Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

قاتلی آرام

 

              

قاتلی آرام ...

           

رو ماسه های ساحل نشسته بود و همان طور که چشم از دریا بر نمی داشت ، دستش رو در جیبش کرد و یک نخ سیگارِ دیگر از جیبش در آورد و آن را روشن کرد و یک کام عمیق از آن گرفت .

فقط دریا مثل او آرام بود . آرامشِ ابدی که هیچ طوفانی آن را به هم نمی زد .

قطره اشکی از چشمش لغزید و گونه اش را خیس کرد و راه را برای گریه کردن او هموار کرد و همان طور که گریه می کرد بالاخره جرات گرفت و لب به گفتن گشود : تو که خودت می دونی ، اون روزها فکر می کردم ، عاشق شدم . داغ بودم و دیوونه . همه ی اطراف فریبم می داد و همون چیزی که ، تو اسمش رو مجموعه اشتباهاتم گذاشتی ، همه ی دنیای من شده بود . شبام روز شده بودند و به دنبال آرزو های محال قدم به قدم ، گمراه تر می شدم . تو با تمام وجودت تو قلبم بودی ولی نمی دونستم چی هستی . تو بودی و خود نمایی می کردی اما من با شیطان رقصیدم و پا به پای شیطان از خود بی خود تر شدم . این اواخر خودم نبودم . محمدی که می رقصید ، من نبودم . وقتی کبریت را کشیدم در بوی کبریت پراکنده بودی ، صدای فریادِ  نه گفتنت در صدای سوختن کبریت بود  و فقط یک نگاه به کبریت کافی بود که جلوی این دیوانه را بگیرد اما من نه بوییدم ، نه شنیدم ، نه دیدم و فقط سوزاندم . من همانی هستم که همه چیز را سوزانده . می دونستم اینجا می تونیم حرف بزنیم . امروز اومدم که اینقدر اینجا بشینم که فقط یه اشاره از تو منو از شرِ این تردید نجات بده . خدای من ، تو منو خواهی بخشید ؟

آرامشِ عجیبی در فضا پراکنده شد و فقط صدای امواج شنیده می شد . دریا مثل او قاتلی آرام بود . او مو به مو ، نخ به نخ و باغ به باغ  می سوزاند و دریا در آغوشِ خودش تن به تن غرق می کرد . شاید دریا هم روزی خودش را آتش می زد .

چشمانش رو بست . شاید منتظر یک معجزه بود .

خدایا من رو خواهی بخشید ؟

محمدی که می رقصید ، من نبودم . من نبودم .

با تمام وجودش اشک می ریخت ، با چشمانی بسته .

بعد از چند دقیقه که چشمانش رو باز کرد ، ساحلی در کار نبود . دریا و همه ی آرامشش محو شده بود .

باورش نمی شد . تو اتاقش بود و یه کبریت دوباره تو دستش بود .

دوباره چند سال جوون تر شده بود . دوباره زنده بود . دوباره نفس می کشید . باور نمی کرد . همه چیز مثل چند سال پیش بود که خودش را سوزانده بود .

خدا بهش یک فرصت دیگر داده بود .

نشست روی تخت . فکر کرد . فکر و فکر و فکر .

از صدای نفس هاش به وجد میومد . از بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه اش . از حس اینکه می تونست لمس کنه . اما همه چیز اونو به یاد یه نفر می انداخت که دیگه نبود . دوباره همه چیز براش زنده شده بود . همه چیز . دوباره انگار عاشق بود . دوباره و دوباره .

داغ بود و دیوونه .

بازهم کبریتی آتش زد .

فقط یک نگاه به کبریت کافی بود که جلوی این دیوانه را بگیرد . اما نه بویید ، نه شنید و نه دید .

و فقط سوزاند .

و دوباره مرد .

             

پیش در آمد : محمدی که می رقصید ... 

            

          

نظرات 13 + ارسال نظر

سلام محمد جان.
خوب بود.
فرصت دوباره، چیزی که آرزوی خیلی از ماهاست اما همیشه تصمیم دیروز رو که امروز تقبیحش میکنیم اگر به دیروز برگردیم مجددا عملیش خواهیم کرد. چرا؟ نمیدونم...
موفق و سلامت باشی.

شاید سرنوشت ...
نمی دونم
ممنون سیامک جان
لطف کردی که بهم سر زدی

نادیا 1388/07/11 ساعت 15:01 http://www.cactusss.com

سلام
واقعیتش الان فرصت نکردم بخونم پستتون رو!ولی به موقع حتما" میام
به هر حال ممنونم از اینکه به وبلاگم اومدین..

ممنون

فرح 1388/07/11 ساعت 18:11

دوباره و دوباره و دوباره
ولی محمد هیمه ای نیست جز تن خسته ی خودمون
کبریت بزن . من محتاجم به سوختن . شاید محتاج ترین

راست میگی دوست من

زندگی مثل باتلاق میمونه ، هر چی بیشتر دست و پا بزنیم بیشتر پایین میریم
ما فقط خودمون رو می سوزونیم
خودمون رو بازی میدیم
به خودمون دروغ میگیم
و خودمون رو می بازونیم ...
ما باید با خودمون بجنگیم ...
ممنون که سر زدی
خیلی خوشحال شدم :)

اول از همه که اون ماجرای دختره واقعا احمقانه بود نبود؟
بعدشم ممنون از لطفت دوست من!

واقعا بود :دی
ممنون

به به...چه داستان قشنگی:دی

یکی از نویسنده هاش که اوله اسمش ن داره خیلی کار درست بوده :دی

نیما 1388/07/11 ساعت 20:42 http://www.nima1394.blogfa.com

سلام محمد جان
سرنوشت ما آدما همینه که رو پیشونیمون نوشته .صد بار هم اگه بمیریم دوباره زنده شیم همینه که هست

آره نیما جان
سرنوشت جواب خوبیه ...
ممنون که سر زدی

سلام
قلم زیبایی داری فقط کمی دیگر تمرین کنی نویسنده ی خوبی میشی

ممنون
لطف کردین
من خیلی تلاش کردم ولی نتونستم لینکتونو باز کنم !


قشنگ بود
وقتی تو با شیطان می رقصی ،شیطان تغییر نمی کنه
شیطان تغییرت می ده

موفق باشین

آره علیرضا
راست میگی
ما نباید اسیر شیطان بشیم
خیلی قشنگ بود
ممنون

راستی این داستانت خیلی قشنگ بود

:)
ممنون دوست من
خیلی لطف کردی

صدا 1388/07/14 ساعت 15:20 http://sangane.blogfa.com

و محمد دوباره رقصید!

:)
ممنون
من نمی دونم این محمد کی از رقصیدن بالاخره خسته میشه :دی

زندگی همینه دیگه یا باید بسوزی یا بسوزانی! لووووووول!
شاعرانه نوشتم نه!!! (چشمک)

زندگی همینه ...

بعضی وقتا فرصت دادن مثل این می مونه که بخوای دوباره با ماشین دنده عقب بگیریو از روی جسدی که خودت زیرش کردی رد بشی.
داستانای جالبو متفاوتین. خودتون می نویسی؟ سعی می کنم هر از گاهی بیامو مطالعه کنم

تعبیر خیلی قشنگی بود
همیشه تو ذهنم می مونه ...

به جز این داستان که با کمک دوست خوبم نیلوفر خانوم نوشتم که نویسنده ی خیلی خوبیه ، بقیه ی داستان ها به قلم خودمه

ممنون که بهم سر می زدید
نظراتتون کمکم می کنه :)

Gorkiy 1388/07/27 ساعت 10:24 http://kafka-gorkiy.blogfa.com

اونقدرا هم که فکر میکنیم خوش نمیگذره توزندگی! کاش هیچ وقت بزرگ نشم که بخوام خودم رو به آتیش بکشم! حالا چه با کبریت چه با چیزه دیگه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد