Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

دخالت

 

دخالت ...

 

زن دست هایش را پشت موهای خرمایی اش برد و کش موهایش را باز کرد و با چشم های وحشی اش نیم نگاهی به مرد قد بلندی که بر روی تخت چوبی قدیمی وسط اتاق که زوارش در رفته بود ، خوابیده بود ، انداخت و گفت : هوای اینجا خیلی سرد است .

مرد قد بلند که کچل هم بود ، همان طور که زیرچشمی به سینه های زن نگاه می کرد ، لبخندی زد و گفت : مطمئن باش از بیرون بهتر است .

زن که با این لحن مرد ها آشنا بود ، دولا شد و بر روی تخت رفت تا قبل از اینکه خون بدنش از سرما منجمد شود ، کار را تمام کند و لباس هایش را دوباره بپوشد .

مرد ناخن های بلندی داشت و وقتی زن را در بین بازوان خشک و زبرش مچاله کرد و شروع به چنگ انداختن به بدن زن کرد ، شاید به خاطر سرمای بیش از حد بود که هر کجای بدن زن  را که دست می گذاشت زن سوزش خاصی را در آن ناحیه احساس می کرد و فقط وقت هایی صدایش در می آمد و با فریادش سکوت را می شکست که به مرد التماس می کرد که از فوت کردن بدن یخ زده اش دست بکشد و زمان همین طور با صدای نفس نفس های زن و ریتم یکنواخت پاهای مرد که مانند یک پتک فرق همهمه ی افکار زن را می شکافت ، می گذشت که ناگهان همه چیز با صدای مهیب برخورد پیشانی زن با تیغه ی چوبی کناری تخت ، برای لحظه ای متوقف شد و مرد که ترس همه ی وجودش را گرفته بود از زن فاصله گرفت .

زن در حالی که رد خون از پیشانی اش سرازیر شده بود و پس.ت.انهایش تیر می کشید و همه ی بدنش از سرما می لرزید ، سرش را بلند کرد و همان طور که با پشت دستش بینی اش را پاک می کرد ، بر روی زانو هایش نشست و نگاهی به اطراف اتاق و مردی که مات و مبهوت نگاهش به او دوخته شده بود ، انداخت و برای لحظه ای ترس همه ی وجودش را فراگرفت که داستانی که در آن واقع شده است ، نوشته ی من باشد و از آنجایی که مثل تمام شخصیت های دیگر همه ی داستان هایم ، من و احساسم را نسبت به هرزه ها می شناخت ، می دانست که باید تا بیشتر از این بلایی سرش نیامده به دنبال راه فراری از این داستان باشد .

از تخت پایین آمد و بلافاصله لباس هایش را پوشید و همان طور که خون از ابروهایش ، نوک بینی اش و چانه اش می چکید به سمت دری که در انتهای اتاق بود ، دوید و بی توجه به فریاد های مرد قد بلند کچل که ازش می خواست در این داستان بماند ، در را باز کرد و در آنسوی در وارد یکی از نوشته های آیدا احدیانی که هم از من نویسنده ی بهتری بود و هم فمنیست بود ، رفت و با خودش عهد کرد که از این پس زن خوبی باشد و در آن نوشته با مردی به نام جیسون ازدواج کرد و زندگی خوبی را با جیسون آغاز کرد .

زن آنجا بعد از چند وقت زندگی کردن با جیسون حامله شد و چندین ماه پیش بود که بعد از گذراندن شش ماه کلاس زایمان طبیعی ، شیر دهی و... بعلت افت ضربان قلب بچه سزارین شد . او بعلت ناراحتی روحی شدید بعد از سزارین و درد بخیه نتوانست تمام گفته های کلاس شیر دهی را مو به مو اجرا کند و تسلیم گریه های نوزاد گرسنه شد و به بچه شیر خشک داد . او دچار افسردگی بعد از زایمان شد . به این نتیجه رسید که مادر خوبی نیست که نتوانسته است بچه اش را از سوراخ اصلی بدنیا بیاورد و مادر بدتری است که بچه اش را با شیر خودش در برابر هزاران مرض ایمن نکرده است . افسردگی بالا گرفت . آنقدر که دایم می خوابید و یادش می رفت کهنه بچه را عوض کند . بچه به سوزش ادرار مبتلا شد . برای بچه آنتی بیوتیک تجویز شد . او دچار جنون شد . شروع کرد به پرت کردن اشیا . به فریاد کشیدن . کارشان با جیسون به جدایی کشید و اجازه دیدن بچه اش را بدون حضور شخص سوم به او ندادند .

طاقتش تمام شد و تمام دلبستگی هایش در داستان آیدا را زیر پا گذاشت و از آن داستان نیز خارج شد و در یکی از داستان های امین فولادی عاشق مردی شد که وقتی با بالا تنه ی لخت ، بر روی تخت کنار آن مرد نشست و دستش را دور کمر او انداخت و با صدای لرزانش از او پرسید : « تو واقعا من را دوست داری؟ اصلا از چی من خوشت می آید؟ »  ، مرد بعد از چند ثانیه ای که در سکوت با دقت او را برانداز کرد ، در نهایت جواب داد که آرنج های خیلی زیبایی دارد .

باور کنید من اگر از ابتدا می دانستم که این سرنوشت قرار است برای این شخصیت خیالی رقم بخورد و اینگونه اسیر و در به در داستان های دیگران شود ، یا به کلی خلقش نمی کردم و یا وقتی با آن مرد قد بلند کچل به خاطر پول همبستر شده بود ، حداقل به جای اینکه سرش را به تخت بکوبم ، یک بخاری برایش گوشه ی اتاق می گذاشتم که بیشتر لذت ببرد .   

 


 

در این پست بدون هماهنگی با آیدا احدیانی و امین فولادی از نوشته هایشان استفاده شده است . 

    

     

نظرات 16 + ارسال نظر

اوایل داستان ،
فکر میکردم مثل بقیه داستاناته !
اما ، وقتی جریان داستان رو عوض کردی جالب تر شد ...
در کل خوب بود !
و البته فکر کنم کمی هم به سخره گرفته بودی :دی!
موفق تر باشی

ممنون که اومدی دوست خوب من
حرف های زیادی در این داستان برای گفتن داشتم که شاید زیاد خوب پرداخته نشده بود
ممنون

ویدا 1389/02/16 ساعت 19:37 http://vvida.blogfa.com

عجب ایده ای... مرسی

:)
ممنون

پانی 1389/02/16 ساعت 21:27 http://shibiloo.blogfa.com

فوق العاده بود :) یه سری هم به من بزنید!

:)

خیلی از وبلاگتون لذت بردم ...
و بهترین قسمت قابل لمس بودن شخصیت هاست

ممنون

[ بدون نام ] 1389/02/19 ساعت 21:18

نویسنده بودن چه حسی داره ؟

:دی
باید از نویسنده ها بپرسی
ناشناس بودن چی ؟

احساس این نوشته بیشتر از زیبایی های هنری در نوشتار بود. تو شعر نمی گویی، درست، اما درام هم نبود.

:)

سلام محمد
این دفعه با یه سوژه خیلی خیلی قشنگ کاملا کیش و مات شدم
واقعا دستت درد نکنه
داداش گلم میای ‍یش ما اینقدر شرمندمون نکن
دوست دارم

مرسی امیرحسین
اگه کاری ارزش تعریف نداشته باشه تعریف نمی کنم
موفق باشی

___♥♥♥
__♥♥_♥♥
_♥♥___♥♥
_♥♥___♥♥_________♥♥♥♥
_♥♥___♥♥_______♥♥___♥♥♥♥
_♥♥__♥♥_______♥___♥♥___♥♥
__♥♥__♥______♥__♥♥__♥♥♥__♥♥
___♥♥__♥____♥__♥♥_____♥♥__♥
____♥♥_♥♥__♥♥_♥♥________♥♥
____♥♥___♥♥__♥♥
___♥___________♥
__♥_____________♥
_♥_____♥___♥____♥
_♥___///___@__\\__♥
_♥___\\\______///__♥
___♥______W____♥
_____♥♥_____♥♥
_______♥♥♥♥♥

دعوتی به خوندن یه شعر بد

میام شعر خوبتو می خونم :)

سلام دوست نازنینم
این دیگه چه جور سبک داستان بود؟!!

سلام
:)
هیچ معلوم هست کجایید ؟
پیش ما که نمیاید ، نظرات خودتون هم بستید
یه دفعه بگید قهرین دیگه :دی

سبک این داستان من در آوردی بود

اینم یه جور داستانه
متشکرم که سر زدی
منتظر داستانهای بعدیت هستم

ممنون
یعنی اینقدر این کار ضعیف بود از نظرتون ؟!

ویدا 1389/02/27 ساعت 22:07 http://vvida.blogfa.com

این عکس از نظر معنایی البته که مرتبطه ولی حس عکس قبلی رو نداره :(

ممنون بابت این نظر
راستش بعد از یه جر و بحث مفصل با یکی از دوستان به این نتیجه رسیدم که عکس رو عوض کنم !
اگه شما هم تو بحث بودید فکر کنم متقاعد می شدید :دی
به هر حال واقعا ممنونم که کمکم می کنید

نه ضعیف نبود غیر متعارف بود
ولی نمیتونم بگم خوب بود یا بد بود

:)
خودم فکر می کنم غیر متعارف بودن برای نوشته ها یه نوع خاصیت باشه
به هر حال ممنون

مینا 1389/03/02 ساعت 03:17 http://arman-a.blogsky.com/

سلام. خیلی باحال بود...اولش فکر کردم جملات جابه جا شدند... ابتکار جالبی بود. آفرین... نوشه هاتون حرف نداره!
راستی وبلاگ آرمان جون به روزه! دوست داشتی یه سر بزن! ممنون.

سلام
خوشحالم که اومدید
:)
ممنون
دل خودمم براش تنگ شده بود
حتما میام ...

فوق العاده , مرسی

:)
لطف کردی دوست من

سلااااااااااااااااام بابا چشم درد گرفت از بس میخکوب داستانت شدم دمت گرم از این وبلاگت با بقیه متفاوته به منم سر بزن

سلام
ممنون
میام خدمتتون :)

نگار 1393/11/24 ساعت 00:04

پر از ابتکار و طنز و خیال پردازی!!!!... همیشه چیزی برای رو کردن داری....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد