Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

محمدی که می رقصید

 

       

محمدی که می رقصید ...

       

همه چیز از یک نگاه شروع شد . از نگاه یک مرد که همسرم می گفت ، غریبست ولی بعد ها فهمیدم که چند سالی است که او را می شناختم . او چند سالی بود که  درون نگاه های خاموش همسرم جا داشت و من او را هر روز می دیدم . او چندین سال بود که در هنجره ی همسرم رخنه کرده بود و من هر روز لحن سرد همسرم را می شنیدم . اون غریبه درون گوش هایم بود .

همه چیز با یک نگاه پایان پذیرفت و شعله ای سوزان خاموش شد . یک غریبه که دیر فهمیدم چقدر آشنا بود ، با نگاهی گذرا در چشمان همسرم مرا از خواب پراند .  خوابی که چند سالی بود در تب آن می سوختم و مرا همچون یک فانوس ، همیشه در انتظار رسیدن باقی می گذاشت .

یک نگاه که اگرچه گناه بود ، ولی توانست مرا از برزخ باور ، به دوزخ آزادی هدایت کند . نگاهی که وارث آن بعد از من ،  آتش می گرفت ، شعله می کشید ، می سوخت و در انتها خاکستر می شد .

نامه ای نوشتم . نامه ی آخر ،  برای همسری که همیشه مرا در انتظار پاسخی ، برای  نامه ی اول گذاشته بود . برای همسری که همراه من رقصید . دریغ از اینکه بدانم او ققنوس است و من خاکستر خواهم ماند . همسری که همیشه می رقصید ، پا به پای من ، پا به پای تو ، پا به پای شیطان .

در نامه نوشتم : کلیدِ صندوقچه ی کوچکم ، که همیشه از من پرسیدی درونش چیست ، زیرِ گلدان است . اگر تبخیر نشده باشد ، همه ی داراییِ زندگی ام درونِ صندوق است . بعد از من ،  تو وارث دنیایم خواهی بود .

نامه را جلوی آیینه گذاشتم و خود را دیدم . خودم را دیدم که هیچ گاه خودش نبود . برای آخرین بار رقصیدم و خودم را در حال رقصیدن در آیینه دیدم . محمدی که می رقصید اصلا جذاب نبود .

کبریتی آتش زدم و نگاهش کردم . بوییدمش و صدای سوختنش را شنیدم . خودم را آتش زدم و این انتهای ماجراست .

خیلی زود ،  همسرم به سراغ صندوق رفت و اطمینان پیدا کرد که صندوق خالی است . شاید اگر با این باور که صندوقی خالی خواهد یافت ، به سراغ صندوق نمی رفت ، چیزی در آن می یافت .

             

پیش در آمد :   

         

- رقص نا تمام ، نوشته ی هانی : 

        

آتش گرفتی.......................آتش گرفتم

شعله کشیدی....................شعله کشیدم

سوختی.................................سوختم 

خاکستر شدی...................خاکستر شدم

تو ققنوس بودی و من..........خاکستر ماندم 

       

    

عاشق لعنتی

 

       

عاشقِ لعنتی ...

        

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . تو خواب یک ببر رو کشته بودم ، ولی احساس ضعف می کردم .

آبی به سر و صورتم زدم و فکرم را برای امروز رو براه کردم . امروز روز بزرگی بود . روی صندلی ای که وسط اتاق بود نشستم و چند دقیقه ای به عکس دختری که بر روی دیوار بود زل زدم . حدود چهار سال بود که او همه چیز زندگی ام شده بود . عاشقش بودم و او نیز مرا دوست داشت .

تمام خاطرات از جلوی چشمانم می گذشت ولی امروز زمان خوبی برای فکر کردن به هیچ کدام از این خاطرات نبود . او یک ساعت دیگر برای دیدارم به اینجا می آمد و باید خانه را مرتب می کردم و حسابی تدارک می دیدم .

در زندگی ام ، هیچ کس را به اندازه ی او دوست نداشتم . چیزی در درونم مرا آرام می کرد ولی امروز روز هیچ چیز نبود . نه آرامش و نه تفکر . امروز خالی از همه چیز بود . امروز آخرین روز بود . نگاهی دیگر به عکسش انداختم . خنده هایش جلوی چشمانم بود . من همیشه مات دیدن او بودم .

عکس او را از روی دیوار برداشتم و خودم را برای دیدارش آماده کردم . امروز ، روز تولدم بود و تا به حال تو این چند سال که با اون بودم تو همه ی روز های تولدم برای او هدیه ای داشتم . هدیه ی امروز متفاوت بود .

به سراغ کمد وسایل قدیمی ام رفتم و چاقوی دسته کوتاهِ قدیمی را که چهار سال بود سراغش نرفته بودم را پیدا کردم . تو لباسم گذاشتمش و صحنه را آماده کردم . همه چیز همان طور که او خواسته بود باید آماده می شد . او چهار سال بود که بی صبرانه منتظر این پرده ی نمایشنامه ی هر دو نفرمان بود .

دیگر کافی بود . انتظار باید به پایان می رسید . جو سنگین اتاق روح مرا تسخیر کرده بود که صدای زنگ خانه ، حباب اطرافم را از هم پاشید . در را به رویش گشودم . خندان بود . دستانش را گرفتم و او را بر روی صندلی وسط اتاق نشاندم . جمله ی همیشگی اش را به زبان آورد : همیشه باید دیوونه بازی در بیاری تو ؟ این چه جور دکوری است که برای امروز انتخاب کردی ؟

نگاهم کرد و کلمه ی محبوبم را دوباره بر زبان آورد : دیوونه ...

این انتخاب او بود .

نوشیدنیه محبوبش را به دستش دادم . جر عه ای نوشید و لبانم را بوسید . طعم این نوشیدنی بر روی لبانش مهشر بود .

همه چیز برای این لحظه ساخته شده بود . من عاشق بودم . عاشق بودم . چهار سال بود که عاشق این زن بودم . نگاهی در چشمانش انداختم و انگشت اشاره ام را بر روی لبانش گذاشتم .

چاقوی دسته کوتاه را از لباسم بیرون کشیدم و لبخندی زدم . چنان محکم آن را در دستم می فشردم که تمام کف دستم را می برید و خون از دستم می چکید . دسته ی این چاقو کوچکتر از آن بود که در دستم جا بگیرد . فقط سه سانتی متر از تیزیه چاقو نصیب گردنش می شد چون بقیه ی آن در دست خودم بود و دست خودم را می برید . اینگونه می توانستم همزمان با او درد را حس کنم .

چاقو را به روی گردنش گذاشتم . شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و یقه ی پیراهنم را گرفت و صورتم را جلو کشید . لبانم را دوباره بوسید و این بار تلخیِ نوشیدنی را حس کردم .

او گفت خیلی وقت است منتظر بوده که دیوونه شوم . او منتظر بوده است . او با خنده فریاد می کشید که قسمتش بوده است که به دست من بمیرد .

همه همیشه میگن هر کسی یه قسمتی داره ، ولی من همیشه از خودم می پرسیدم این قسمت واقعا چیست ؟ زندگی و مرگ هیچ کدام آزادی نیستند .

صدایی از درونم به می گفت : همه چیز به تو بستگی داره ، بذار بمیره ، از مردنش لذت ببر ، از اینکه خونش داره فوران می زنه ، از اینکه همه جا قرمز بشه .

صدای درونم می گفت : دنیا فقط یک نابود گر داره و اون منم .

این صدا راست می گفت . من همه چیز را نابود کرده بودم . همه چیز را ، حتی خودم را .

به یاد اولین روحی که تسخیر کردم افتادم . برای من خیلی راحت بود . یه کم دیر فهمیدم که خودم هم تسخیر شده ام . دقیقا همان موقع بود که خودم را کشته بودم .

همه چیز با یک حرکت متوقف می شد . این چاقو قدرت کشتن این دختر را داشت ولی من باید خودم او را می کشتم . من باید روح او را تسخیر می کردم . حالا می فهمم چرا بعد از اینکه تو خواب اون ببر رو با چاقو کشته بودم احساس ضعف می کردم .

این چاقو نمی توانست مرا تبدیل به یک قاتل کند . این چاقو می خواست خودش به تنهایی قاتل بماند ...

چاقو را از روی گردن آن دختر کنار کشیدم و لبانش را بوسیدم . من بالا خره یک روز برنده می شدم . 

      

     

خانوم ایکس

 

                

خانومِ ایکس .... 

    

اسمِ من آقای ایکسِ . این اسم اصلیِ من نیست ولی وقتی هر کسی آدم را به یه اسم صدا می کنه ، دیگه این که اسم اصلیمون چیه زیاد اهمیت نداره . ایکس از آخر سومین حرف الفبای اینگیلیسیه .ولی خیلی کاربرد ها داره . مثلا برای همه چیز های مجهول هم به کار میره .

من معمولا تا وقتی که از آینه دورم ، مهشرم . ولی وقتی به آینه نزدیک می شم ایکس تر می شم . الان که دارم این متن رو مینویسم همه چیز ردیفه . این متن رو می نویسم و بعدش می رم می خوابم .  بعد از اینکه از خواب بیدار شدم میتونم صبحانه بخورم و خلاصه هر کاری که دلم بخواد می تونم بکنم . ولی قبلا هیچ کدوم از این کار ها رو نمی تونستم بکنم . نمی تونستم بخورم . نمی تونستم بخوابم و هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم . زنده بودم ولی زندگی وجود نداشت . درد داشتم . و همه ی اینها به یه مشکل بزرگ بر می گشت . یک مشکل که حل نمی شد . یک مشکل که همه جا همراهم بود . من نفرین شده بودم و این نفرینِ قدیمی همه جا منو همراهی می کرد و دنیای اطرافم رو تحت تاثیر قرار می داد . من می خواستم همه چیز خوب پیش بره ولی اون نفرین نمی ذاشت .

من یک پزشک بودم . ولی نفرین گاهی از من می خواست که یک خلبان باشم و بعضی وقتها من را پلیس می خواست . خواسته های نفرین مرز و محدوده نداشت . نفرین از من یک برده ساخته بود که دنیا رو خراب کنه . نفرین می خواست همه ی ایکس های دنیا رو نابود کنه . نفرین باعث می شد در هیچ شهری ماندگار نباشم و بعد از یک مدت کوتاه که در هر شهری می موندم نفرین منو مجبور می کرد که به یک شهر دیگه نقل مکان کنم . نفرین فقط وقتی تنها بودم و از انسان های دیگر فاصله داشتم ، بر من حکومت نمی کرد .

آخرین جایی که سفر کردم به یک شهر کوچک بود . نفرین از من خواست به یک شهر کوچک بروم و به محض ورودم به شهر ،  آزاد شد . نفرین در شهر بود و جان تمام ساکنین شهر در خطر بود ولی هیچ کاری از دست من ساخته نبود . من به بیمارستان شهر رفتم و  به عنوان پزشکِ بخش اورژانس در آنجا مشغول به کار شدم . باید منتظر می ماندم تا می دیدم ، نفرین چه برنامه ای برای اون شهر داره . ممکن بود هیچ کس را در این شهر زنده نگذارد و یا ممکن بود بدون هیچ آسیبِ مادی شهر را به همراهِ من ترک کند که در این موارد ، شهر به تیمارستانی بزرگ تبدیل می شد .

هفته ی اول همه چیز به خیر گذشت و همه ی بیمارستان من را به عنوانِ پزشکی مجرب قبول کردند . در شروع هفته دوم بود که یک مرد پنجاه سا له را به اورژانس آوردند . مرد به علت مصرف زیاد از حدِ مشروب اصلا حال خوشی نداشت . تنها چیزی که در این مورد ،  جا لب به نظر می رسید این بود که مرد سابقه دار بود  و این چندمین بار بود که خودش را اسیر این مخمصه ی بزرگ می کرد . در پرونده ی مرد نوشته شده بود که او یک استاد ریاضی است .

بالای سر مرد رفتم و در اولین نگاه شروع به داد و فریاد کرد . مرد فریاد می کشید :  او یک نفرین شده است و همه باید تا دیر نشده از این شهر فرار کنید . او همه چیز را می دانست و شانس آوردم که او مست بود وگرنه امکان داشت دیگران حرف های او را باور کنند . مرد بعد از اینکه دید هیچ کس به حرف هایش توجهی نمی کند ،  بعد از چند ساعت سر و صدا ،  آرام شد . در یک زمان مناسب ، که هیچ کس اون حوالی نبود به سراغش رفتم و ازش پرسیدم چیز هایی که می گه رو از کجا می دونه .

خندید و گفت : قبلا یک نفرین شده بوده ولی حالا رهایی پیدا کرده .

کلماتی که به کار می برد را نمی توانستم باور کنم . امکان رهایی وجود داشت . خوشحالی به قلبم فشار می آورد . از او پرسیدم که چگونه می توانم آزاد شوم . لبخندی زد و گفت : این نفرین دقیقا از زمانی درونِ من متولد شده که اولین معادله ی بی پاسخ در ذهنم به وجود آمده است . او گفت که باید اولین مجهولِ ذهنم از بین برود .  

از او خواستم که کمکم کند . او گفت که همه ی چیز های دنیا توسط اعداد ، حروف و رنگها ساخته می شوند و باید از آنها کمک بگیرم .

هر چقدر التماس کردم او دیگر هیچ چیز نگفت . یک استاد ریاضی بدون شک می توانست از اعداد کمک بگیرد ولی این کار برای من خیلی سخت بود . از معادلات هم اصلا سر در نمی آوردم . همه معادلات از دوران دبیرستان تا به امروز ، در ذهنم بی پاسخ مانده بود . چگونه باید اولین معادله ی بی پاسخ را می یافتم ؟

به اتاقم رفتم و به همه ی حرف های اون استاد ریاضی فکر کردم . اعداد باید به من هم کمک می کردند تا از این نفرین رهایی یابم . باید من هم یک استاد ریاضی می شدم . پس به سراغ نفرین رفتم و از نفرین خواستم که بهترین استاد ریاضی با شم . چون این تغیرات دقیقا همان چیزی بود که نفرین می خواست با من مخالفت نکرد و در یک چشم به هم زدن ، یک استاد ریاضی شدم . همه ی معادلات حل نشده ی دنیا را در عرض چندین ساعت بررسی کردم و پی بردم که هیچ کدام از این مجهولات ، هیچ تشابهی به گمشده ی من ندارند . گمشده ی من درون اعداد نبود . گمشده ی من فراتر از اعداد بود . معادله ی من ربطی به ریاضی نداشت . پس از نفرین خواستم که مرا تبدیل به یک استاد ادبیات کند . شاید می توانستم بزرگترین مجهول زندگی ام را در حروف بیا بم .

همه ی حروف ، در تمامیِ زبان ها را بررسی کردم . همه ی فرهنگ لغاتِ همه ی زبان ها را خواندم . هیچ لغتی نمی توانست گمشده ی من را بیان کند . مجهولِ زندگی ام در لغات نیز جای نمی گرفت . آخرین امیدم رنگ ها بودند ، پس به کمک نفرین ، یک نقاش ماهر شدم . ولی حتی گمشده ی من در هیچ تابلوی نقاشی نیز جا نمی گرفت . انگار هرچه بیشتر در حروف ، اعداد و رنگها غرق می شدم ، بیشتر از مجهولِ زندگی ام دور می شدم . گمشده ی من خیلی با ارزش تر از این بود که در اعداد ، حروف و رنگها جای بگیرد .

گمشده ی من مظهر ِ بهترین رنگ ، بهترین کلمات و بهترین عدد بود . گمشده من بهترین بخش هر روزِ زندگی ام  بود .

من این مجهول را می شناختم . من در تمام این مدت فقط از رسیدن به گمشده ام نا امید بودم .

حل مساله را یافتم و بلا فاصله به سراغ اون استاد ریاضی دویدم و به او گفتم که گمشده ام را شناختم و می خوا هم به سراغش بروم و آن را بیابم . استاد ریاضی لبخندی زد . بهش گفتم : تو منو گمراه کردی ، حروف ، اعداد و رنگها فقط بین من و گمشده ام فاصله می انداخت .

همون طور که می خندید گفت : خودت باید پی می بردی که گمشده ات در جهان مادی جایی ندارد .

او راست می گفت . تمام چیز هایی که وقتی ازشون دوریم ، تبدیل به نفرین شده می شیم ، آسمونی هستند . گمشده ی من نیز آسمانی بود .

از اون استاد ریاضی پرسیدم : گمشده ی زندگی  تو چی بود ؟

تو چشمام نگاه کرد و گفت : همیشه غرق در اعداد و معادلات بودم . همیشه آرزوی آرامش داشتم ولی حتی آرامش را هم در اعداد و معادلات جستجو می کردم . تا اینکه یک روز با یک شیشه مشروب از همه ی اعداد ، معادلات و قوانین دنیا فاصله گرفتم و همان روز بود که نفرین درونم مرد .

از من پرسید گمشده ی من چیست . لبخندی زدم و گفتم : همیشه عشق در وجودم بدون استفاده مانده بود . من کسی که لیاقت این عشق را دارد را با همه ی مشخصاتش همیشه در ذهنم تصور کرده ام ولی تا بحال هیچ گاه جرات نیافتم به دنبالش بگردم و او را بیابم . نیمه ی گمشده ی من یک جایی در این دنیا انتظار مرا می کشد . من او را پیدا خواهم کرد .

استادِ ریاضی خندید . هیچ کدام از ما نمی توانست مجهول دیگری را بفهمد ولی بدون داشتن این قسمت هر دو نفر ما نفرین شده بودیم و فقط گمشده ی هر کس او را نجات می دهد .

بعد از آن روز ، خیلی زود گمشده ام را یافتم . خانومه ایکس با همان چشمانی که از قبل تصورش کرده بودم در اولین نگاه نفرین را نابود کرد و مرا عاشق کرد و حالا تنها مشکل باقی مانده این است که من فراموش کردم قبل از اینکه نفرین از بین برود از او بخواهم مرا تبدیل به یک دکتر کند و حالا که نفرین از بین رفت  ، برای همیشه ، باید یک نقاش بمانم . نقاشی که هر روز چشمان همسرش را نقاشی خواهد کرد .      

        

      

زیرزمین

  

      

زیرزمین ...

   

از زیرزمین بیرون می آید . نفس نفس می زند . اصلا حال خوبی ندارد و دلش می خواهد با یکی درد و دل کند . همان طور که پله ها را بالا می رود اتفاقاتی که در زیرزمین افتاده بود  را هزاران بار در ذهنش مرور می کند و هر بار بیشتر دلشوره می گیرد . همیشه می دانست وقتی اتفاقی قرار باشد بیفتد ، نمی شود جلوی آن را گرفت و ذهن فرمان می دهد که راه فراری نیست . ذهنش از او خواسته بود مرد بیچاره را فریب دهد و به همراه خودش به زیرزمین ببرد و او هم این کار را کرده بود . بدون هیچ درگیری ذهنی ، انگار که ذهن از قبل جنگیده باشد .

 از راه های مختلف خودش را فریب می دهد اما فقط یک بهانه قانعش می کند . فرضیه ی هرزگی ذاتی اش ، که همسرش آن را عنوان کرده بود او را آرام می کند . انگار هیچ راه فراری وجود نداشت . دنیا به او به چشم یک هرزه نگاه می کند و بالا خره یک روز از او انتقام می گیرد . دنیای اطرافش همیشه قاطعانه با خلافکاران برخورد کرده بود .

چیزی در گلویش بالا می آید . داغ است . خم می شود و هرچه هست بیرون می دهد . تیکه های سفید سیب را میان مایعی غلیظ می بیند . هر بار ، به زور سیب می خورد که دهانش خوشبو شود . شراب هم می نوشد ، چون قرمزی اش وسوسه اش می کرد . حتی اگر زهر بود . طعمش هنوز آشنا بود . تو زیرزمین دلش می خواست در آن حل شود .  تکه تکه همه چیز را بالا می آورد . حتی دلش را .

به حیاط می رسد . وقتی وارد زیرزمین می شدند ، آسمان صاف بود و نسیم ملایمی می وزید اما حالا ابرهای بارانی و کدر آسمان را احاطه کرده اند . آسمان دلشوره اش را بیشتر می کند . سرش را بالا می گیرد تا آن را ببیند . خورشید که کم کم می خواست پشت ابر ها پنهان شود با تمام قدرت به چشمانش هجوم می برد . سرش را پایین می گیرد . انگار فرمانده ی دنیا همه چیز را برای مقابله با او آماده کرده است . از خدا می ترسد . روزی او را می پرستید اما از اولین باری که به هرزگی اش پی برده بود راهش از خدا جدا شد . باران شروع به نم نم باریدن می کند . به آسمان نگاه می کند . دیگر خورشیدی در آسمان نیست . دستش را بر روی صورت خیسش می کشد و دستش سیاه می شود . آرایشش آب شده است . به این می اندیشد که باید مارک لوازم آرایشش را عوض کند . او باید از لوازم آرایشی استفاده کند که وقتی گریه و باران صورتش را خیس می کند ، خراب نشود .

زانوهایش ریز می لرزد . می ایستد و به ساعت اش نگاه می کند . دو ساعت از وقتی که از خونه بیرون آمده بود گذشته است و حالا حتما دخترک کوچکش بیدار شده است و در نبود او حسابی گریه کرده است . فرزند او هم مثل خودش از تنهایی می ترسد ، اما او به فرزند سه ساله اش یاد داده است که از تاریکی نترسد .

از پله های ساختمان بالا می رود . نوک کفشش به زیر لبه ی سنگی و دراز پله می گیرد و سکندری می خورد . پله ها او را به یاد پله های زندان های قصر های قرون وسطی می اندازد . پله ها را می شمارد تا به خانه میرسد . با خودش می گوید ای کاش فاصله ی من تا مادر شدن همین شانزده پله بود .

وارد خانه که می شود دخترک کوچکش بی حال گوشه ای از اتاق افتاده است و او را می نگرد . شاید گریه هایش را کرده است و دیگر رمق گریه کردن ندارد . به چشمان آبی دخترکش نگاه می کند . می خواهد برای دخترک لبخند بزند اما لبانش انگار خشکیده است . سفت روی هم فشارشان می دهد و نمی خندد .

دلش می خواهد همه ی لباس هایش را در بیارود و یه دوش آب سرد بگیرد ، شاید دختر کوچولوش هم با خودش ببرد ولی قبلش باید با یک نفر حرف بزند . تلفن را برمی دارد و شماره ی همسرش را می گیرد . به محض شنیدن صدای همسرش می گوید : باید ببینمت .

همسرش چند ثانیه مکث می کند و میگوید که الان خیلی کار دارد و نمی تواند به خانه بیاید . همسرش می گوید که رییسش این اجازه را به او نمی دهد . همسرش می گوید بعد از ظهر که به خانه اومدم با هم حرف می زنیم .

گوشی را می گذارد . صدای گرفته اش برای همسرش چیز تازه ای نبود که او به آن اعتنا کند . دیگر گریه نمی کند . انگار فقط همسرش می توانست او را آرام کند .

دستانش می لرزد . او باید حرف بزند . دفتر تلفنش را بر می دارد و شماره ای را می گیرد و به محض شنیدن اولین صدا از یک مرد که قبلا هم چند بار به زیرزمین خونشون آمده بود و از او خوشش آمده بود ، فقط می گوید : باید ببینمت .

و دوباره به زیر زمین می رود . 

     

   

دیوونه ی عاشق

 

      

دیوونه ی عاشق ...

        

نگاهش کردم و گفتم : می خوام لباتو ببوسم . بهم اجازه می دی ؟

لبخندی زد و گفت : تو قبلا هم این کار رو کرده بودی ، ولی هیچ وقت ازم اجازه نگرفته بودی .

گفتم : قبلا تو مال من نبودی ، قبلا دوستم نداشتی ولی الان همه چیز فرق می کنه .

گفت : متوجه نمی شم ، چون دوسِت دارم ازم اجازه می گیری ؟

گفتم : اون روز ها برای من نبودی ولی حالاکه مال من شدی از این می ترسم که از دست بدمت .

خندید و گفت : تو دیگه هیچ وقت منو از دست نمی دی عزیزم . روز های سخت ما گذشت .

اون روز شک داشتم که همه چیز خوب بمونه ولی امیدوار بودم .

مثل دیوونه ها خودش رو تو آغوشم رها کرد و فریاد کشید : منو ببوس محمد .  

             

....................

    

ده سال بعد ، یک روز بعد از ده سال که ازش بی خبر بودم تو خیابون دیدمش . من خیلی جا خوردم ولی اون  دستمو گرفت و منو به یک کوچه ی خلوت برد و در اولین جمله ازم پرسید : بعد از اینکه تنهات گذاشتم زندگیت چی شد محمد ؟ برام بگو چطور به نبودنم عادت کردی ؟

  نگاش کردم و گفتم : چند وقتی است ،  من یاد گرفتم که چه جوری شب ها  رویاهام رو فراموش کنم و راحت بخوابم . یاد گرفتم که چطور بدونِ هق هق آروم بشم . یاد گرفتم گریه نکنم .

لبخندی زد و دستاش رو، روی دستام کشید . سردیِ حلقه ای که در دستش بود ، دستانم را می سوزاند .

لبخند تلخی زدم و گفتم : کاش هرگز اون روز لباتو نبوسیده بودم . ای کاش هر گز اون روز چشم هاتو نمی دیدم . سلام هامون ، عشق هامون ، تنهایی هامون ، درد هامون ، همه و همش بی صاحب موند . چطور می تونی به من دست بزنی ؟

لبخندی زد و گفت : پس ما کی هستیم ؟ ما صاحبِ عشقمان هستیم محمد .

نگاهی در چشمانش انداختم و حس عجیبی تمام وجودم را پر کرد . دستش رو رها کردم و پرسیدم : هنوز چیزی از عشقمان باقی مانده است ؟ اصلا عشقی وجود داشت ؟

 فقط من را نگاه می کرد و سکوت کرده بود .  سری تکان دادم و گفتم : اگر هم وجود داشت ، دیگه بی فایدست عزیزم . برای همه چیز دیر شده ، مگه نه ؟

خندید و خودش را در آغوشم رها کرد و فریاد کشید : نه ،  هنوز هم می تونی لبامو ببوسی محمد .

نگاهش کردم .

ابرو هایش را گره کرد و گفت : خواهش می کنم محمد .

من عاشق همین دیوونگی هاش شده بودم و این عشق همیشگی بود .

لباش را بوسیدم و پرسیدم : باز هم به این کوچه میایی ؟

خندید و گفت : فکر نمی کنم دیگر مسیرم به اینجا بخورد .

دستی تکان داد و همان طور که می رفت بر خلاف خواسته ی قلبم در دل دعا کردم که دیگر هیچ گاه او را نبینم . 

         

پی نوشت :  پنج سال بعد ، یک روز بعد از پنج سال که ازش بی خبر بودم  ...