Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

بی عنوان

 

 

بی عنوان ... 

 

دلم خیلی هواشو کرده بود . یه سیگار آتیش زدم و روبروی عکس بزرگش که رو دیوار اتاقم بود ، ایستادم . یه کام از سیگار گرفتم و به عکسش خیره شدم . این عکس برای شب عروسیش بود و این تنها عکسی بود که من ازش داشتم .

عکس زیبایی بود . لباس عروس تنش بود و در حال بوسیدن مردی که قرار بود همسرش بشه ، بود . خوب به یادم بود که اون ، این مرد را اصلا دوست نداشت و حتی این موضوع را شب عروسیش هم ، گوشه ای از باغ که هیچ کس نبود ، آرام تو گوش من زمزمه کرده بود ، اما من فقط به حماقتش خندیده بودم . خندیده بودم که اینقدر ساده بود که بدون اینکه به آیندش با این مرد فکر کنه ، اینقدر ساده اون رو مضحکه ی دست من می کرد و همه چیز را اینقدر ارزان به من می فروخت . اون شب اون هرگز به این فکر نکرده بود که اصلا شاید آینده ای هم وجود داشته باشد و فقط برای فرار از تنهایی و خاطرات گذشته که با من داشت ، تن به این عروسی داده بود .

وصلتی که اتفاقا خیلی بیشتر از ازدواج من و یک دختر متمدن زیبای تحصیلکرده ی امروزی که هرگز من را نمی فروخت ، دوام آورد . اون شوهرش رو اون اوایل دوست نداشت ولی بعد از یه مدت دوست داشتن همسرش رو یاد گرفت ولی من و همسرم تو چند ماه اول از هم متنفر شدیم و از اون به بعد به اجبار به زندگی با هم ادامه دادیم ، بدون اینکه احساسی در کار باشد .

من از همسرم متنفر شدم چون مدام باید او را با عکسی که روی دیوار اتاقم بود مقایسه می کردم و حسرت می خوردم . حسرت روزهایی که غرور کورم کرده بود و من رو به این غربت کشیده بود .

اون شب که همه به جز اون دختر دیوونه که عروس شده بود ، خوشحال بودند ، هرگز به این فکر نکرده بودم که ممکنه من هم اون رو دوست داشته باشم اما امروز ورق برگشته بود و این بار نوک تیز زندگی را روی گلوی خودم احساس می کردم .

دیوونه شده بودم و می خواستم کاری بکنم . می خواستم به این حسرت پایان دهم هر چند می دونستم گناه بزرگی است . گناهی که ممکن بود به نابودی هر چهار نفرمان ختم شود ولی قشنگ بود . از قدیم من عاشق همین دیوونگی ها بودم و همین دیوونگی ها بود که همیشه من رو منحصر به فرد کرده بود .

مطمئن بودم که اون دختر هنوز هم من رو دوست داره و حاضره به خاطر من دست به خیلی کار ها بزنه و این اطمینان ، اعتماد به نفسم رو بالا می برد .

لباس پوشیدم و نیم ساعت بعد وقتی به خودم اومدم ، جلوی درب خونشون بودم . شیطان همراهیم می کرد واین بار من وجودش رو حس می کردم . هنوز تصمیم نگرفته بودم که باید چی کار کنم که دستم بر روی زنگ خونشون ، زنگ رو به صدا در آورد . لبام رو گاز گرفتم و از هول این گناه که حالا دیگه همه ی خطرش رو حس می کردم ، داشتم از نگرانی می مردم که بعد از چند دقیقه معطلی خوشحال از اینکه کسی جوابم رو نداد ، سراسیمه می خواستم به خونمون بر گردم که اون زن با همان نگاه وسوسه انگیزش تو کوچه روبروم ظاهر شد .

با چهره ی مبهوتش کیسه ای که دستش بود رو بین زمین و هوا ول کرد و کوچه پر از سیب قرمز شد . چند بار پلک زد و نفس عمیق کشید و بالاخره لبخند زد . من قدرت حرف زدن نداشتم ، تا اینکه اون اولین جملات رو به زبان آورد : رفته بودم سیب بخرم . آخه دختر کوچولوم عاشق سیـبه . راستی تو زنگ هم زدی ؟

گیج بودم وکنترل اعمالم رو نداشتم و فقط در جواب سوالش ، سرم رو تکان دادم .

خندید و گفت : پس حتما بیدارش کردی و الان کلی گریه کرده .

خم شد و مشغول جمع کردن سیب ها از جلوی پاهام شد . من همه ی بدنم می لرزید و نمی تونستم تکان بخورم تا اینکه بعد از چند دقیقه که همه سیب ها رو جمع کرد ، به سمت درب خونه رفت و در رو باز کرد و گفت : خیلی خوش اومدی ، بیا تو .

لبخند سرد و سنگینی زدم که دوباره صداش وجودم رو از هم پاشید : یالا دیگه . بیا تو .

چند دقیقه بعد در حالی که احساس یخ زدگی می کردم ، رو مبل خونشون نشسته بودم . خونه رو جمع و جور کرد و دختر کوچولوش رو که تازه از خواب بیدار شده بود رو کنار من نشوند و به شوهرش زنگ زد و گفت که امشب مهمون داریم و باید زود تر به خانه بیاید .

نمی دونستم چه برنامه ای برام داره و ترس همه ی وجودم رو گرفته بود . گاهی فکر می کردم که باید فرار کنم و گاهی دیگر تو فکر موندن و تاوان پس دادن بودم . اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا شوهرش به خونه اومد و بعد از خوش آمدگویی گرم به من ، بغلم رو مبل نشست و ازم خواست که خودم را معرفی کنم . در حالی که زبونم بند اومده بود سعی می کردم چیزی بگم که همون موقع ، دختری که روزی برنامه ی هر روز من بود با دلبری کنار شوهرش نشست و گفت : عزیزم این همون محمده که برات تعریف کرده بودم . همونی که قبل از تو ، عاشقش بودم . امروز برای دیدنمون به اینجا اومده و من ازش خواستم شام رو مهمون ما باشه که تو بیشتر باهاش آشنا بشی .

داشتم دیوونه می شدم . همه چیز مثل یک کابوس تلخ بود و من در هوا معلق بودم و هیچ اراده ای از خودم نداشتم . زن دیوونه همه چیز را برای شوهرش تعریف کرده بود و حالا من در کنار شوهرش نشسته بودم .

شوهرش طوری که انگار ذهن منو می خونه ، لبخند زد و گفت : همسرم خیلی از شما تعریف کرده بود ، فکر نمی کردم اینقدر کم حرف باشید .

لبخند زدم .

طوری که انگار قصد نابود کردنم را داشت ، ادامه داد : چرا همسرتون رو با خودتون نیاوردید ؟ من و همسرم خیلی خوشحال میشیم با همسرتون هم ملاقات داشته باشیم . دفعه بعد حتما ...

درست همون لحظه بود که به خودم اومدم . ایستادم و این خانواده ی سه نفری رو برای آخرین بار نگاه کردم . انگار اونها تو تمام این سالها منتظرم بودند . حالم خیلی بد بود و در حالی که نفس نفس می زدم به سمت در رفتم و با همه وجود از خونه بیرون دویدم .

وارد کوچه که شدم به اندازه ی همه ی سالهایی که گذشته بود نفس عمیق کشیدم و به زندگی نکبت بار گذشته ام و ترسی که تو این خونه داشتم فکر کردم و حالم از خودم به هم خورد . امروز هزار تا حس تو دلم بود که حسودی به زندگی این زن که هم خوشبخت بود و هم دیوونه ، از همه ی حس های دیگه قوی تر بود .

سیگاری روشن کردم و بعد از گرفتن چند کام ، از فکر و خیال خالی شدم . برای آزادی ای که داشتم خدا رو شکر کردم و برای ساختن یه زندگی متفاوت با گذشته ، به سمت خونه ی خودمون راه افتادم .

امشب باید عکس بزرگ همسرم که همه ی این چند سال تو کمدم بود رو به جای عکس این زن غریبه به دیوار اتاقم می زدم .

  

- این اولین باری بود که هیچ اسمی برای داستانم به دلم نمی نشست . دوستان لطف کنید اگه اسمی به نظرتون رسید ، تو این مورد کمکم کنید

    

   

نظرات 15 + ارسال نظر

اوووووووووووووووووووووووووف
چه غمگین بود
...
اسمشو بزار
"قاب عکس هرزه ی نگاهت"

سلام

اسمی که انتخاب کردین خیلی به محتوای داستان می خوره
ممنون

سیستم وبلاگ دهی قلم
سیستمی جدید جهت ارایه وبلاگ
با ارایه ی امکانات جدید و متمایز برای وبلاگ نویسان
بدون تبلیغات در وبلاگ ها
سیستمی جدید با قالب های جدید
سیستمی آسان و ساده ولی پرمحتوا برای وبلاگ نویسان
سیستم وبلاگ دهی قلم
یک بار سر بزن وبلاگ بزن
بهترین نام ها را برای وبلاگ خود انتخاب کنید
سرویس وبلاگ دهی قلم وبلاگ
www.Ghalamweblog.com

زرشکــــــــــــــــــــــــ

زنی در خلوتی دنج 1388/12/03 ساعت 01:01

لذت بردم از خوندنش در مورد اسم هم الان در حالت هنگم
شرمنده

سلام
ممنون که اومدین و خوندین :)

پاراگراف اولش را خوندم چنان به هم ریختم که نتونستم ادامه بدم

وحشتناک بود!!!

نمی دونم چرا برای من که عشق صادق هدایت بودم نباید تا این اندازه تلخ باشه! اما فکر میکنم لرزشی را که در اندامم حس کردم به خاطر حساسیت و شرایط خاصی هستش که توش قرار دارم!

به هر حال ببخشید که نخونده نظر نوشتم و سرت را درد اوردم.

البته باید بگم درد را به نهایت خودش توی همون یک پاراگراف حس کردم. زیبا کشیده بودیش. احسنت

سلام
ممنون :)

م و ن ا 1388/12/03 ساعت 10:00

این حس همونقدر بی نام و نشونه در من، که این پست.
بذار بی عنوان بمونه محمد.

سلام
من هم همین حس رو داشتم ...
:)

امیرحسین 1388/12/03 ساعت 10:09

میدونم دوسم نداری میدونم
میدونم تو بی گناهی میدونم
میدونم دوسم نداری میدونم
میدونم که یار داری میدونم
شاید این حماقت محض منه
ولی تا ابد به یادت میمونم
سلام محمد جان این ترانه رو بعد از خوندن داستان نوشتم البته خیلی بیشتر از این دو بیته ولی چون دستم شکسته نمیتونستم زیاد تایپ کنم اسمش هم گذاشتم "حماقت" به داستان تو هم میاد

سلام امیر حسین
خدا بد نده !
شکستن دست که برای سن و سال شما نیست :دی
شما یه شخصیت فرهنگی هستی داداش ،بیشتر مراقب خودت باش :)
;)
ترانه ای که نوشتی واقعا قشنگ بود
حماقت هم قشنگه ! این اسم به همه ی داستان های من میاد :دی
ممنون که اومدی و با این اوضاع برام نوشتی
خوشحال شدم دوست خوبم :)

آرش 1388/12/03 ساعت 11:21

dorod bar to dost honarmand. dastane zibaei bod, mesle hamishe, movafagh bashi

سلام آرش جان
واقعا ممنونم ...
اینکه هنوز داستان ها رو دنبال می کنی واقعا خوشحالم می کنه :)
آرزو می کنم هر جا هستی شاد و سلامت باشی :)

uncreated 1388/12/03 ساعت 18:47

:)
---
وقتی خوندم حتمن!

سلاااااام :)
خیلی خوشحال شدم که بهم سر زدی
ممنون

shiva 1388/12/03 ساعت 21:00 http://tazegi.blogsky.com

غریبه!

یه جور غریبی خاص تو همه ی لحظات داستان بود
غریبه اسم واقعا قشنگیه
ممنون

خیلی جالب وزیبا بود.
خوشم اومد
واقعا ممنون

سلام دوست خوبم
خیلی لطف کردید :)
ممنون

یلدا 1388/12/05 ساعت 23:56 http://golzendegy.blogfa.com

سلام
نوشتتون جالب بود و خیلی خوب عشقهای زود گذر را به تصویر کشیدین
تلنگری بود بر احساس دروغ
موفق باشید

سلام
تعبیر قشنگی بود :)
تلنگری بر احساس دروغ ...
ممنون که اومدی دوست خوبم

هیسنا 1388/12/06 ساعت 00:43 http://hisnaa.blogfa.com/

عجب داستانی!

شاید خیانت گرم !!!

خیانت : چون فقط این نیست که شب را با دیگری بگذرونی
گرم : چون بالاخره سر عقل اومد!

سلام :)
عجب اسمی !
قشنگ بود ...
دوستان اینقدر اسم های قشنگی رو انتخاب کردند که من واقعا فهمیدم قدرت انتخاب بین این اسم ها رو ندارم :دی

راهش نمیدم همچین مرد بی وجودی رو به دلم اگر من جای همسر این مرد بی وجود بودم!

سلام دوست من :)
من هم باهاتون موافقم :دی
اگر جای همسر این مرد باشم واقعا راهش نمی دم !
...
ممنون :)

رهگذر 1388/12/08 ساعت 23:10

عشق باید خودش بیاد ، دوست داشتن اصلا نمی خواد.

بله !

mo3en 1388/12/12 ساعت 21:49

yekam hese depiat dad behem.kheyli ghashang bood.kheyli bemogheo dorost heso hali ke mishod tavagho dasht az ye dastane herfeyio,be adam midarkoond:p (baz harf zadam)...rajebe esm.benazaram ghabe axe hasood jaleb bashe.
rasti dastana hame az e sabke khase ke in yesabk boodanesh baes mishe kesayi ke mikhonan behesh adat konano betoonan ta jayi az dastano hads bezanan ba tamame dastnayaftani boodane matno ghodrati ke too ghalamet hast.benazaram age yekam sabketo motefavet vali dar eyne hal marmooztar bokoni kheyli jazabtaro ghashangtar becheshm biad dastkhatet.

ممنون :)
قاب عکس حسود واقعا قشنگه
در مورد راهنمایی هات ممنونم
راستش خیلی ها بهم گفتند که سبکم تکراری شده
ولی تقریبا همه ی نویسنده ها تو همه ی نوشته هاشون یه سبک خاص خودشون رو برای نوشتن دارند ، فقط مشکل اینه که هیچ کدومشون اینقدر داستان کوتاه ندارند :دی
جدا از شوخی واقعا راهنماییت کمکم کرد و باید رو موضوعات بیشتری تمرکز کنم تا بتونم نویسنده باشم :)
بازم ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد