Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

پنج : درباره ی ...

 

 

تقدیم به آقای ر.ق

 

قبل نوشت :

این نوشته قطعا به پست قبل و یکی از مخاطبان فرهیخته که ( به دلیل عدم وجود هیچ گونه شهامت در وجود نویسنده ) نظر ایشان تایید نشد ، مربوط می شود .

 

 

دماغم رو گرفته بودم و بی اعتنا نسبت به بوی بدی که همه ی اطرافم رو پر کرده بود ، فقط به داستانی که می گفت ، گوش می دادم : اینقدر این قضیه ادامه پیدا کرد که بالاخره یه روز ازش متنفر شدم . راستش فهمیدم که اون ارزش هیچ چیز من رو نداشت . درک می کنی ؟

سرم رو تکان دادم و گفتم : به قول شهاب حسینی تو اون فیلمه ، یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه .

خندید و گفت : درباره ی الی رو میگی . اما اون جمله از خودش نبود .

گفتم : می دونم .

تو چشمام خیره شد و گفت : تو چی ؟ تا حالا عاشق شدی ؟ اصلا مگه میشه که عاشق نشده باشی .

با دستم محکم تر دماغم را فشار دادم و گفتم : داستانش طولانی است .

گفت : آخرش رو تعریف کن .

لبخند زدم و گفتم : درست مثل فیلم مرد خانواده .

گفت : من اهل فیلم نیستم .

گفتم : همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه یه روز کسی که دوستش داشتم ، مجبور شد برای همیشه از این کشور بره .

دستش رو از رو دماغش برداشت و خندید و گفت : بد نیست .

دستم رو از روی دماغم برداشتم و پرسیدم : منظورت چیه ؟

گفت : اینکه قصه ی عشق آدم مثل فیلم ها تمام بشه یه جورایی جذاب است .

گفتم : کجاش جذابه ؟

گفت : احساس با کلاس بودن به آدم دست می ده .

گفتم : حاضری قصه ی عشقتو با مال من عوض کنی ؟

گفت : یعنی چی ؟

گفتم : کاری نداره . قصه ی عشقم رو کامل برات تعریف می کنم و تو هم به خاطر می سپاریش و باور می کنی که مال خودته و بعد از این هرکس ازت خواست قصه ی عشقت رو تعریف کنی این قصه رو میگی .

خندید و گفت : تکلیف شما چه می شود ؟

گفتم : من هم مال تو را بر میدارم .

دست رو شونم گذاشت و گفت : مهندس قصه ی من در حد شما نیست . چه جوری روتون میشه برای همه تعریف کنید که عاشق یک زن خیابانی شدید ؟

و من در حالی که داشتم جملاتش رو برای خودم هضم می کردم ، بوی تهوع آور اونجا رو حس کردم که وارد مجاری تنفسیم شد و دماغم رو گرفتم و آن ترانه ی قدیمی و زنی که موهای بلندی داشت و چشمان وحشی اش را به یاد آوردم و با دست به آن مرد فهموندم که حالت تهوع دارم و از محل کارش بیرون اومدم و تا چند روز خودم را به خاطر اینکه قبل از این واقعا نمی دانستم که مرده شور ها هم می توانند مثل ما عاشق شوند ، سرزنش می کردم . 

 


 

+  با توجه به خواست دوست خوبم ماهیار ، نقد کوتاهی از داستان « بیخوابی » در پاسخ به ایشان در قسمت نظرات پست قبلی نوشتم که اگر شما هم با این داستان مشکل داشتید ، می تونید از همین طریق مطالعه کنید .  

 

همراهی همیشگی

 

 

قبل نوشت :

 

یک و دو و سه به هم مربوط نمی شود

به محمد مزده ی واقعی که ذاتا عینکی است هم مربوط نمی شود .

 

یک )

 

زن که چشمان عسلی و موهای فری داشت و فک پایینش هم کمی از فک بالایی عقب تر بود و اصلا هم خودش را قبول نداشت ، یک روز که خیلی شاد و شنگول به نظر می رسید ، بعد از اینکه کلی جملات فلسفی که اصلا در حدش نبود ، تحویلم داد ، در نهایت لبخند زد و گفت : باید باور کنیم که همه چیز پایانی دارد .

وقتی خندیدم و پرسیدم که منظورش از این جمله واقعا چیست ، بدون معطلی جواب داد : شک ندارم که می خواهم برای همیشه از کنارت بروم .

خیسی لب هایم را با انگشت شصت دست راستم پاک کردم و دستم را بر روی باسن بزرگش گذاشتم و در حالی که او را به سمت خودم می کشیدم ، گفتم : « تو واقعا به جز من هیچ کس را نداری و هیچ جایی نیست که بخواهی به آنجا بروی . » و او که هیچ وقت نمی خواست این حقیقت را به خاطر بسپارد در حالی که با ناراحتی به این فکر می کرد که چرا واقعا هیچ کس را ندارد ، یک لبخند مصنوعی تحویلم داد و دستش را بر روی کمربندم آورد و من در حالی که می دانستم بالاخره یک روز این سواستفاده من را هم خراب می کند ، تنها برای اینکه دلم برایش می سوخت ، باهاش ادامه دادم .

 

دو )

 

با خنده ای که من از این طرف تلفن می دانستم که از ته دلش است ، گفت : شنیده ام واقعا اونجا خوش می گذره و میگویند آزادی بیداد می کند .

گوشی تلفنی رو که دستم بود ، فشردم و گفتم : بد نیست .

گلویش را صاف کرد و گفت : دلم واقعا برات تنگ می شود و هیچ وقت فراموشت نمی کنم .

گفتم : ای کاش فراموشم کنی .

گفت : اینجا همه چیز برام خاطره بود . وسایلم را که جمع می کردم وقتی به نقاشی هایی که سر کلاس برام کشیده بودی رسیدم ، اشکم در اومد .

زبونم را گاز گرفتم و گفتم : وسایلت رو هم جمع کردی ؟ مگه کی قراره بری ؟

با کمی مکث از اون طرف خط گفت : باید زود تر بهت می گفتم .

به قاب عکسی که بر روی دیوار بود نیم نگاهی انداختم و صدایش را شنیدم که گفت : بلیطم برای امشب ساعت ده رزرو شده است .

از خودم پرسیدم چطور اینقدر ساده همه چیز تمام شد ، که گفت : من واقعا متعلق به اینجا نبودم .

در عکس روی دیوار مشغول بوسیدن موهایش بودم .

گفتم : اینجا بعضی چیز ها متعلق به تو بود .

گفت : حلالم کن محمد .

گفتم : سر به سرم نذار .

گفت : خیلی عذاب وجدان دارم .

گفتم : به محض اینکه از هواپیما پیاده بشی همه چی تمومه .

گفت : تو دیوونه ای محمد . خیلی دیوونه ای .

اشکام رو پاک کردم و گفتم : آره . واقعا دیوونم .

به این فکر می کردم که چطور دیوانه ای هستم که اینقدر ساده اجازه می دهم عشقم برای همیشه از کنارم برود ، که ناگهان بی اختیار گفتم : باید هر جور شده یک بار دیگه قبل از رفتنت همدیگر را ببینیم .

و در جوابش که با صدایی آروم گفت : «خیلی دیره محمد » دوباره فریاد کشیدم که باید ببینمش و وقتی جوابی نداد ، سراسیمه گفتم که هر طور شده تا ساعت شش خودم را به خانه اش می رسانم و بعد از اینکه صدای خنده اش را از آن سوی خط شنیدم ، گوشی تلفن را قطع کردم .

هوا حسابی گرم بود و احساس می کردم که چیزی در غروب آن روز غمگین تر از همیشه بود .

در ذهنم خاطراتی که با هم داشتیم را مرور کردم و بعد از اینکه بهترین لباس هایم را پوشیدم که به دیدنش بروم ، به ساعت که نگاه کردم ، یادم آمد که من همانی هستم که همیشه از زمان عقب می ماند .

ساعت هشت و پانزده دقیقه ی شب بود .

 

سه )

 

تمام قرار هامون را گذاشته بودیم . لباس گرم خریده بودیم و چند هفته ای بود که خانه را کاملا تاریک کرده بودیم که شش ماه اول که قرار بود آنجا شب باشد زیاد برایمان سخت نباشد . زنی که حالا یک سالی می شد که در همه ی لحظات همراهش بودم ، از کودکی آرزو داشت که در کشوری به جز اینجا زندگی کند و حالا که موقعیتش پیش آمده بود که برای همیشه برود ، من هم قرار بود به خاطر او و آرزوهایش همراهش شوم .

همه چیز که برای رفتن مهیا شد ، یک روز در یک فرصت مناسب مادرم را که واقعا شک داشتم باز هم بتونم از نزدیک ببینمش را کنار کشیدم و بعد از چند ساعتی که بهش خیره ماندم و تصویرش را در عمق وجود ذهنم به خاطر سپردم و تمام خاطراتی که از کودکی با هم داشتیم را به یاد آوردم ، غرق در اشک دستانش را بوسیدم و ازش خواستم که در مدت نبودنم باز هم مرا مثل قبل دوست داشته باشد و از دور برایم دعا کند .

پدرم را محکم و مردونه در آغوش کشیدم و بهش قول دادم که بالاخره یک روز همان گونه که همیشه دلش می خواست یک مرد واقعی بشم و به سراغ خونه ی اولین دوست دخترم که آن روز ها زیاد هم مرا دوست نداشت رفتم و مثل قدیم ها چند ساعتی را به در خونشون زل زدم و برای آخرین بار بالای پل هوایی خیابان آزادی رفتم و وقتی مطمئن شدم هنوز هم جرئت پایین پریدن را ندارم از شهری که در آن بزرگ شده بودم و همه ی خاطرات خوب و بدم را در وجودش داشت خداحافظی کردم و به عشق همراهی با آن زن شهرم را ترک کردم .

هواپیما که داشت از زمین بلند می شد ، احساس می کردم که انگار کسی می خواهد صفحه ی آخر دفتر خاطراتم که به جلد چسبیده بود را از آن جدا کند و یا به عبارت بهتر مثل درخت تنومندی بودم که داشتند با ریشه از زمینی که در آن بزرگ شده بود ، درش می آوردند .

وارد آن کشور که شدم ، دوباره دانشجو شدم ، کار پیدا کردم ، شروع به نوشتن یک رمان بلند کردم و حسابی سرم گرم شد ، اما انگار قرار نبود هیچ وقت به هیچ چیزش عادت کنم و تنها اینکه می دانستم به خاطر کسی که دوستش داشتم آنجا هستم آرامم می کردم .

روزها با دلتنگی می گذشتند و تنها اینکه شب هایی که هوایش با روز هیچ فرقی نداشت ، او را محکم در آغوش بگیرم دلیل ادامه دادنم شده بود ، تا اینکه یک شب که انگار نور از همه ی شب های دیگر بیشتر بود و هر دو نفرمان کاملا بی خواب شده بودیم ، همان طور که دراز کشیده بودیم ، داشتم از خاطره های گذشته ام برایش می گفتم ، که ناگهان  او که پشتش به من بود ، برگشت و نگاهی گذرا به من انداخت و پرسید : « متولد چه سالی بودی ؟ » و من که واقعا از این سوالش جا خورده بودم ، چند رقم را به سختی از ذهنم بیرون کشیدم و بعد از بالا پایین کردنشان ، چهره ی مادرم را با تمام چین و چروک های صورتش به یاد آوردم و گوشه ی پتو رو تا جایی که می تونستم تو دهنم کردم و همانطور که دندان هایم را محکم فشار می دادم به این فکر می کردم که من برای چه به اینجا آمده ام .

 

چهار )

 

امروز نمی دانم چه روزی است . دیروز یا امروز و شاید هم فرداست . تو نسیتی و من با اینکه قول داده بودم ، هنوز از نبودنت شعری نگفته ام .

روز شمار رفتنت هنوز هم مرا مور مور می کند

و تنها قولی که می توانم بدهم این است که اگر برگردی با کله به استقبالت نیایم .

 

بیخوابی

 

 

بیخوابی ...

 

در زیر قطرات باران سیل آسای اون شب عجیب ، درست بعد از حادثه ی رانندگی ترسناکی که برام اتفاق افتاد و چشمام بیناییشون رو از دست دادند ، بود که برای اولین بار تو زندگیم برای یک لحظه به خودم برگشتم و این سوال رو از خودم پرسیدم که : من واقعا چه کسی هستم ؟

اگر قبل از اون اتفاق می خواستم خودم را تعریف کنم ، مردی با چشم های قهوه ای تیره و موهای مشکی و پوست سفید بودم که قدش صد و هفتاد و پنج بود ، اما بعد از تصادف حس خوبی نسبت به هیچ کدام از این اطلاعات نداشتم و اعتمادم را نسبت به همه ی آنها از دست داده بودم و می خواستم به دنبال من واقعی بگردم و می دانستم که اگر جوابی خوبی برای این سوالم پیدا نکنم حداقل چون چشمانم دیگر نمی دید ، در تاریکی درون خودم گم می شدم و بقیه ی زندگی ام را با بی هویتی مثل مرده ها می شدم .

همسرم می گفت که برایش مهم نیست که چشمان شوهرش نبیند و باید خیالم راحت باشد و اگر من در کنارش باشم خودش همه چیز را درست می کند و مدام دلداری ام می داد که در اصل هیچ اتفاقی نیافتاده است و به دلایلی خوش شانس هم بوده ام ، اما من با خودم فکر می کردم که نه تنها در این حادثه بلکه از ابتدا که من به دنیا آمده بودم هیچ اتفاقی نیافتاده است و اگر چیز مهمی بود در یک ثانیه که در اتومبیلم خوابم برد ، ناگهان از بین نمی رفت .

با خودم فکر می کردم که شاید از ابتدا بینایی نداشته ام و شاید تمام تصاویری که می دیدم خیالات خودم بوده و مگر غیر از این بود که من از کودکی هم ، خیالاتی بودم و یا اصلا شاید من هیچ وقت به دنیا نیامده بودم و شاید هم دنیا از ابتدا وجود نداشت .

یک اسم برای خودم داشتم ، که هرکسی دلش می خواست می توانست آن را فراموش کند یا اصلا می توانستم اسمم را به همه دروغ بگویم . شاید بعد از آن تصادف دیوانه شده بودم اما احساسی که حالا داشتم نه دیوانگی بود و نه احساس آدم های افسرده که تصادف کرده اند . بلکه تنها بی هویتی همه ی وجودم را گرفته بود .

اگر می خواستم از کودکی خودم را مرور کنم به رابطه ی موجودی که الان بودم با کودکی هایم شک می کردم و به کل احساس گسستگی می کردم و اگر بیشتر فکر می کردم باید خودم را به تعداد ثانیه هایی که گذرانده بودم مجزا می کردم .

دلم می خواست بهترین فیزیک دان بودم تا شاید از طریق فیزیک جوابی برای خودم پیدا کنم اما خوب می دانستم که هرچه نبودم حداقل اینقدر کم هوش بودم که نتوانم با فیزیک به جایی برسم و مثل این به سراغ هر چیز دیگری می رفتم در انتها نداشته هایم بود که مانع ام می شد و در مقابل وقتی می خواستم داشته ها را پیدا کنم ، دست بر روی هر چیز می گذاشتم در واقع پی می بردم که آن را هم ندارم و به تهی می رسیدم و همین بود که برای خودم که آدمی بودم که در واقع هیچ چیز نداشت نمی توانستم وجودی قائل شوم .

همسرم می گفت برای حل کردن تمام این مشکلات باید از زمان کمک بگیرم اما وقتی که فکر می کردم که تمام گذشته و تمام آینده و حتی اکثر ابعاد حال برایم نقطه ی کور است دیوانه می شدم و دلم می خواست زمان به کل متوقف شود که دیگر نتوانم اینقدر فکر کنم و این بازی تمام شود .

وقتی هم می خواستم از زندگی ام که البته دیگر چیزی از آن نمانده بود فاصله بگیرم و به همراه همسرم به یک جای دور بروم که کسی آنجا نباشد و همه چیز را از ابتدا بررسی کنم و همه سوال هایم را از اول از خودم بپرسم و به دنبال جواب برای هر کدوم باشم ، نتوانستم تصمیم بگیرم که کجاست که احیانا تعلق خاطر بیشتری در برابر جاهای دیگه ی دنیا نسبت به اونجا داشته باشم و وقتی دوباره تصمیم گرفتم که جایی بروم که تعلق خاطر کمتری در برابر جاهای دیگه ی دنیا نسبت به اونجا داشته باشم ، این بار هم به نتیجه نرسیدم و در نهایت پی بردم که تمام جاهای دنیا مثل هم هستند و من علاوه بر زمان با مکان هم مشکل دارم .

من چه کسی بودم که زندگی ام دیگر به متغیر ها وابسته نبود ؟ چرا حالا که خودم را گم کرده بودم ، همسرم اینقدر عاشقم شده بود ؟ اصلا همسری که مدت ها بود ازش برایم فقط صدا و تصاویر گنگی که روز به روز کم رنگ تر می شد مانده بود ، به چه دردم می خورد ؟ چرا حالا که چشمانم نمی دید و نمی توانستم حرکات دیگران را در زندگی ام تقلید کنم به مشکل خورده بودم ؟ چرا دیگر غریزه ام من را به سمت چیزهایی که دوست داشتم نمی کشید ؟

من دقیقا کی به دنیا آمده بودم ؟ و دقیقا کی زندگی کرده بودم ؟

چه کسی می توانست پاسخ تمام سوالاتم شود ؟

به نقطه ی عطف زمان رسیده بودم و احساس می کردم هر حرکت کوچکی می تواند مسیرم را تا آخرین قدم مشخص کند . هنوز صدای باران که شب تصادف با تمام قدرتش می بارید از گوش هایم خارج نشده بود و در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که من که همیشه آدم بد خوابی بودم چرا آن شب در حین رانندگی به خواب رفتم که ناگهان صدای همسرم که این بار بدون هیچ ترسی از اینکه رازش فاش شود ، با صدای بلند همان ترانه ی قدیمی همیشگی را می خواند ، همه افکارم را به هم ریخت .

در حالی که بعد از مدت ها قادر به تجسم موقعیت مکانی اش بودم ، به سمت صدایش برگشتم و بین تمام صداهایی که در گوشم بود ، شنیدم که آرام زیر لب زمزمه کرد که می خواهد لمسم کند .

خندیدم و گفتم : « موضوع همیشگی همین بوده است » و داشتم از صدایش فاصله می گرفتم که ناگهان دستانش را در دستانم گرفت و متوجه دمای بدنش شدم که دیگر مثل قدیم سرمای بیش از حدش آزارم نمی داد . برای لحظه هر چه از قانون تعادل دمای بین دو جسم در فیزیک می دانستم از ذهنم عبور کرد و ناگهان ترس عجیبی همه ی وجودم را فرا گرفت .

بوی رطوبت هوا و بویی همانند خاک باران خورده تمام بینی و مجاری تنفسی ام را پر کرد و مخالفت های همسرم با تصمیمی که گرفته بودم و جر و بحث هایمان در شب تصادف و چند دقیقه قبل از تصادف و تابلویی که بر رویش نوشته شده بود : « پایان بزرگراه نزدیک است » و پای راستم که با تمام قدرت بر روی پدال گاز می فشردم را به خاطر آوردم و بعد از اینکه چند دور ، دور خودم چرخیدم ، از همسرم پرسیدم : پس چرا هنوز نمی توانم ببینم ؟

و او با تبسمی غم دار که هم نشان از رضایت و هم نارضایتی از این وضع داشت ، گفت : چون هنوز رابطه ات به واسطه ی گوش با دنیا قطع نشده است .

و من در حالی که هنوز با زمان مشکل داشتم و نمی توانستم تشخیص دهم که من چند سال بعد از همسرم مرده بودم ، با خودم فکر می کردم که دیگر همه چیز فرق کرده است و نمی توانیم مثل دو دوره ی گذشته که ابتدا هر دو زنده بودیم و سپس همسرم فوت کرد ، به رابطه با همسرم ادامه دهیم و باید باز هم به دنبال شکل جدیدی از رابطه باشیم و دوره ی سوم از زندگی با هم را آغاز کنیم و دوره ی دوم که دوره ی بی خوابی هایمان بود را فراموش کنیم . 

 

دخالت

 

دخالت ...

 

زن دست هایش را پشت موهای خرمایی اش برد و کش موهایش را باز کرد و با چشم های وحشی اش نیم نگاهی به مرد قد بلندی که بر روی تخت چوبی قدیمی وسط اتاق که زوارش در رفته بود ، خوابیده بود ، انداخت و گفت : هوای اینجا خیلی سرد است .

مرد قد بلند که کچل هم بود ، همان طور که زیرچشمی به سینه های زن نگاه می کرد ، لبخندی زد و گفت : مطمئن باش از بیرون بهتر است .

زن که با این لحن مرد ها آشنا بود ، دولا شد و بر روی تخت رفت تا قبل از اینکه خون بدنش از سرما منجمد شود ، کار را تمام کند و لباس هایش را دوباره بپوشد .

مرد ناخن های بلندی داشت و وقتی زن را در بین بازوان خشک و زبرش مچاله کرد و شروع به چنگ انداختن به بدن زن کرد ، شاید به خاطر سرمای بیش از حد بود که هر کجای بدن زن  را که دست می گذاشت زن سوزش خاصی را در آن ناحیه احساس می کرد و فقط وقت هایی صدایش در می آمد و با فریادش سکوت را می شکست که به مرد التماس می کرد که از فوت کردن بدن یخ زده اش دست بکشد و زمان همین طور با صدای نفس نفس های زن و ریتم یکنواخت پاهای مرد که مانند یک پتک فرق همهمه ی افکار زن را می شکافت ، می گذشت که ناگهان همه چیز با صدای مهیب برخورد پیشانی زن با تیغه ی چوبی کناری تخت ، برای لحظه ای متوقف شد و مرد که ترس همه ی وجودش را گرفته بود از زن فاصله گرفت .

زن در حالی که رد خون از پیشانی اش سرازیر شده بود و پس.ت.انهایش تیر می کشید و همه ی بدنش از سرما می لرزید ، سرش را بلند کرد و همان طور که با پشت دستش بینی اش را پاک می کرد ، بر روی زانو هایش نشست و نگاهی به اطراف اتاق و مردی که مات و مبهوت نگاهش به او دوخته شده بود ، انداخت و برای لحظه ای ترس همه ی وجودش را فراگرفت که داستانی که در آن واقع شده است ، نوشته ی من باشد و از آنجایی که مثل تمام شخصیت های دیگر همه ی داستان هایم ، من و احساسم را نسبت به هرزه ها می شناخت ، می دانست که باید تا بیشتر از این بلایی سرش نیامده به دنبال راه فراری از این داستان باشد .

از تخت پایین آمد و بلافاصله لباس هایش را پوشید و همان طور که خون از ابروهایش ، نوک بینی اش و چانه اش می چکید به سمت دری که در انتهای اتاق بود ، دوید و بی توجه به فریاد های مرد قد بلند کچل که ازش می خواست در این داستان بماند ، در را باز کرد و در آنسوی در وارد یکی از نوشته های آیدا احدیانی که هم از من نویسنده ی بهتری بود و هم فمنیست بود ، رفت و با خودش عهد کرد که از این پس زن خوبی باشد و در آن نوشته با مردی به نام جیسون ازدواج کرد و زندگی خوبی را با جیسون آغاز کرد .

زن آنجا بعد از چند وقت زندگی کردن با جیسون حامله شد و چندین ماه پیش بود که بعد از گذراندن شش ماه کلاس زایمان طبیعی ، شیر دهی و... بعلت افت ضربان قلب بچه سزارین شد . او بعلت ناراحتی روحی شدید بعد از سزارین و درد بخیه نتوانست تمام گفته های کلاس شیر دهی را مو به مو اجرا کند و تسلیم گریه های نوزاد گرسنه شد و به بچه شیر خشک داد . او دچار افسردگی بعد از زایمان شد . به این نتیجه رسید که مادر خوبی نیست که نتوانسته است بچه اش را از سوراخ اصلی بدنیا بیاورد و مادر بدتری است که بچه اش را با شیر خودش در برابر هزاران مرض ایمن نکرده است . افسردگی بالا گرفت . آنقدر که دایم می خوابید و یادش می رفت کهنه بچه را عوض کند . بچه به سوزش ادرار مبتلا شد . برای بچه آنتی بیوتیک تجویز شد . او دچار جنون شد . شروع کرد به پرت کردن اشیا . به فریاد کشیدن . کارشان با جیسون به جدایی کشید و اجازه دیدن بچه اش را بدون حضور شخص سوم به او ندادند .

طاقتش تمام شد و تمام دلبستگی هایش در داستان آیدا را زیر پا گذاشت و از آن داستان نیز خارج شد و در یکی از داستان های امین فولادی عاشق مردی شد که وقتی با بالا تنه ی لخت ، بر روی تخت کنار آن مرد نشست و دستش را دور کمر او انداخت و با صدای لرزانش از او پرسید : « تو واقعا من را دوست داری؟ اصلا از چی من خوشت می آید؟ »  ، مرد بعد از چند ثانیه ای که در سکوت با دقت او را برانداز کرد ، در نهایت جواب داد که آرنج های خیلی زیبایی دارد .

باور کنید من اگر از ابتدا می دانستم که این سرنوشت قرار است برای این شخصیت خیالی رقم بخورد و اینگونه اسیر و در به در داستان های دیگران شود ، یا به کلی خلقش نمی کردم و یا وقتی با آن مرد قد بلند کچل به خاطر پول همبستر شده بود ، حداقل به جای اینکه سرش را به تخت بکوبم ، یک بخاری برایش گوشه ی اتاق می گذاشتم که بیشتر لذت ببرد .   

 


 

در این پست بدون هماهنگی با آیدا احدیانی و امین فولادی از نوشته هایشان استفاده شده است . 

    

     

افکار مرطوب

 

 

افکار مرطوب ...

 

به چشمان عمیقش در آیینه زل زد و یک بار دیگر همه ی آرزو های بزرگ و کوچکش را برای خودش مرور کرد . این همان کودکی بود که مادرش همیشه می گفت که انگار نمی خواست به دنیا بیاید . چقدر بزرگ شده بود و چقدر از اونی که فکر می کرد فاصله گرفته بود . لبخندی زد و از اتاق خارج شد .

همسرش طبق معمول پای تلویزیون بر روی کاناپه خوابش برده بود . یک پتو آورد و بر روی همسرش کشید . بارانی اش را پوشید و ساکش را که زیر تخت پنهان کرده بود ، برداشت و از خونه بیرون زد . هیچ کس در اون ساعت در خیابان نبود ، پس برای پیدا کردن اولین مشتری امروزش به سمت بالای خیابان راه افتاد . هوا حسابی سرد بود و قطرات باران نم نم شروع به باریدن گرفته بود .

از اولین روزی که فرفره فروختن را شروع کرده بود ، تا بحال به باران نخورده بود و این نگرانی در دلش به وجود آمده بود که فرفره هایش زیر باران خیس شوند و پیش خودش می دانست که اگر امشب تمام فرفره هایی که در طول روز ساخته بود را نفروشد ، برای خرجی فردای خانه اش به مشکل خواهد خورد .

از یک سال پیش که دکتر به او گفته بود همسرش به خاطر یک بیماری خاص دچار عارضه ی مغزی شده و درک درست اش را از دنیای اطراف از دست داده است ، او چندین شغل عوض کرده بود و در نهایت پی برده بود که هر چند فرفره فروشی درآمدش کمتر از بقیه ی شغل هاست اما هیچ کدام از شغل های دنیا را به اندازه ی این کار در شب دوست ندارد .

به دلیل خاطراتی که از کودکی برایش به جا مانده بود ، احساس عجیبی نسبت به فرفره ها داشت و این شغل را به نوعی برای خودش مقدس می دانست و هرچند بیشتر مردم به زن تنهایی که نیمه شب فرفره می فروخت ، به چشم یک دیوانه یا یک زن مشکل دار که هدف خاصی را از فرفره فروشی دنبال می کند ، نگاه می کردند برای اینکه دلش نمی خواست همسرش رو که حس می کرد هنوز می تواند بعضی از تصاویری را که می بیند تجزیه و تحلیل کند ، ناراحت کند ، مجبور بود شب را که او خواب بود را انتخاب کند .

دنیایش از واقعیت فاصله گرفته بود و برایش مهم نبود که دیگران از توجیه هایی که برای خودش داشت و به نظر آنها مسخره می آمد سر در نیاورند و در این لحظه تنها نگرانی اش در زندگی همین قطرات کوچک باران بود که با اینکه هواشناسی چیزی از آن نگفته بود ، کم کم داشتند جان می گرفتند و به یک باران واقعی تبدیل می شدند .

شاید واقعا هیچ کس احتمال نمی داد که در این تابستان باران ببارد و شاید اصلا این باران در دنیای آدم های دیگر وجود نداشت ، ولی هر چه بود بیشتر مردم این شهر ، در این ساعت خواب بودند و او حداقل مطمئن بود که هیچ زن تنهای دیگری که شوهرش ناگهان بی دلیل ، تبدیل به یک عقب افتاده ی ذهنی شده باشد ، در این ساعت شب زیر این باران قصد فرفره فروختن را ندارد .

بوی باران به مشامش می رسید و با خودش فکر می کرد که هر لحظه با شدید تر شدن باران ، تعداد کسانی که در این موقع شب در بیرون از خانه به سر می بردند کم تر می شود و حتی اگر فرفره هایش خیس هم نشوند احتمال فروخته شدنشان خیلی کم خواهد بود .

باران هر لحظه شدید تر می شد و او بدون اینکه متوجه باشد فقط داشت به آن فکر می کرد . تصمیم اش را گرفته بود و برای اینکه یادش باشد مدام در دلش تکرار می کرد که حتی اگر آب امشب تمام کره ی زمین را بگیرد تا نزدیک صبح به فرفره فروختن ادامه می دهم .

در مدت زمان کوتاهی باران تبدیل به طوفان شد و کم کم سیل همه ی شهر را فرا گرفت و او انگار که مقابل اراده ی خداوند ایستاده باشد داشت همچنان مقاومت می کرد . همه چیز در آب قوطه ور شده بود و او فقط از ساکش که پر از فرفره بود ، محافظت می کرد .

اینقدر صدای آب زیاد شده بود که دیگر حتی گوش هایش هم نمی شنید و ارتباطی که به واسطه ی گوش با دنیای اطراف داشت قطع شده بود . صدای ممتد قطرات آب برایش دیگر صدا نبود ، بلکه یک روند تکراری بدون تغییر بود که مانند یک چیز مادی گوش هایش را پر کرده بود . هنوز می توانست برای فروختن فرفره هایش از چهار حواس دیگرش کمک بگیرد و این موضوع امیدوارش می کرد .

قطرات باران هر لحظه بزرگ تر از قبل می شدند و او در حالی که از برخورد این قطرات با سطح پوستش احساس درد می کرد ، در ذهنش احتمال پیوسته شدن قطرات باران را در همان آسمان به خاطر بزرگ شدن بیش از حدشان بررسی می کرد .

به ساعتش که نگاه می کرد ، عقربه های ساعت حالتی تازه از نگرانی را برایش به وجود می آورد . احساس می کرد که خیلی آرام عمل کرده است و باید زود تر مشتری های امروزش را پیدا کند . هوا هر لحظه تاریک تر می شد و سلسله محاسبات پیچیده اش در جهت بررسی نور نتیجه ای جز اینکه تا روشن شدن هوا ، زمین کاملا در آب غرق می شود ، نداشت .

بیش از حد نگران شوهرش بود و می ترسید که وقتی به خانه بر می گردد ، جسد مرد بیچاره را شناور در آب پیدا کند . شوهرش را واقعا دوست داشت و احساس می کرد بینشان هیچ چیز حتی بعد از بیماری شوهرش عوض نشده است و هنوز هم می تواند مثل قبل آن مرد را دوست داشته باشد .

 

.......

 

نیم ساعت بعد وقتی به خانه برگشت در حالی که از درآمد امروزش راضی بود ، بارانی خشکش را به چوب لباسی آویزن کرد و یک راست به سراغ آیینه رفت . با خودش فکر می کرد که مژه ها و ابروهایش اضافی است و باید به دست تیغ سپرده شوند که ناگهان شوهرش ، پشت سرش ظاهر شد و بعد از اینکه او را محکم در آغوش گرفت و سپس کمی معاینه اش کرد ، موهایش را نوازش کرد و چند عدد قرص در دهانش گذاشت و یک لیوان آب به دستش داد و گفت : من که نمی تونم تمام روز مراقبت باشم و همیشه در را قفل کنم . اگه قول بدی دیگه بدون اجازه ی من از خونه بیرون نری تمام فردا رو با هم فرفره های قشنگ می سازیم عزیزم .

 

ــ  بر اساس نگرانی های من ، در زیر نم نم باران یک روز کاملا معمولی .