Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

چرخ و فلک

 

            

چرخ و فلک .......       

               

گفت : گوش کن چی می گم . اون روز که اومدم سراغت ، اون روز که بهت نیاز داشتم هیچ خبری از اون مرد نبود . فکر می کردم برای همیشه ترکم کرده ولی حالا برگشته و باید اون روز و اون حرفها رو فراموش کنیم .

نگاهی تو چشماش انداختم .

لبخند تلخی زد و گفت : آره عزیزم ، دروغ بهت گفتم عاشقت شدم . دروغ گفتم دوست دارم . فقط می خواستم تنهایی ام رو پر کنی . فقط می خواستم غم رفتن اونو از رو شونم برداری . ولی حالا دیگه اون پیداش شده . دیگه تنها نیستم . بابت این مدت هم معذرت می خوام .

سرم رو پایین انداختم .

دستش رو ، روی گونه هام گذاشت و گفت : ببخشید . حالا که چیزی نشده ، زندگیه دیگه خوبیش میره ، بدیش میاد ، تابستون رفته حالا پاییز اومده ، بخند ، ناراحت نباش .

اشک تو چشمام جمع شده بود ، لبخندی زدم و گفتم : راست می گی ، تابستون کوتاهه .

دستم رو تو دستاش گرفت و چشمکی زد و گفت : ازم بد نگو . عشقم دوباره اومده و با قلبم هیچ کاری نمی تونم بکنم . عشق آدم رو وادار به خیلی کار ها می کنه . تو هم بودی همین کار رو می کردی .

سری تکان دادم ، لبخندی به نشانه ی رضایت زد و رفت .

داغون شدم ، مُردم ، ولی هیچ کاری از دستم ساخته نبود .

سه ماه گذشت . یک روز زنگ خونه به صدا در اومد . خودش بود . در رو براش باز کردم و به استقبالش رفتم .

چشماش پر از گریه بود . برام تعریف کرد که عشقش دوباره رفته و این بار اومده  که هر جوری شده باهام بمونه .

گفتم : اگر عشقت باز برگشت چی ؟

گفت : دیگه اون برام ارزش نداره و فقط منو دوست داره .            

نگاهی به چشماش انداختم و گفتم : فقط یک مشکل کوچیک داریم . تو این مدت که نبودی با یه دختره دوست شدم . اون عاشقم شده و باهاش خیلی قرارها گذاشتیم .

با شنیدن این حرفم ناراحت شد و چشماشو بست . بهش گفتم : اشکالی نداره ، خودم این مشکل رو حلش می کنم ، عشق من تویی .

به سراغ اون دختر که تو نبودن عشقم باهاش دوست شده بودم رفتم و بهش گفتم عشقم برگشته و می خوام با عشقم زندگی کنم . به دوست دخترم گفتم ازم بد نگه ، بهش گفتم عشق آدم رو وادار به خیلی کار ها می کنه .

دوست دخترم لبخندی زد و تنهاش گذاشتم .  یه مدت با عشقم گذروندم ولی عشقم دوباره تنهام گذاشت . با گریه به سراغ دوست دخترم برگشتم و بهش گفتم که می خوام تا همیشه باهاش بمونم . اون گفت : اگه عشقت باز برگشت چی ؟

گفتم : اون دیگه برام ارزش نداره و فقط تو رو دوست دارم .

گفت : فقط یه مشکل هست که خودش حلش می کنه ، گفت تو نبودم با یه پسره دوست شده ولی خیلی زود اونو از سر خودش باز می کنه ، به من گفت که عشقش منم .

         

..............

                

دیگه نوشتن بقیش فایده نداره ، این چرخه همین طوری می چرخه و به همه ی ما می رسه . شاید این جمله رو هزار بار شنیدم که میگن : تو هم بودی همین کارو میکردی .   

        

          

بازی زندگی

 

          

بازیِ زندگی ...

            

کافه خلوت و تاریک است و ژیل به جز چشمان لیزا که در تاریکی برق می زند چیزدیگری را نمی بیند .

لیزا که دیگر اصلا نمی تواند ببیند ، با خنده از ژیل می خواهد دوباره لیوانش را پر کند .

ژیل هاج و واج به بطری ویسکی ارزون قیمت که دیگر چیزی در آن باقی نمانده است نگاهی می اندازد و  بی اعتنا به سکوت و جو سنگین کافه که با فریاد او در هم می شکند ، فریاد می زند : یک بطری دیگر ویسکی برایم بیاورید .

بعد از چند ثانیه ، مرد کچل و خپلی که صاحب کافه بود ، با یک بطری در دستش بالای سر آن ها ظاهر می شود و با صدایی آرام در گوش ژیل زمزمه می کند : این بطری سوم است . مطمئن هستید ظرفیت این همه الکل را دارید ؟

ژیل با تردید نگاهی به چشمان لیزا می اندازد و لیزا با لحن الکلی ها جواب می دهد : از پس همش بر می آیم .

مرد سری تکان می دهد و می رود . لیزا شروع به خندیدن می کند و ژیل در حالی که لبخند کوچکی بر لب دارد رو به لیزا می گوید : امشب تو مستی و من دیوونه . باید برای رفتنِ خونه از یکی کمک بگیریم .

خنده بر لبان لیزا خشک می شود و با ناراحتی می گوید : فراموش کرده ای که امشب هیچ کس به جز ما تو دنیامون نیست ؟ امشب فقط من و تو هستیم . خودمون دو تایی . تنها .

ژیل با خنده می گوید : امیدوارم بتونیم باز هم از این کافه خارج بشیم . امیدوارم باز هم بتونیم نور خورشید رو ببینیم .

لیزا می گوید : باز هم خواهیم دید و باز هم چشمانمان را خواهد سوزاند . مثل همیشه .

به هم نگاه می کنند . هر کدام می خواهد چیز های زیادی به دیگری بگوید ولی جرات نمی کنند . ژیل پیش می رود تا به نرمی دستی به موهای لیزا بکشد ولی لیزا لب هایش را بر روی لبان ژیل می گذارد و همدیگر را می بوسند و پس از چند لحظه لیزا خود را کنار می کشد و ژیل را کمی پس می زند و هر چه خورده بود را بالا می آورد .

این بار صاحب کافه ، سکوت را در هم می شکند و فریاد می زند : می دانستم ظرفیت این همه الکل را ندارید .

و با ژست طلبکارانه بالای سرشان ظاهر می شود .

ژیل به چشمان مردِ زشت زل می زند و با صدایی محکم جواب می دهد : او فقط استفراغ کرده است . خودم اینجا را تمیز می کنم .

و دوباره با ملایمت لبان لیزا را می بوسد .

مرد که دیگر حوصله اش سر رفته بود دستمالی را در دستان ژیل می گذارد و دوباره می رود . ژیل همان طور که خم می شود تا زمین را تمیز کند رو به لیزا می گوید : از من می شنوی به دستشویی برو و یه آبی به سر و صورتت بزن . اینجوری حتما حالت بهتر می شود .

لیزا که از شدت خجالت صورتش گل انداخته ، بالاخره جرات می کند زبان بگشاید و با لحنی کودکانه می گوید : به من گفته بودی اینقدر زیاده روی نکنم ولی حماقت کردم .

ژیل با لبخند زیبایی که بر لب دارد ، به چشمان لیزا که حالا دیگر اشک در آن ها حلقه زده است نگاهی می اندازد و می گوید : باید اعتراف کنم که داشت باورم می شد که می تونی یکی دیگر باشی . یک دایم الخمر حسابی . داشتم نا امید می شدم .

لیزا در جواب سرش رو پایین می اندازد و می گوید  : و نتونستم . نتونستم بد باشم . حق با تو بود .

ژیل خوشحال ادامه می دهد : نتونستی چون واقعا خوبی ، چون گاهی سعی می کنی ادای آدم های بد رو در بیاری .

لیزا لبخند می زند و گوید : پس تو برنده شدی ؟

ژیل می گوید : بازی زندگی بود و هنوز همه چیز در جریانه .

لیزا با شهامت می گوید : و هنوز هم می گویم ، نمی توانم دیگه خودم باشم . شاید نتونم بد باشم ، شاید الکلی نباشم ولی دیگه نمی تونم مثل قبل هم زندگی کنم . از زندگی ام زده شدم . از خوبیِ بی مورد ، به تو و فرزندت خسته شدم ژیل .

ژیل که دوباره نا امید شده است ، می داند که این واکنشِ لیزا فقط نسبت به کلمه ی زندگی بود . او به این کلمه حساسیت نشان می دهد .

ژیل دوباره سکوت کافه را در هم می شکند : یک بطری دیگر ویسکی برایم بیاورید .

لیزا به چشمان ژیل می نگرد و مرد خپل با یک بطری دیگر بالای سرشان ظاهر می شود و این بار بی حوصله می گوید : این بطری چهارم است . فراموش نکنید که در هر حال تا بیست دقیقه ی دیگر این کافه تعطیل می شود و باید به خانه بروید .

مرد می رود و ژیل لبخند می زند و جرعه ای از بطری می نوشد و دوباره لیوان لیزا را پر می کند و می گوید : هرگز روز آشناییِ مان را فراموش نمی کنم . در همین کافه روبروی من نشسته بودی .

لیزا لبخند می زند و می گوید : اون روز ازم خواستی که مشروب بنوشم ولی این کار را نکردم .

ژیل با خنده مثل آدم های مست ، حرف لیزا را قطع می کند و با صدای بلند می گوید : روز نبود . شب بود . بعدش هم با من به خونه ام رفتیم .

لیزا نگاهی به اطراف می اندازد و می گوید : ولی حاظر نشدم باهات همبستر بشم .

ژیل سری تکان می دهد و می گوید : چه فایده ، خیلی زود هم مشروب خوردی و هم باهام همبستر شدی . فقط چون من می خواستم . بچه دار شدیم فقط چون من می خواستم . شهرمون رو ترک کردیم و به اینجا اومدیم چون فقط من می خواستم . همه چیز های بد و خوب رو من خواستم .

لیزا از جایش بلند می شود ، رو به روی ژیل می ایستد و این بار ، او سکوت کافه را بر هم می شکند : تو مستی ، نمی فهمی چی میگی . من هم می خواستم . می خواستم که مشروب بنوشم که برای دقایقی هم که شده بعضی چیز ها را فراموش کنم . باهات همبستر شدم ، چون می خواستم طعم لذت رو با یک مرد دیوونه بچشم . من هم بچه می خواستم که اگه تو نبودی تنها نباشم ، که دست تو موهاش بکنم و لذت ببرم ، که چشماشو ببینم و بفهمم که چقدرش به من رفته و چقدرش به تو رفته . من هم می خواستم به این شهر بیایم تا یک شهر دیگه هم دیده باشم . من خودم همه ی اینها رو می خواستم .

ژیل نگاهی به چشمان لیزا می اندازد .

لیزا لبخند می زند و می گوید : فقط الان دیگه نمی خواهم . می خوام همه چیز رو تموم کنم .  

ژیل لب پایینش را گاز می گیرد و می گوید : دیوونه بازی در نیار لیزا ، حرفات دلم رو می لرزونه .

لیزا به چشمان او نگاه نمی کند و با صدایی آرام می گوید : رو حرفایی که میگم ، خیلی فکر کردم . ژیل دیگه بسه . می خوام تمومش کنم .

اشک از چشمان ژیل سرازیر می شود و دستان لرزانش را بر روی دهنش می گذارد .

لیزا دستی بر روی گونه های او می کشد و می گوید : خواهش می کنم ژیل ، با من این کار رو نکن ، تو دیوونه نشو . از روز اول به من گفته بودی که همیشه آزادم . 

ژیل مات و مبهوت ، در حالی که صدایش به سختی شنیده می شود ، می گوید : بچمون چی میشه لیزا ؟ زندگیمون چی میشه ؟ رویاهامون ؟

لیزا لبخند می زند و می گوید : همش رو به تو می سپارم ژیل . از همه چیز خوب نگهداری کن .

ژیل دوباره زیر گریه می زند و این بار اینگونه سکوت کافه را بر هم می زند .

لیزا به چشمان ژیل خیره می ماند و می گوید : می دونی که راه دیگری باقی نمانده است . می دونی که تقصیر من نیست . می دونی که اگه می تونستم می موندم . بگو می دونی که من بد نیستم ژیل . بگو همه ی حرفامو از چشمام می خونی .

ژیل دستان لیزا را لمس می کند و دوباره لبان یکدیگر را می بوسند .  

لیزا می ایستد و رو به ژیل می گوید : باز هم به این کافه می آیم . امیدوارم باز هم یکدیگر را اینجا ببینیم . می تونیم باز هم با هم مشروب بنوشیم . بیست دقیقه ی ما تموم شد ژیل . زمان رفتن رسیده است .

و برای آخرین بار دستش را بر روی دستان لمس و بی حرکت ژیل می گذارد و می رود .

ژیل که هنوز مات و مبهوتِ طوفانی که امشب ناگهان به پا شد ، است ، نگاهی به اطراف می اندازد و به خودش می آید و سعی می کند اتفاقاتی که افتاد را باور کند .

 برای حساب کردن که می رود ، صاحب کافه می گوید : اگه خواستین یک ساعت دیگر هم می تونید بمونید .

وقتی ژیل با چشمان خیره اش به او زل می زند ، مرد ادامه می دهد : آخه من مشتری هایی که سکوت این کافه را بر هم می زنند رو دوست دارم .

و ژیل دلش می خواهد که برای همیشه در این کافه بماند .  

      

پی نوشت :  

      

- چند ماه بعد :

ژیل سکوت کافه را در هم می شکند و فریاد می زند : یک بطری دیگر ویسکی برایم بیاورید .

بعد از چند ثانیه ، صاحب کافه ، با یک بطری در دستش بالای سر آن ها ظاهر می شود و با صدایی آرام در گوش ژیل زمزمه می کند : این بطری سوم است . مطمئن هستید ظرفیت این همه الکل را دارید ؟

ژیل با تردید نگاهی به چشمان لیزا می اندازد و با هم شروع به خندیدن می کنند .

مرد غرغر کنان می رود . ژیل دستش را بر روی دستان لیزا می گذارد و می پرسد : چرا خندیدی ؟

لیزا که صورتش گل انداخته است ، با لحنی کودکانه می گوید : به یاد اون شب افتادم ژیل .

ژیل چشمک می زند و می گوید : شوخی ترسناکی بود لیزا ، خیلی کم تا سکته کردن فاصله داشتم . اگه شوهرت رو دوست داری دیگه باهام از این شوخی ها نکن ... 

            

پیش در آمد : خرده جنایت های زناشویی ، نوشته ی فردریک امانوئل شمیت 

        

جهنمی

 

       

جهنمی ...

     

زن دست های گرمش را بر روی گونه های محمد گذاشت . محمد که چشمانش از گرمای دستان او برق تازه ای به خود یافت ، بلا فاصله دستان او را در دستانش گرفت و از روی گونه هایش پایین کشید.

زن همچنان فقط در چشمان او می نگریست و حالا زیر لب چیزی را زمزمه می کرد . محمد با تردید پرسید : تو داری همان شعر قدیمی را زیر لب زمزمه می کنی ؟

و وقتی جوابی نگرفت این بار با قاطعیت بیشتری گفت : می دانم ، باز هم همان شعر قدیمی است .

صدای زن قوت گرفت . همان شعر قدیمی را می خواند .

حالتی عصبی در تمام حرکات محمد دیده می شد و این بار با برخوردی قاطع انگشت اشاره اش را بر روی بینی اش گذاشت و گفت : هیـــــــــس . دیگه نمی خوام از گذشته چیزی بشنوم .

زن لبخندی زد و دستان محمد را محکم تر فشرد و گفت : مگر من و تو با هم صحبت نکردیم عزیزم ؟ مثل بچه ها نباش ، ما هر دو نفرمان این را قبول کردیم . نذار پایان تلخی را برای این قصه به جا بگذاریم .

محمد که اصلا نمی توانست تظاهر کند که آرام شده است ، رویش را به سوی دیگری برگرداند و گفت : من همیشه غرق در آرامش تو شدم . اما این بار می خواهی با آرامشت ...

او قدرت ادامه دادن نداشت .

زن این بار در عرض چند ثانیه گونه های محمد را لمس کرد و اشک های او را پاک کرد و دستش را در جیب پالتو اش فرو برد و اسلحه ای را در آورد و آن را در دست راست محمد گذاشت .

لرزش دستان محمد در تمام چند ساعت گذشته ، هیچ گاه اینقدر شدت نیافته بود . زن چند ثانیه ای را به چشمان او زل زد و سپس پلک هایش را به هم زد و در حالی که به نظر خیلی بی تاب می رسید ، گفت : عزیزم زمانش فرا رسیده است . این تنها راه باقی مانده است . برای همین ، هر دو قبولش کردیم . من هرگز جرات نداشتم خودم همه چیز را تنهایی به پایان برسانم ، برای همین از تو کمک گرفتم . تو هیچ وقت مرا نا امید نکردی . این بار هم این کار را نخواهی کرد .

چشمان محمد قوت گرفته بود و اینگونه وانمود می کرد که با خود کنار آمده است : تو از من خواستی این کار را بکنم پس برای همین هم انجامش می دهم . همیشه خواستنی ترین چیز در زندگی مشترکمون برای من این بود که تو یه چیزی از من بخوای .

محمد اسلحه اش را بالا گرفت . بدنه فلزی آن در زیر نور ماه درخشش خاصی به خود گرفته بود . این بار محمد بود که دست چپش را بر روی گونه های زن گذاشته بود ، اما کوچکترین نمی بر روی آن حس نمی کرد .

نگاهی گذرا بین آن دو نفر رد و بدل شد و زن چشمانش را بست و محمد فریاد کشید : « خداحافظ عزیزم . » و کار را به اتمام رساند .

محمد خودش را کشت ؛ این همان چیزی بود که آن دو نفر در تمام طول روز با هم تصمیم گرفته بودند .

و زن که از این پس می توانست آزادانه تر به آینده بی اندیشد دوباره با صدای بلند ترانه ی قدیمی را از سر گرفت .    

        

      

نینای عبور

 

      

نینای عبور ...

     

وقتی از پله ها پایین می آمد ، صدای قدم های سنگینش که در تمام خانه پیچیده بود ، همچون ناقوس کلیسا از من محمد می ساخت .

همانند عقابی که بر تمام دشت سایه افکنده است ، دستانش را باز کرد و فریاد کشید : خدای من ، چه صبح قشنگی .

و سیگاری روشن کرد و روبروی من نشست و نگاهی گذرا ولی عمیق در چشمان من انداخت و با صدای نسبتا بلندش گفت : شب عجیبی بود .

لبخند زدم و پرسیدم : تونستی بخوابی یا نه ؟ اتاق بالا راحت بود ؟

تو چشمام خیره شد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و یه کام عمیق از سیگارش گرفت و همان طور که دود از دهنش بیرون می اومد ، گفت : راستش تا صبح از ترس سکته کردم . نمی دونم چم شده بود . مثل بچه ها شده بودم . حس می کردم اتاق پر از صداست .  نمی دونم ...

این زن مرا می ترساند . متفاوت از بقیه بود . می ترسیدم صدای بلندش در این خانه بماند .

خندیدم و گفتم : پس حسابی خوش گذشته است .

چشماش گرد شد و گفت : اینجا همه چیز عجیب بود . اتاق پر از وسایل کوچولوی قشنگ بود که هیچ کدام ربطی به اون یکی نداشت . محمد ، تو مثل یه علامت سوال بزرگ می مونی .

همان طور که می خندیدم ، گفتم : نمی دونم ، سالهاست که من به اتاق بالا نرفته ام . نمی دونم چه به سرش اومده . تا شش سال پیش اونجا اتاق همسرم بود ولی از وقتی اون از اینجا رفت ، دیگه جرات نکردم به این اتاق برم . الان شش سال است اونجا اتاق مسافرانی مثل توست که فقط یک برای یک روز مهمان من می شوند .

لبخندش رو جمع کرد و گفت : همسرت ...

همان لحظه پریدم وسط حرفش و ادامه دادم : متعلق به اینجا نبود . همین که از این کلبه ی بین راه رفت ، به همه ی آرزو هاش رسید . به همه ی اونی که باید می بود . مثل تو مسافر بود . هممون مسافریم .

تو چشمام زل زد و با لبخند گفت : پس تو چرا نمی ری ؟

یه چیز خاص تو چشمای سیاهش بود که منو مبهوت کرده بود . یه چیزی که اگه من محمد شش سال پیش بودم ، ممکن بود برام خطرناک باشد .

یه نگاه به ساعت انداختم و گفتم : وقت رفتنه عزیزم . بیست و چهار ساعت از وقتی به اینجا اومدی گذشته ، قرارمون رو که فراموش نکردی ؟

سرش رو بالا گرفت و ساعت را دید و با لحنی کودکانه پرسید : نمی شه بمونم ؟

سری تکان دادم و گفتم : از قبل گفته بودم که قوانین رو به هیچ وجه نباید زیر پا بذاریم .

خندید و یک سیگار دیگر روشن کرد و گفت : شاید می دونستی که من اینقدر دیوونم که در همین بیست و چهار ساعت عاشق می شوم . شاید هم همه ی مسافرینی که به اینجا می آیند و مثل من شکار می شوند ، عاشق تو می شوند .

زیر خنده زدم و همین که خواستم چیزی بگویم ، گفت : درسته ظاهرم مثل احمق هاست ولی من احمق نیستم محمد . تو منتظر من بودی . من مسافر دیروز بودم . هر کسی می تونست جای من باشه . فرقی نمی کرد . من شکار شدم چون نیاز داشتم که به خودم بیایم . اگه نیاز نداشتم این بازی رو قبول نمی کردم . تو همه ی قوانین رو برام شرح دادی و بهم گفتی اگه بخوام بمونم باید تن به چه چیز هایی بدم . من خسته از راه بودم و خودم را قانع کردم که همه چیز فقط برای یک روز است ، پس قبول کردم که با تو برقصم . در تو غرق شدم و تا به خودم آمدم یک روز موعود گذشته است . 

ایستاد و چشمانش برق خاصی یافت و اولین کام رو از سیگاری که چند دقیقه ای بود آن را روشن کرده بود ، گرفت و با خنده گفت : بازی قشنگی بود . بهترین خاطره ی همه ی عمرم ، خاطره ای که یک مرد متفاوت در آن است که فقط یک روز کافی بود که عاشقش بشم و او را ترک کنم . چرا این کار را با خودت می کنی محمد ؟ من یک زنم . می تونم بفهمم تو دل مردی که تو چشمام نگاه می کنه چی میگذره .

تو چشماش نگاه کردم و گفتم : یک نخ از سیگارت رو به من می دهی ؟

گفت : اگه دلمون برای هم تنگ بشه چی ؟ چجوری دوباره احساس کنیم در کنار یکدیگریم ؟

لبخند زدم و گفتم : به اتاق بالا برو ، یه چیزی از خودت رو برام اونجا بذار و به انتخاب خودت یکی از وسایلی که اونجاست رو برای خودت بردار . هر وقت دلت برای من یا برای امروز تنگ شد با دیدن اون وسیله به یاد ما بیافت . 

به چشمام خیره شد و گفت : اینطوری تو هیچ وقت نخواهی فهمید کدام یکی از وسایلی که اون بالاست رو من برات گذاشتم ، تازه تو که هیچ وقت اون بالا نمی ری .

گفتم : تو که می دونی چی برداشتی .

سری تکان داد و گفت : پس تو چی ؟ من این قانون رو قبول ندارم . تو باید یک چیز از خودت به من بدهی تا حداقل بدونی من چی برده ام .

خندیدم و گفتم : من مثل جاده ام . هیچی از خودم ندارم . هر چی هست برای کسانی است که قبل از تو یه روز اومدند و رفتند . 

چشم راستش رو مالید و گفت : اون بالا یک گل سر بود که احتمالا یک دختر مو بلند برایت گذاشته است . یک دختر که بهش فهموندی چقدر موهای زیبایی دارد . یک دستمال بود . یک عینک بود . یک کلاه بود . یک سنگ بود . یک ناخن گیر بود . یک دندون هم اون بالا بود . یک لنگه کفش . یک دستکش . یک کاغذ که یک نقاشی درونش کشیده شده بود . یک گل کاغذی هم بود . یک تیکه لباس و یک ساز دهنی هم بود . معلومه زن هایی که قبل از من به اینجا آمدند زیاد سخاوتمند نبودند و در جواب اون همه چیزی که با خودشون از اینجا بردند یه مشت آشغال برات گذاشتند .

گفتم : تو چی برام میذاری و چی از اینجا با خودت می بری ؟

خندید و گفت : من یک نخ سیگار برایت می گذارم و در عوض صدای بلندم که در تمام خانه طنین انداخته است را با خودم از اینجا می برم .

هر دو با هم شروع به خندیدن کردیم و یه دل سیر به چشمان هم زل زدیم و در آخر او هم مثل همه ی کسانی که یک روز به اینجا آمدند ، از اینجا رفت .

خیلی دلم می خواست که او اینجا بماند  یا من حداقل با او بروم اما او باید می رفت و من باید برای همیشه اینجا می ماندم . هنوز خیلی ها قرار بود از اینجا بگذرند و من خیلی روزها را پیش رو داشتم .  

     


         

به فرح که همدلی چند کلمه ایش روح نینایی من رو بیدار کرد

و به همه ی دوستانی که از من یک جاده ساختند  

          

          

بدون یک میلی متر خطا

 

             

بدون یک میلی متر خطا ...

      

من دیگه از این وضع خسته شدم . از این سر درد که همیشه تو سرم است . از قرص هایی که وقت و بی وقت به خوردم می دهند و از هوای مرطوب اینجا که باعث می شود احساس شناور بودن کنم . من از وصله هایی که وقت و بی وقت به ما می چسبانند و از کلماتی که به مرور از دوستانی که اینجا دارم ، یاد می گیرم ، خسته شدم .

سیاست مسئولان این دیوونه خونه اینه که به ما بفهمانند ، آرامش نداریم و بی ثبات و معلقیم و شاید برای اینکه ما اینجا بمونیم و اونها بیکار نشند این کار رو می کنند . ولی من به جز دلتنگی برای اون پرستاری که با شیطنت عکس یک ببر رو بالای سرم زده بود و از اینجا اخراج شد هیچ دیوونگی دیگری را در درونم احساس نمی کنم . همون پرستاری که یه روز تو گوشم گفت که از من خوشش اومده است و یه روز دیگه از چشماش خوندم که عاشقم شده بود .

همون پرستاری که وقتی از من خوشش اومد که قصه ی منو از دهن این و اون شنیده بود که همسر خیانتکارم را با یک چاقوی دسته کوتاه به شصت و دو تیکه ی مساوی تقسیم کردم . همون پرستاری که باید الان به جای من رو این تخت خوابیده بود ، چون من همسرم را قصاص کرده بودم ولی اون از این خشونت خوشش اومده بود . همون پرستاری که به محض آزاد شدن از اینجا به سراغش می رم که با او یک زندگی بسازم .

به نظر خودم ، من بی ثباتم چون دلتنگ اون پرستار می شم و بی ثبات بودم چون مثل مرد همسایه ی طبقه ی بالامون که همسرش بهش خیانت کرد ، فقط از همسرم طلاق نگرفته بودم . من بی ثبات بودم چون متمدن برخورد نکرده بودم و چون به آزادی همسرم معتقد نبودم .

من بی ثباتم چون فکر می کنم این خشونت هم کم بود . چون فکر می کنم اون مرد همسایه ی طبقه بالا هم باید ریز ریز می کردم ، چون شاید همسرم با دیدن برخورد او بود که جرات یافته بود که بهم خیانت کند . حداقل اون مرد باید ریز ریز می شد چون در نبود من ، با همسر من همبستر شده بود و در خیانت همسرم به من شریک او شده بود . اون مرد باید ریز ریز می شد چون بعد از اینکه همسرش به او خیانت کرده بود ، فکر کرده بود که همه ی همسر ها باید خیانت کنند . چون اون بود که باعث شده بود همسرش بهش خیانت کنه و همسرم به من خیانت کند . چون اون بود که باعث می شد همه ی زن هایی که در اون حوالی بودند خیانتکار باشند . اون مرد باید ریز ریز می شد ولی چون پلیس رسید عدالت دنیا اجرا نشد و اون الان داره آزادانه می گرده و حتی مثل من تو تیمارستان هم نیست .

الان بی ثباتم چون مسئولان تیمارستان می خواهند که بی ثبات باشم و بی ثباتم چون یک قاضی احمق که بلد نیست به کارش رسیدگی کنه ، قضاوت کرد که من خیالاتی ام و توهم زده بودم که همسرم به من خیانت کرده است . بی ثباتم چون نمی تونم اون قاضی رو ریز ریز کنم که دیگه نتونه هزار نفر مثل من رو صبح تا شب به اینجا بفرسته و اونا رو بی ثبات کنه .

بی ثباتم چون پرستاری که بعد از اون پرستار دیوانه پرستارم شد ، علاوه بر اینکه مثل سگ از من می ترسد ، خیالاتی هم هست . چون مدام به دروغ به مسئولان تیمارستان میگه که من او را آزار می دم و گاهی به او حمله می کنم . بی ثباتم چون اون همیشه میگه من یک چاقوی دسته کوتاه در وسایلم قایم کرده ام و تقریبا هر دو روز یک بار مسئولان تیمارستان وسایل منو پخش زمین می کنند و همه ی آن ها را می گردند .

بی ثباتم چون این مسئولان احمق که تا حالا چاقوی دسته کوتاه در وسایل من پیدا نکردند ، نمی فهمند که این پرستار خیالاتی است و حداقل او هم باید اخراج شود .   

بی ثباتم چون هنوز هم که هنوزه عکاسان ، خبرنگاران و نویسندگان برای دیدن من به اینجا می آیند و با ساخت و پاخت با مسئولان تیمارستان به اتاق من می آیند و هر چه می خواهند بارم می کنند و هر چه می خواهند از من می نویسند .

بی ثباتم چون حداقل یک ریاضیدان هم برای دیدن من به اینجا نیامد که از من بپرسد بدون یک میلی متر خطا ، چگونه توانسته ام همسرم را به شصت و دو تیکه ی مساوی تقسیم کنم و چرا این عدد را برای اینکار انتخاب کرده ام .

بی ثباتم چون هیچ روانشناسی از من نپرسید ، در اوج دیوونگی و عصبانیت چگونه تونستم تو تقسیم کردن همسرم اینقدر دقیق عمل کنم .

بی ثباتم چون با همه ی این بی ثباتی هایی که دیگران برایم به وجود آورده اند ، محال است دیگر هیچ گاه بتوانم به زندگی عادی ام باز گردم .