Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

حقارت ابدی رویاهای پاک

 

 

حقارت ابدی رویاهای پاک  یا  زیر و روی گنبد کبود  یا به قول نهال بعضی چیز ها با آدم می ماند ...

 

چشم هایش من را به یاد گذشته می اندازد . از این چرخیدن پشت سر هم خسته شده ام . نگاهی به من می اندازد و بازی شروع می شود . به خودم می گویم که این بار باید به هر قیمتی که شده برنده باشم . دستم را روی دستش می گذارم و او هم دستم را می گیرد . این بازی همیشه سخت بوده است . لبخند می زنم و خودم را نزدیک تر می کنم . دستانم را می گیرد و بر روی قلبش می گذارد . قلبش تند می زند و بدون هیچ دلیلی مثل یک کودک دبستانی اشک در چشمانم جمع می شود .

لبخند می زند و می گوید : باور کن گریه ندارد . این قلب منه که تنها برای تو می زند .

دستم را از سینه اش جدا می کنم و چشم هایم را پاک می کنم و با صدای آرام می گویم : خاطرات گاهی آدم را آزار می دهد .

دستش را بر روی شانه ام می گذارد و بلند می شود . دستم را دورش حلقه می کنم و فریاد می کشم : مراقب باش .

به من نگاه می کند و می گوید : ترسو نباش .

محکم تر می گیرمش و می گویم : می خوای ثابت کنم که ترسو نیستم ؟

می خندد و می گوید : خودت رو که نمی تونی گول بزنی .

بغض گلویم بزرگ می شود و دستم را از او جدا می کنم و ساکت می شوم . چرخ و فلک می ایستد و هر دو پیاده می شویم . دستم را می گیرد و می کشد و از چرخ و فلک دور می شویم . مدام بر می گردم و به عقب و چرخ و فلکی که هر لحظه کوچکتر می شود ، نگاه می کنم تا اینکه مسیرمان عوض می شود و چرخ و فلک از نگاهم جدا می شود .

برمی گردم و به صورتش نگاه می کنم و فرفره ی رنگی قشنگی که در دستش دارد را می بینم . فوت محکمی می کنم و با چرخیدن فرفره هر دو با هم شروع به خندیدن می کنیم . چشمانش را نازک می کند و می گوید : من هم بستنی می خوام .

به بستنی ای که در دستم دارم نگاه می کنم و برای اولین بار معنای خیلی چیز ها مثل انتخاب کردن و گذشت و شاید عشق را می فهمم و بستنی را به دستش می دهم .

می خندد و می گوید : دلم می خواهد زود تر به مدرسه بروم .

احساس غرور می کنم و دستش را محکم تر فشار می دهم و به رو برو خیره می شوم . مسیرمان تا خانه واقعا کوتاه است و در یک چشم به هم زدن خودم را در خانه می بینم که به پیراهن گلدارش خیره شده ام . می خندد و می گوید : « تو واقعا هنرمندی » و به روی نقاشی هایی که کشیده ام ، دست می کشد و دستش را بر روی صورتم می گذارد . از اتاق بیرون می آیم و در یک گوشه ی خلوت خانه که هیچ کس نیست تا چندین ساعت دستم را روی صورتم ، درست همان جایی که او دست گذاشته بود ، می کشم و با خودم فکر می کنم که فشاری که در حال له کردن قلبم است ، واقعا چه چیزی است ؟

زنگ تلفن سکوتم را در هم می پاشد و وقتی گوشی را بر می دارم ، صدایش از آن طرف خط می گوید : می خواهم در همان کوچه ی قدیمی که همیشه همدیگر را آنجا می دیدیم ، یک ساعت دیگه هم را ببینیم .

گوشی تلفن را می گذارم و موهایم را بالایی شانه می کنم و تی شرت آبی ام را می پوشم و بدون توجه به زمان به آن کوچه می روم و منتظر می مانم که بیاید .

وارد کوچه که می شود ، به محض دیدنم با پیراهن سفید و موهایم که یک طرفی شانه شده است لبخند می زند و می گوید : قیافه ات مردونه شده .

به چشمانش خیره می شوم و می گویم : دوستت دارم .

دستم را می گیرد و بر روی قلبش می گذارد و استاد که تمام مدت با فریاد در حال درس دادن بود ، برای لحظه ای متوقف می شود و با دستش به من اشاره می کند و می گوید : بیا جلو بشین .

تک تک به صورت همه ی همکلاسی ها که برگشتند و به ما نگاه می کنند ، نگاهی می کنم و بی اعتنا نسبت به او که مدام زیر لب می گوید : « به حرفش گوش نده ، جات رو عوض نکن » ، نقاشی هایی که برایش کشیده بودم را بر می دارم و سرم را پایین می اندازم و به جلوی کلاس می روم .

بعد از کلاس من را ترسو صدا می کند و من با خنده می گویم که اگر جایم را عوض نمی کردم ، استاد این درسم را حذف می کرد و او در حالی که به من نگاه می کند ، سرش را تکان می دهد و می گوید : می خوام ازت جدا بشم .

فرمان اتومبیل را رها می کنم و فریاد می کشم که هیچ وقت نباید چنین کاری بکنی و او در حالی که لبخند روی لبانش خشک می شود ، می گوید : شوخی کردم محمد ، نباید اینقدر بترسی .

در را باز می کنم و وارد خانه که می شوم ، بعد از یک نگاه گذرا به اطراف خانه و یک تماس بی پاسخ به تلفن همراهش ، دیوانه می شوم و در نیم ساعت تمام دنیا را با تلفن خبر دار می کنم که همسرم گم شده است و هزار بار به تلفنش زنگ می زنم ، تا اینکه بر می گردد و وقتی می گوید همان طور که از قبل قرار گذاشته بودیم به دیدن خواهرش رفته بود و در راه تلفنش را دزدیده اند ، دستان لرزانم را در دستانش می گذارم و مثل یک کودک شروع به گریه کردن می کنم .

می گوید : بالاخره ترس دیوانه ات می کند .

به چشمان دکترش نگاه می کنم و می گویم : باور کنید من دیوانه اش هستم .

دکتر می گوید : برای همین است که لیوان به سمتش پرت می کنید ؟ می دانید ممکن بود چقدر خطرناک تر از این باشد ؟

دست روی گونه هایش می کشم و می گویم : حالم از خودم به هم می خورد . عشقت برام خیلی زیاد بود .

دستم را می گیرد و بر روی قلبش می گذارد و با لبخند می گوید : قلب من به کمکت می آید .

لبخند می زنم و می گویم : این آخرین بار است .

چشمانش را می بندد و دستم را محکم فشار می دهد و می گوید : هیچ چیز تمام نمی شود .

قبل از طلوع خورشید وقتی در سکوت کامل دستانم را از دستانش جدا می کنم ، برای لحظه ای در خواب و بیداری چشمانش باز و بسته می شود و وقتی آرام می گیرد ، برای همیشه از کنارش می روم .

 

....

 

چرخ و فلک متوقف می شود و من در حالی که به روبرو خیره شده ام ، بی توجه به فریاد های مردی که مسئول چرخ و فلک است ، انتظار می کشم که دوباره همه چیز شروع شود . 

 

نظرات 31 + ارسال نظر

شخصا این طورفکرمیکنم که انسان هیچ گاه از گذشته خارج نمی شود / گذشته دقیقا تنهازمانی ست /که حقیقت دارد / که اطمیناان داری به رخدادش / نمی شودگفت اکنون / به واو آخری نرسیده / حروف اولش می رود قاتی گذشته ها/ چرخ و فلک این یکی / هیچ وقت نمی ایستد انگار ..
-
تصدقت

ممنون دوست خوبم
واقعا قشنگ گفتی
اما باعث شدی به تاثیر آینده هم بر زندگیمون فکر کنم و شاید یک داستان در موردش نوشتم ...
واقعا ممنون
تصدقت :)

نهال 1389/05/04 ساعت 23:28 http://mo0n.blogfa.com/

می دونی محمد...
از بغل آدما که رد می شم این روزا حرفام رنگ شعار می گیره...رنگ هوس...رنگ جو گیری...رنگ مد شدن عاشقی...رنگ جوونی...رنگ گناه...رنگ عادت...
محمد فقط وقتی به خودم می رسم...به لحظه هام...به اشکام...به بیتابیام...به حسم که هنوز با اون همه سردیش داره توم نفس می کشه باور می کنم که دوس داشتنم جداست...
موندنی تو کار نیس...همه چیم رنگ رفتن گرفته واسم

افسوس ...
نوشته هاتونو هیچ وقت فراموش نمی کنم دوست خوبم :)

قهوه جوش 1389/05/05 ساعت 00:27 http://moka.blogsky.com

جالبه .. مرسی که سر زدی

ممنون :)

غریب 1389/05/06 ساعت 01:50 http://www.gharibestan.com

سلام
خیلی زیبا بود... واقعا حسودیم شد. بازی با کلمات و تفهمیم جملات رو خوب بلدی... امیدوارم داستان واقعی نباشه...
بعضی وقتها آرزو می کنم کاش همیشه زندگی عین یک چرخ و فلک باشه و من روش بشینم و روشن کنم و تا آخرش فقط بچرخم که نفهم چی گذشت چی شد کی رفت کی اومد چه گذشته ای و چه آینده ای دارم... فقط امروز و این لحظه برام مهم باشه
بعضی وقتها هم آرزو می کنم کاش همیشه زندگی عین چرخ و فلک باشه ولی هیچ وقت روشن نشه و ساکن بگذره
بعضی وقتها هم آرزو می کنم کاش همیشه زندگی عین چرخ و فلک باشه ولی ریموتش دست خودم باشه... هر وقت خواستم روشن کنم هر وقت خواستم دور تند بزارم هر وقت خواستم اسلوموشن کنم و هر وقت خواستم نگه دارم و پیاده بشم و یه نگاه به پارچه سیاه بالای عکسم بندازم و بگم: این بود زندگی؟!!
کاش ها رو انسانها می سازند ... اما واقعا کاش کاش نبود
مرسی از لطفت و نظرت... امیدوارم همیشه گردش زندگی برات پر باشه از تمامه چیزهایی که می خواستی و این رسیدن به آرزوها و خواسته ها یه زندگی پر افتخار برات بسازه
عنوان مطلبت واقعا زیبا بود

سلام دوست خوبم
شما واقعا لطف دارید
حقیقت اینه که من جرات ندارم از خود واقعیم بنویسم ...
کاش زندگی مثل چرخ و فلک نبود و اینقدر بالا پایینمون نمی کرد
کاش زندگی مثل چرخ و فلک بود و وقتی پیاده می شدیم با کمی سرگیجه همه چیز به پایان می رسید
امیدوارم همیشه شما هم شاد و موفق و سلامت باشید
ممنون از این همه لطف

مهدی 1389/05/06 ساعت 02:12 http://miz4goosh.blogfa.com

درود.

:)

مهدی 1389/05/06 ساعت 11:58 http://shabname-m.blogfa.com/

انتظار . در آر هم باز انتظار . اما به همه ما ثابت شده مسئول چرخ و فلک دلش به حال ما نمی سورزه .

مسئول چرخ و فلک من رو یاد اون نگهبان پارکی میندازه که تو داستان امین فولادی به پیر زنی که در پارک نشسته بود و انتظار می کشید تا چیز هایی که خورده اثر کنه و بمیره ، مدام می گفت : ترو خدا برین خونتون که من هم برم . زن و بچم منتظرم هستن !
یه جورایی حق داشت مهدی
ذات دنیا همینه
ممنون که اومدی
خیلی خوشحال شدم :)

قشنگ بود
مثل همیشه

لطف کردی دوست خوبم :)

مثل همیشه عالی !

مرسی :)

تصدقت محمد عزیز ..

:)

واقعآ که عشق زیاد انسان را به جنون میکشاند...ممنون از زحماتت محمد جان!

مرسی دوست خوبم ...
لطفتون رو فراموش نمی کنم

شبنم 1389/05/09 ساعت 14:19

باید چند بار خوندش داستانش هم مثل چرخ و فلک تو زمان بود
این جور عشق ها ترسناکن باید ازشون فرار کرد .

آره ...
مرسی دوست خوبم
خوشحال شدم :)

مرا از گذشته ام می اندازد

....این چرخ فلک..................

...
مرسی که اومدی دوست خوبم

واااای...
واقعا قشنگ بود!
وقتی این پست رو خوندم , یه جورایی احساس گناه کردم...
بخاطر خالی بودن جای یه همچین عشقی توی قلبم....
موفق باشید

واقعا راست میگید
این عشق هر چقدر هم ترسناک باشه دوست داشتنیه
ممنون :)

درضمن، با اجازه لینکتون کردم

ممنون
من هم با اجازه لینکتون کردم :)

گلاره چگینی 1389/05/10 ساعت 18:31

سلام دوست قدیمی!
.
.
.
می خوانم و می نویسم سر فرصت

ممنون دوست من :)

سلام محمد چطوری؟؟نیستی داداش ازت خبری نیست!!

واقعا شرمندم داداش
میام پیشتون :)

عجب شعری؟
عجب ایهام داره!
منظورت کدوم معنیشه؟

مریم خالقی 1389/05/11 ساعت 13:23

از رومن پولانسکی بگو...
از نظرت ممنونم

مریم خالقی 1389/05/11 ساعت 13:52

احساس کردم

:)

"حقارت ابدی رویاهای پاک" .. عنوان بسیار برازنده ای داشت!
لذت بردم از گسیختگی هماهنگ متن!

ممنون دوست خوبم

آدم 1389/05/11 ساعت 16:23 http://b4adam.blogfa.com/

اینجا هم باحاله ها!

لطف دارید :)

سلام دوست من
ممنون از حضورتون...
منتظرم که دوباره همه چیز شروع شود...............
دریغ...!!!!
چقدر این لغت آخرین
آخرین بار آزار دهنده است
نه؟؟؟

سلام
ممنون :)
واقعا ، اما فکر می کنم بعضی چیز ها به آخرین نیاز دارند
به تمام شدن ...
لطف کردید

ساغر 1389/05/11 ساعت 21:33 http://www.tintless.blogfa.com

چرا حقارت؟!

چون تمام آرزو های پاک و قشنگمون به بن بست رسید و مورد تمسخر قرار گرفت
حداقل در مورد این داستان اینطور بود :)
ممنون

سلام خوبین؟
ممنون. مثل همیشه خواندنی بود . نمیشه تا آخرش هم نخواند
در مورد نظرسنجی هم چشم

سلام
مرسی دوست خوبم :)
خوشحالم کردید

تصدق قد و بالات ، یه چیزی بنویس که یه چیزی بشه نوشت غیر از احوالپرسی ..
-
ممنون مهربونی هات

چشم مایی :دی

سلام

سلام

احسان 1389/05/14 ساعت 02:32 http://ehsanarab.blogfa.com

در اوج وایمیسه درست جایی که وسوسه شروع میشه
وسوسه ی پریدن ...
زیبا مثل همیشه
به من سر بزن تو همیشه دعوتی راس ساعت دلتنگی

وسوسه ی گذشتن ...
ممنون احسان جان :)
میام خدمتتون

سحر 1389/05/20 ساعت 21:15 http://www.pinupgirl.blogsky.com

سلام. جالب بود و زیبا.

ممنون
:)

شاید یه همبازی قدیمی 1389/06/03 ساعت 01:54

سلام
من خیلی اتفاقی اومدم تو وبلاگت
نام فامیلت مزده هم نام روستای اجدادی منه راستش یه محمد مزده می شناسم که همبازی کودکی من بوده یه کم کنجکاو شدم بدونم که این محمد مزده همون فامیل کمیل و هادی و علی و...؟؟؟
تا جایی که وقت داشتم داستان هات رو خوندم قشنگ می نویسی و البته تا این جایی که من خوندم تلخ
حس جالبی بود وقتیکه نوشته ای رو می خوندم که فکر می کردم خالقش یکی از همون پسربچه هایی که تابستونا با یه توپ و کلی انرژی صبح رو شب می کردیم و شب به امید فردا صبح چشمامونو می بستیم و یه شب از همین شبا اینقدر بزرگ شدیم که دیگه حتی همدیگرو نشناختیم

:)
سلام
چقدر این دنیایی که اسیرش شدیم کوچیکه و چقدر بزرگ ...
و چقدر قشنگه که آدم تو غربت این دنیای مجازی هم بازم با یه آشنا ، آشنا بشه
من همون محمد مزده ام که فامیل کمیل و هادی و علی و امیر بود و چقدر دلم برای اون روزها تنگ شده
واقعا خوشحال شدم و ای کاش لااقل اسمتون رو برام گذاشته بودید تا من هم بتونم بشناسمتون :)
تصویری که ما آدم ها از هم تو ذهنمون داریم به مرور زمان تغییر می کنه و بعد از یه مدت که از هم دور میشیم ، چقدر ناگهان همه چیز عوض میشه
امیدوارم هر جا که هستید موفق و شاد و سلامت باشید
اگه بازم بهم سر زدید حتما بیشتر آشنایی بدید
به امید دیدار

[ بدون نام ] 1389/06/05 ساعت 16:27

بازم سلام
اینقدر رفتم تو فکر بچگیهام که اصلا یادم رفت حداقل اسمم رو بگم!!!!
من نگینم توی مزده خونه ما دیوار به دیوار خونه مادربزرگته. همبازی بودنمون فکر کنم ماله ۸ ۹ سال پیش اون موقع ها که همه دغدغه زندگیمون بازی بود و بس...
اتفاقا همین هفته پیش مادربزگ داشت از کمیل می گفت که انگار کنکوری بوده و رتبه خوبی هم آورده منم یادم افتاد که اون موقع ها چون کمیل کوچیکتر بود از همه زیاد بهش زور می گفتیم:)
نمی دونم تو چقدر یادته ولی من حدودا همه گذشته جلو چشمامه اون موقع ها هادی و علی و کمیل و تو واشکان داداش من و خودمو مونا و مریم و سمانه و ..... زیاد بودیم البته امیر که تو میگی من یادم نمیاد!!؟؟
خلاصه که برا من خیلی قشنگ بود دیدن وبلاگتو یادآوری روزایی که حالا فقط خاطره مونده ازشون و یه حسرت تو دلم که ای کاش بچه مونده بودم

:)
خیلی گذشته ...
من برادرتون رو کاملا می شناسم و از بقیه هم یه تصاویر خیلی دوری تو ذهنم مونده
روزهای خوبی بودن واقعا
و آرزو می کنم همه ی روزهاتون مثل اون روز ها خوب باشه
یاد این شعر حسین پناهی افتادم که میگه :
بر می گردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند
ایا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟

FaFa 1390/01/22 ساعت 13:02

خوندنم امروز با خوندن تو سوم مرداد پارسال قابل قیاس نبود.
تو دنیای ما حقارت همراه با آرزو و رویا معنا نداره...
گاهی وقتا مرور خاطرات بعضی چیزا از داشتن اونا لذت بخش تره...
با تمام گلبول های قرمز خونم حسش کردم.
دوسش دارم :)

پس بالاخره قبول کردی که داستان خوبیه ؟!‌:دی
تو دنیای واقعی رویاها و آرزو های ما حقیرمون می کنه
مگر چند بار این اتفاق برای خودم نیافتاد ؟
خوشحالم که دوستش داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد