دستم را گرفت و به اتاقش برد و نقاشی ای که واقعا بی نظیر بود را به من نشان داد و گفت : خودم این یکی را از همه بیشتر دوست دارم .
به تصویر بی نظیری که خلق شده بود ، نگاه عمیقی کردم و دستم را بر روی تابلو کشیدم و گفتم : حس عجیبی به من می دهد ؛ واقعا نقاش خوبی هستی .
لبخند زد و گفت : می دانستم که درک هنری بالایی داری .
دستانش را گرفتم و صورتش را نزدیک صورتم آورد و لبانم را بوسید و بدون اینکه بداند چه خطراتی می تواند یک تابلوی نقاشی فوق العاده مثل آن را تهدید کند ، تابلو را برداشت و با خودش آورد و بر روی میز گذاشت و بر روی کاناپه ی پشت میز نشستیم و مشغول چای خوردن شدیم .
او با آب و تاب از سختی هایی که در این مدت کشیده و حس هایی که او را تبدیل به یک نقاش کرده ، می گفت و من فقط زیر چشمی به تابلوی نقاشی نگاه می کردم ، تا اینکه حداقل بعد از ده دقیقه چیزی را که نباید به یاد می آوردم را به یاد آوردم و فریاد کشیدم : حالا فهمیدم که چرا این تابلو اینقدر فوق العاده است .
لبخند زد و گفت : متوجه منظورت نمی شوم .
لب هایم را گاز گرفتم و گفتم : این تابلو همان تابلوی نقاشی رضاست که به سرقت رفته بود .
نگاهی به تابلو انداخت و گفت : یعنی می خواهی بگویی همه ی حرف هایم دروغ بوده است ؟
تا نوک زبانم آمد که بگویم : « اشکالی ندارد . من هم آرزو داشتم مثل رضا باشم و به همه چیزش حسادت می کردم » ، اما هیچ چیز نگفتم و فقط به چشمانش خیره شدم .
ادامه داد : چرا ساکت شدی ؟ شاید در جریان سرقت همین تابلو ، رضا را هم ، من به قتل رسانده باشم . محکومم نمی کنی ؟
لبانش را دوباره بوسیدم و گفتم : باید رضا را فراموش کنیم .
گفت : این تابلو را خودم کشیده ام .
گفتم : می دانم .
گفت : رضا هیچ وقت از خاطرم نمی رود .
هیچ چیز نگفتم . سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و فندکی که در جیبش بود را بیرون کشید و سیگار را آتش زد .
فندک را از دستش کشیدم و گفتم : این که فندک محمد است .
در چشمانم خیره شد و گفت : معلوم است چه می گویی ؟
گفتم : باورم نمی شود . شک ندارم این همان فندکی است که محمد از فروغ هدیه گرفته بود .
شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و با خنده پرسید : کدام فروغ ؟
گفتم : همان فروغ که تا دو ماه پیش همسرم بود .
خنده اش را جمع کرد و گفت : مگر تو سیگار نمی کشی ؟
لبخند زدم و گفتم : مرد که گریه نمی کند ؛ سیگار می کشد .
پرسید : پس چرا فروغ این فندک را به تو هدیه نداد ؟
گفتم : حتما می خواسته کمتر سیگار بکشم .
دستش را در موهایش کرد و گفت : این چیز ها شوخی بردار نیست . تا بحال فکر کرده ای که چرا همسرت ، تو را به محمد فروخت ؟
گفتم : فکر کردن نمی خواهد . حتما محمد یک چیزی بیشتر از من داشته است .
اولین کام را از سیگارش گرفت و گفت : هیچ وقت به محمد حسادت نکردی ؟
گفتم : فروغ همچین چیز مالی هم نبود که به خاطرش بخواهم به محمد حسادت کنم .
گردنش را بالا انداخت و گفت : به هر حال اگر من جای تو بودم ، به جای رضا ، محمد را کشته بودم .
گفتم : کی گفته من رضا را کشتم ؟ من رضا را دوست داشتم .
لبخند زد و گفت : می دانم .
لبانش را بوسیدم و با فندک محمد یک سیگار روشن کردم و سکوت کردم .
گفت : محمد هم هیچ وقت از خاطرم نمی رود .
به شوخی پرسیدم : از مهراد چی دزدیدی ؟
پوزخندی زد و گفت : زن و شوهر چیزی ندارند که به درد هم بخورد . تازه ما مثل شما خودزنی نمی کردیم . فقط بیچاره قبل از اینکه با آیدا برود ، این اواخر توهم گرفته بود و مدام می گفت بالاخره یک نفر تو را از من خواهد دزدید .
با خنده گفتم : دزدی که دزد بدزدد ، خیلی حروم زادست .
دود سیگارش را تو صورتم فوت کرد و گفت : هیچ کس خ/ایه نداشت از حروم زاده ای مثل مهراد چیزی بدزدد .
اخم کردم و گفتم : ولی آخرش دهنش سرویس شد .
شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و گفت : قیافه ی آیدا را یادت میاد ؟ میخکوب شده بود که چرا مهراد هنوز رو من غیرت داشته است .
گفتم : اما اگر ثابت می شد که قبل از مرگ رضا واقعا باهاش خوابیدی و مهراد توهم نداشته ، به جای اینکه او محکوم به قتل رضا شود ، پای ما گیر می شد .
گفت : فکر نکن یادم می رود که تو چقدر مادر قه/به ای . برای اینکه قتل رضا را گردن مهراد بیاندازی تو دهن همه انداختی که من با رضا خوابیده ام .
گفتم : من فقط بعد از کشته شدن رضا به همه گفتم که مهراد فکر می کرد تو با رضا می خوابی . در ضمن طوری حرف می زنی انگار با رضا نمی خوابیدی .
گفت : باور کن من با رضا هیچ وقت رابطه نداشتم .
خندیدم و گفتم : می دانم .
گفت : مهراد هیچ وقت از یادم نمی رود .
گفتم : بیچاره روحش هم از هیچ چیز خبردار نبود که یکدفعه محکوم به قتل رضا شد .
گفت : حقش بود . می خواست من را به خاطر آن دختر خیابانی ترک نکند .
گفتم : چی شد که مهراد بعد از آن همه سال که عاشقت بود یکدفعه آیدا را به تو ترجیح داد ؟
گفت : آیدا واقعا دزد خوبی بود . قلبش را دزدید .
گفتم : شاید مهراد فهمیده بود که همه ی فکرت رضا شده .
گفت : می دونی فرق من و تو چیه ؟ من واقعا می خواستم ، مهراد را برای خودم نگه دارم اما تو حتی نمی خواستی فروغ کنارت باشد .
گفتم : « تو و آیدا خیلی شبیه هم هستید . » و بعد از چند ثانیه مکث ، ادامه دادم : مخصوصا چشم هایتان .
گفت : اما رضا می گفت به نظرش آیدا با من خیلی فرق می کند .
گفتم : نمی دانم چرا رضا اینقدر از آیدا بدش می آمد .
گفت : مگر نمی دانی که رضا قبل از اینکه به سراغ من بیاید ، مدت زیادی را با آیدا بود ؟
گفتم : نه ! این آیدا عجب هرزه ای بود . مگر در یک زمان می توانست با چند نفر باشد ؟
گفت : وقتی از رضا جدا شد ، به سراغ مهراد آمد .
با بهت گفتم : قبل از اینکه آیدا با مهراد برود ، مدت زیادی را با من هم بود . اما حدس هم نمی زدم ، آیدا هم رضا را به من ترجیح می دهد .
شروع به خندیدن با صدای بلند کرد و گفت : اگر واقعا یکی را به دیگری ترجیح می داد ، همزمان جور هر دو نفرتان را نمی کشید . آخر خیلی سخت است که یک زن بخواهد همزمان به دو نفر محبت کند . من قبلا در چنین وضعیتی بوده ام .
گفتم : یعنی می خواهی اعتراف کنی وقتی با مهراد بودی ، مرد دیگری هم در زندگی ات بود ؟
گفت : قسم می خورم هیچ وقت به مهراد خیانت نکردم .
گفتم : وقتی با رضا بودی ؟
گفت : نه ، رضا را دوست داشتم .
چند دقیقه ساکت شدم و بعد در چشمانش خیره شدم و گفتم : فقط می خواهم بدانم کسی که هنوز نمی دانی من را به او ترجیح دهی یا او را به من ، چه کسی است ؟
یک سیگار روشن کرد و گفت : تو و محمد هر کدام خوبی های خودتان را دارید . سخت است که آدم بخواهد یکی را انتخاب کند .
آهی کشیدم و گفتم : حالا واقعا پشیمان هستم که وقتی فهمیدم فروغ و محمد با هم هستند ، محمد را نکشتم .
خندید و گفت : من که گفتم اگر جای تو بودم ، به جای رضا ، محمد را کشته بودم .
سرم را تکان دادم و گفتم : چقدر زود همه چیز عوض می شود .
گفت : اما من هیچ وقت پشیمان نمی شوم ، چون وقتی می دانستم دست آیدا دیگر به مهراد نمی رسد ، پرنده آهنی که مهراد به او هدیه داده بود رو ازش دزدیدم .
گفتم : اگر بخواهی از من چیزی بدزدی چی می دزدی ؟
گفت : من معمولا چیز هایی رو می دزدم که نشود چیز دیگری را جایگزینش کرد .
گفتم : اصلا پشمان نیستم که رضا را کشتم .
گفت : من هم از هیچ کدام از کار هایی که کردم پشیمان نیستم .
لبخند زدم و گفتم : چیز هایی هم هست که آدم نمی تواند خودش را ببخشد . یک چیزی بگویم از من بدت نمی آید ؟
گفت : بگو .
گفتم : قول بده ناراحت نشوی .
گفت : سعی می کنم .
گفتم : آن روز که رضا تولد گرفته بود رو یادت می آید ؟
گفت : خوب ؟!
گفتم : وقتی خواب بودی یواشکی لباتو بوسیدم .
اخم کرد و گفت : اصلا فکر نمی کردم همچین آدمی باشی .
لبانش را باز هم بوسیدم و به تابلوی نقاشی که رضا کشیده بود ، خیره شدم . در نقاشی آدم و حوا زیر درخت سیب با هم می رقصیدند .