نوستالژی ۳

 

          

آن روز گم شده بودم که به تو رسیدم . راهت به نظرم آشنا می آمد . احساس می کردم در یک ذوزنقه هستم . انگار باران از زمین به آسمان می بارید . زمان و مکان و همه ی قوانین فیزیک همدست شده بودند که همه چیز را برگردانند . امضا نداده بودم که دوباره عاشقت نشوم . قدم به قدم ، قدم هایت بلند تر می شد و به آزادی ای که در حین فرار داشتی ، غبطه می خوردم . چشمانت من را به یاد گریه هایت می انداخت . نمی دانستم این بار شریک یک خیانت می شوم . صورت رنجور پسری که دنبالمان می آمد دلم را می لرزاند و بعد از هر نگاه به تو و روبرو ، یک نگاه به او و پشت سرمان می انداختم . هیچ وقت در زندگی ام دوست نداشتم بین دو نفر قرار بگیرم . با خودم فکر می کردم اگر من هم جای آن پشت سری باشم ، بالاخره خنجرم را از پشت فرو می کنم . می دانستم که بالاخره سایه اش از پشت می رسد . همه ی اطرافم تصویر شده بود . انگار که او درونم شده باشد ، احساس سنگینی می کردم و کم کم از تصویر تو فاصله می گرفتم و به سایه اش نزدیک تر می شدم . وقتی برگشتم که چشمانش را ببینم ، باز هم پشت سرم و این بار بین ما قرار گرفت و وقتی باز به سمت تو برگشتم این بار باز هم من بین شما دو نفر بودم . بازی عجیبی بود . یا باید او را می دیدم که به تو می رسد و تمام چیز هایی که بین من و تو بود به پایان می رسید و یا باید خودم را از پشت به او می سپردم تا حسابش را با من تسویه کند . بگذار به حساب دیوانگی ام که داستانمان را اینطور تعریف می کنم . مگر همیشه نمی گفتی که هیچ وقت عاقل نمی شوم ؟ اصلا کدام عاقلی جرات می کند که این قصه را همان طور که هست برای غریبه ها بگوید ؟ هر چند عشق ، عشق است اما در حد مرده شور داستان « پنج : درباره ی ... » تنزل می کنیم اگر بگویم عاشق دختری شدم که من را به یک سایه فروخت . سایه ای که نسبتش به من ، نسبت پاییز به رنگ موهایت بود . نسبت باران به گریه هایت و خیابان های خیسی که من را دیوانه به تو می رساند .

انتخاب خودم نبود . اسیر آن روز شده بودم . اسیر مرکز دایره ای که تو و یک غریبه حول آن می چرخیدید . هیچ وقت در زندگی ام آنقدر نچرخیدم که آن روز پیچ خوردم . نفهمیدم سایه کجا من را جا گذاشت . نفهمیدم من راه دادم یا خودش از من جلو زد . فاصله شده بودم و او بعد از رد کردن من راحت به تو رسید . هنوز بدجوری گیج بودم که از پشت چشمانت را گرفت و زود فهمیدی که اوست . با هم که می خندیدید ، احساس پیر بودن می کردم . می دانستم که بالاخره با هم سرتان به سنگ می خورد . هر چه بیشتر می دیدم بیشتر کور می شدم . دعا کردم تصویر تمام شود که به آن خانه رفتید . می ترسیدم از خدا بخواهم انتظار هم تمام کند مبادا چیز بدتری نصیبم شود . لبانت را که می بوسید ، لبانم ترش می شد . دلهره ی عجیبی بود که بدنش سرد باشد . تا حالا فکر کردی آخرین دیدار کسی باشد که بهترین سال های زندگی ات را با خودش می برد ؟ خیلی دلتنگی می آورد . نه جرات ماندن داشتم و نه رفتن را طاقت می آوردم . تمام وجودم می لرزید و بی حس شده بودم . هیچ وقت عاشقی رو اینطور نخواسته بودم . دود سیگارت رو تو صورتم فوت کردی و به چشمام خیره شدی و گفتی : بیا شروع کنیم . گفتم : اینجا نیستم . خندیدی و گفتی : اولین باره که احساس می کنم واقعا هستی.

ماشین ها را می شمردم .  فقط چهار ماشین تا آن عدد افسانه ای که با خودم قرار گذاشته بودم ، مانده بود . در این باران سر بالا نمی دانستم خورشید از کجا پیدایش شده بود . گفتی : از دماغت داره خون میاد محمد . گفتم : فکر کنم به خاطر این عبور های ناگهانی است . باز هم خندیدی . زیادی برایم صریح بود . دلم می خواست ماشین های سفید را نشمارم . سفید می خواست من را دور کند . اگر دو ماشین دیگر از این کوچه رد می شد ، هیچ نجوایی نمی توانست من را نگه دارد .

دستمال آبی ات را به من دادی . گفتم : کاش تو هم مثل من دیوانه می شدی . از تمام رنگ ها متنفر شده بودم . دستمال آبی ات بوی خون گرفت . یک ماشین سفید دیگر جلویم ترمز کرد و راننده اش از ماشین بیرون آمد . زیر لب گفتم : حساب من را به هم می زنی لعنتی . پرسیدی : دنبال چه عددی هستی ؟ گفتم : شانزده رو به یاد داری ؟ راننده گفت : کارگر های شهرداری سر و ته کوچه را بسته اند . گفتم : نمی دانم از کجا این خواب بلند پیدا شد . گفتی : واقعیت دارد . سینه بندت را باز کردی . لبخند بدجنست دیوانه ام می کرد . گفتم : قرار بود فقط شانزده روز با هم باشیم . شروع به شمردن کردی . لب پایینت وسوسه ام می کرد . به هیچ رنگی مربوط نمی شد . هیچ عددی افسانه ای نبود . نمی خواستم سایه ام به جای من در آن ساختمان لعنتی با تو باشد و لب های بی نظیرت را ببوسد . خاطرات وهم انگیزمان را پشت سر گذاشتم و راه افتادم . خورشید از هر کجا که بود به سر کوچه که رسیدم ، سایه ام غمگین یا خوشحال ، ساکت یا دیوانه ، راضی یا ناراضی پشت سرم می آمد . این شهر پر از ماشین های سفید بود . بر روی خواب هایت علامت گذاشتم . پیدا که شدم تو را برای همیشه گم کرده بودم . حالا فقط دیوانگی ام یک جفت چشم کم دارد ...