود و همیشه فقط با جرم هایی که از دیگران شنیدی محکومم کردی . اینکه میان ما فاصله باشد برای فلانی بهتر است را می دانم ، حرفی جدید بزن ، از دیوانه گفتنت متنفر شده ام . اگر هنوز کمی مهربانی در وجودت مانده زمان را فراموش کن و بگذار فکر کنم هنوز هم روی شانه ام خوابی . دیروز و امروز و فردا ندارد ، هیچ وقت نبودی و من همیشه خاطراتت را زیر و رو می کردم و در این روند تکراری فلان فلان شده که برای همیشه تو را کم دارد هر چقدر هم که ساعتم به تنظیمی که دیگران برایمان ساختند نزدیک باشد باز هم دیر به تو خواهم رسید .

تمام شد عزیز من ، فردا آخرین روز است . برای آخرین بار چشمانت را نقاشی می کنم و وارد طولانی ترین روز زندگی ام می شوم . وارد زندگی واقعی می شوم و هر وقت دیگران از من بپرسند که : چجور آدمی بود ؟ مثل حقیقت فقط می گویم که عشق من بودی . می گویم تقصیر خودم بود که بهت گفتم تو را تا رسیدن به آرزوهایت همراهی می کنم و تبرئه می شوم چون نمی دانستم آرزوهایت به کجا می رسد . قرار بود ثابت کنم که برای عاشقی آمدم که ناگهان بی دلیل به نفرت رسیدی . حرف هایت هنوز در سرم مانده است و با اینکه کیلومتر ها فاصله داریم رک بودنت هنوز هم آزارم می دهد .

به عشقم بخندی و دستانت که دهانم را گرفته تا هیچ چیز نگویم را ببوسم . آن فیلم را دوباره ببینیم و جلوی تلویزیون بازیگر پشت صحنه ی ، صحنه به صحنه ی فیلم شویم و فراموش کنیم که چقدر زود مردیم ... 

 

پ.ن : هیچ کدام از نوشته های این محمد ، مخاطب خاص ندارد . 

 

 

نوستالژی

 

 

این همان داستان قدیمی است ، در همان روز ...

و شاید آخرین باری باشد که برایت می نویسم . انگار نه انگار که اولین بار است .

.......

 

من محمد ام . همان دیوانه ... که این بار لبخندی در نگاهش نیست و در همه ی آسمان ها یک ستاره هم ندارد . هنوز هم این دیوانه ، فاحشه را می پرستد و هنوز هم اگر دوباره دستانت را بگیرم و جای دندان های برادرت روی دستانت باشد ، تا برادرت را کتک نزنم آروم نمی شوم .

هنوز هم قسم می خورم که اون روز فقط مسیرمون یکی شده بود و تو خیال می کردی که من دنبالت افتادم .

هنوز هم می گویم ای کاش اینقدر خیالاتی نبودم که اسیر خیالاتت بشم .

ای کاش همان محمدی می ماندم ، که همیشه یا تنها بودم و یا همزمان با دو نفر بودم و نمی دانستم واقعا بیشتر عاشق کدامشان هستم .

کاش قبل از آن روز ، می دونستم که اون صدایی که همیشه برای مسخره کردنم از همه بلند تر بود ، صدای تنها کسی بود که واقعا عاشقم شده بود .

ای کاش همه ی زنها می دونستند که حدودا نصف زیباییشون رو مدیون ما مرد ها هستند .

کی فکر می کرد سرنوشتمون به هم گره بخوره ؟

کی باورش می شد که من تنها خلاف زندگیت بشم ؟

شاید زندگی تو پر از اتفاقات بزرگ و کوچک بود ، اما باید اعتراف کنم که تو تنها اتفاق زندگی من بودی .

اعتراف می کنم که عشق برای من که فقط داستان بود و امیدوارم حداقل تو بعد از من عشق رو تجربه کنی .

اعتراف می کنم که حق با تو بود

ای کاش لااقل از تو بد دهن بودن را یاد گرفته بودم که می تونستم با زبان خودت باهات حرف بزنم .

افسوس که

تو هرگز نفهمیدی که من چقدر خجالتی بودم .

تو که خودت می دونی همه ی سیگار هامو چس دود می کردم

تو که می دونی اون روزها اصلا بلد نبودم سیگار بکشم

تو که می دونی دروغ بزرگی بود ، تو که می دونی آرومم نمی کرد

تو که خودت می دونی ، فقط تو می تونستی آرومم کنی .

تا به یاد دارم ، همیشه همان شعر قدیمی را با هم زیر لب زمزمه می کردیم

اما واقعا کدوممون اول سروده بودیمش ؟

...

مگه قرار نذاشته بودیم ، تو گوشت داد نزنم ؟

مگه قرار نبود تو هیچ کدام از قصه هایم از تو ننویسم ؟

فکر می کردم اگر بدانی چه داستان هایی برایت نوشتم دیگر هرگز مرا نخواهی بخشید .

تمام قصه هام بی حاصل بود ؟

اینقدر به اطراف سرک نکش . این بار نمی توانی به دنبال کسی به جز من باشی . چون هیچ کس به جز من این را نخواهد نوشت . چون داستان ماست و وصیت می کنم به دستت برسونند .

چون با همه ی روزهایی که گذشت

هنوز هم می گویم

متفاوتی ...

و به حتم اگر می توانستم پیانو بزنم

تا بحال چند بار نواخته بودمت .

هنوز هم نمی گذارم بفهمی زیر پوست این حماقت چه می گذرد

هنوز هم این محمد تاریخ مصرف ندارد

و تنها چیزی که باعث می شود من بی تو باشم ، باز هم همان دروغ است

هنوز هم نمی دانی ، وقتی خواب بودی لباتو بوسیدم

و من به فکر همینگونه مردنم .

حتی اگر هیچ وقت نیایی که می دانم همینطور می شود ، دیگر دستانم هرگز از تو خالی نمی شود

و من به فکر همینگونه مردنم .

 

پ.ن : هیچ کدام از نوشته های این محمد ، مخاطب خاص ندارد .

 

شک دارم

 

       

شک دارم ...

   

شک دارم به صدایی که مرا می خواند

که هنوز شب نشده اسم مرا می داند

 

شک دارم به لبانی که مرا می بوسد

و به چشمانی که مرا می بینند

و به سبز مشکوکم

 

شک دارم به ترانه ای که برایم خواندند

و به آهنگی که مرا می رقصاند

 

شک دارم به تو ای عشق

که مرا می بازی

و تو این دیوونه بازی

تو به من می نازی

 

نازنینم  من به تو شک دارم

به نگاهِ سبزت

که مرا از نو ساخت

و به دستای گرم

که مرا مملو ساخت

از تگرگ و باران

 

شک دارم به خودم

که هنوز هیچ نشده

عادت هرزگی از یاد بردم

و شدم عاشق دیوانه که هیچ گاه نبودم

 

من به ما مشکوکم

و به عشق

و خدایی که مرا دوست دارد

و به بد بودنم عادت دارد

 

اون خدایی که مرا با همه ی شک هایم

به همان کوچه کشاند

که فریدون یک شب مهتابی

همه تن چشم از آن کوچه گذشت

 

اون خدایی که مرا با همه ی شک هایم

به همان کوچه کشاند

و در نهانخانه ی قلبم

گل عشق تو رو کاشت

که بدون تردید

من بدانم که تو را می خواهم

وتا دنیا دنیاست

من به عشقت شب و روز بیدارم  

  

پ.ن یک : نوشته ی بالا ارزش شعری ندارد . 

 

پ.ن دو : ترانه ای که برایم خواندند :  

ممد گردو ، گرد است گردو ، مانند او ، در این دنیا .... ( دایی فرهاد - پاییز1367 )