Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

Foulex

زندگی و مرگ هیچکدام آزادی نیستند ...

قاتل

 

   

    

رانندگی می کردم که زنگ زد . می خواست باز هم سراغ همسرش را از من بگیرد ، اما به محض شنیدن صدایم ، باز هم همه چیز را فراموش کرد . در مورد آنشب که باران می آمد با هم حرف زدیم . می گفت برف پاک کن اتومبیلش با باران کنار نمی آید ؛ مثل خودش که از باران متنفر است . می گفت دفتر شعرهایم پیشش مانده و باید یک بار همدیگر را ببینیم تا به من پسش دهد . می گفت شعرهایم را حفظ شده است . می گفت نقاش بهتری هستم . یادم آمد که قول داده بودم یک بار صورتش را نقاشی کنم . یادم نبود که چرا بی خیال شدم . بالاخره آدم باید یک روز بی خیال بعضی چیزها شود . زمانش از اول مشخص نیست . به مو که برسد مشخص می کند . اگر آدم ، آدمش نباشد ، پاره می شود .

همسرش دو ماه است که ناپدید شده و او هیچ خبری ازش ندارد . نمی دانم چرا هر بار سراغ همسرش را از من می گیرد ؟! از اول هم می دانستم بزرگترین دیوانگی عمرم بود که قبل از اینکه برود ، اجازه داده بودم بنشیند و بی خبر ، از مردی که دوستش دارد ، برایم بگوید . حالا باید تمام عمر تاوان می دادم . چهار سال را لحظه به لحظه از یادش دیوانگی گرفته بودم و حالا همه چیزش ، حتی تجسم قرمزی ماتیکش دیوانه ام می کرد .

گوشی تلفن را در دستم فشار دادم و گفتم : دلم خیلی برایت تنگ شده .

صدای تق تق فندک از آنسوی خط آمد و بعد از چند ثانیه گفت : یادش بخیر ؛ بهترین روزهای عمرمان را به گا دادیم .

پایم را از روی گاز برداشتم و سرعت اتومبیل را کم کردم . اتوبان سیال اطرافم اجازه نمی داد به گذشته و خاطرات کندمان برگردم . تنها یادم می آمد که دو جفت کفش پاشنه بلند داشت که یک جفتش قرمز بود و او زیاد گریه می کرد و تقریبا هر روز یواشکی از بیمارستانی که در آن کار می کرد برایمان مرفین می دزدید . هیچ وقت لو ندادم که عاشقش هستم و او گاهی بین هم خوابگی ، همان طور لخت منتظر می ماند تا سیگار بگیرم و برگردم . هیچ چیز از آن روز ها باقی نمانده بود . پرسیدم : چیزی از آن روز ها یادت می آید ؟

خندید و گفت : واقعا خوب بود . یادم میاد هیچ چیز نداشتم . مادرم مرده بود . پنجره ی خانه ام هم شیشه نداشت . هر شب سیگار را ترک می کردم و فردا صبح از اول سیگاری تیر می شدم . درسم را نیمه کاره ول کرده بودم و پرستار بودم . سرنگ ها را در باغچه خاک می کردیم . دقیقه ها ، گاهی یک ساعت و گاهی یک ثانیه طول می کشید . بچه ات را بدون اینکه به تو بگویم سقط کردم . تمام دیوارهای خانه ام را چرت و پرت نوشته بودی . تو فقط می نوشتی و من دقیقا مثل مثل مسافری بودم که نمی دانست به سمت کجا می رود .

گفتم : چه شد که یکدفعه همه چیز را گذاشتی و رفتی ؟

مکثی کرد و گفت : فکر کردم به نفعت نیست که با هم بمانیم .

آهی کشیدم و گفتم : من آدم هایی مثل تو رو از بلندی پرت می کنم . نه برای اینکه بمیرن ؛ بلکه فقط برای اینکه ترسشون از مرگ بریزه .

خندید و گفت : دیوانه ، نوشتن رو چیکار کردی ؟ چند تا کتاب نوشتی ؟

گفتم : تمام چهار سالی که نبودی فقط داستان یه مرد رو نوشتم که تنها کاری که می کرد این بود که وقتی سیگارش تمام می شد ، شیشه ی ماشینش رو بالا می کشید .

پرسید : بعدش چی می شد ؟

گفتم : به خانه اش که هیچ کس نمی دونست کجاست می رفت و می خوابید تا فردا شروع بشه .

با صدای آرامتری گفت : اگر گذشته رو از ما آدم ها بگیرن ، اینقدر سبک میشیم که میتونیم پرواز کنیم .

گفتم : اگر بشه گذشته را عوض کرد کدام قسمتش را تغییر می دهی ؟

بعد از چند ثانیه سکوت ، با خنده گفت : شاید فقط به جای روزی چند بار روزی یک بار با تو بخوابم .

بدون معطلی و بدون اینکه بفهمم چه می گویم ، گفتم : پس اگر شوهرت پیدا نشد ، برگرد پیش خودم . خانه ی قدیمی ات هنوز هم آنجا افتاده . چند بار هم از روی دیوار دزدکی وارد حیاطش شدم . با مرفین نمی فهمیم که چهار سال گذشته . شاید بچه ام هم هنوز در چاه توالت زنده باشد . کرواتی که از پدرم برایم یادگار مانده هم می دهم برای خودت .

با صدای بلند خندید و گفت : یه سوال بپرسم ؟

بلافاصله گفتم : بپرس .

گفت : اگر واقعا من را دوست داشتی چرا همیشه برعکسش رو تظاهر کردی ؟ حتی می خواستی برام دوست پسر هم پیدا کنی . یادت که نرفته ؟

لبخند زدم و گفتم : یک جور کرم داشتم که نمی شود گفت . بدبختی هایمان را دوست داشتم . فکر می کردم اگر مثل آدم های عادی باشیم شگفت انگیز نیست . حداقل اینطور از نداشتنت که همزمان با داشتنت اتفاق می افتاد ، نویسنده ی خوبی می شدم .

با تبسم غم داری گفت : این را به من هم انتقال دادی . انگار بدون درد نمی توانستم خوشبخت باشم . نمی دانی در این چهار سال خواندن چرت و پرت هایی که آن روزها نوشته بودی چقدر برایم لذت بخش بود . همه را رمز گشایی کردم . سیاه ترین نوشته هایی بود که در عمرم خوانده بودم . دوستشان داشتم چون احساس می کردم یک طوری به من مربوط می شوند . خوشبختی را آنطور معنی کرده بودی . روبروی هم بشینیم و به همه چیز بخندیم . یک چیزی در تو بود که نمی شد فهمید . دنیایم را به گه کشیدی . اولش فکر می کردم فقط عشق است . بعد پیچیده شد . از تو که دور شدم ، اینقدر فکر کردم که همه چیز به هم ریخت . هر بیماری ای که به ذهن مربوط می شد را یک دوره گرفتم . این جواب پیشنهادت نیست ؛ اما اگر برگردم کنارت ، تن به دردناک ترین خودکشی ممکن داده ام . خودکشی ای که آدم در آن مدام زندگی می کند .

در آیینه ی وسط اتومبیل نیم نگاهی به چشمانم انداختم و گفتم : اگر به من بود زمان را در همان اولین بار که سینه بندت را برایت باز کردم ، متوقف می کردم . به من چه که دنیامان هیچ وقت تعادل نداشت .

با صدایی که به سختی از آنسوی خط شنیده می شد ، گفت : هیچ کدام از اتفاق هایی که افتاد تقصیر هیچ کس نبود .

می دانستم چه اتفاقی افتاده بود و دیگر هیچ چیز وجود نداشت تا آدمی که قبل از اینکه من را بشناسد ، بود را چه با من ، چه بدون من به او بازگرداند . لبخندی زدم و به راننده ی اتومبیل کناری و چراغ ترمز اتومبیل جلویی و دودی که از زیر لاستیک هایش بلند شد ، خیره شدم .

گفت : حالا باید چیکار کنیم ؟ من خیلی می ترسم .

گفتم : زمان خودش همه چیز را درست می کنه و دوباره خراب می کنه و میگذره .

از آنسوی خط صدای بوق آمد . فیلتر سیگاری که اصلا متوجه نشده بودم چه زمان آن را روشن کرده بودم را از پنجره ی اتومبیل بیرون انداختم و شیشه رو بالا کشیدم و به خانه ام که تقریبا هیچ کس نمی دونست کجاست رفتم و روی مبل نشستم و به زنم که گوشی تلفن دستش بود و داشت سیگار می کشید ، خیره شدم . دلم می خواست واقعا بخوابم . 

           

          

+ انتخاب شده از مجموعه داستان کوتاه « حراج » 

           

               

         

نظرات 25 + ارسال نظر

محمد جون خوشحالم که می بینم باز می نویسی.بهترینها رو برات آرزو می کنم:)

سلام . خیلی خوشحالم که دوباره اینجا می نویسین.
دلم تنگ شده بود برای داستانهای قشنگ شما .

راوی 1392/06/30 ساعت 11:49 http://2cup.blogfa.com

سلام..خیرمقدم..

مثل همیشه عالی بود و غیرمنتظره

باد 1392/06/30 ساعت 13:49

این همه تضاد عجیب برام
خیانتی که سرشار از وفاداریست
وآدم هایی که در یک زمان مشترک
یک کار رو انجام میدن
فراموشی

م 1392/06/30 ساعت 22:30 http://paryan.blogfa.com

.. آخی .. سلام
خوش اومدی
وقت نکردم بخونم ..فعلا فقط اومدم یه سلام بگم ...
خوشحال شدم

م 1392/06/31 ساعت 23:16 http://paryan.blogfa.com

راستش بزرگترین حقیقت همینه که بالاخره " بالاخره آدم باید یه روز بی خیال بعضی چیزها بشه " باید بشه نه اینکه فقط به بعد موکولش کنی باید بتونی ... اینو موهای سفیدم یادم داده ، روزهایی که بهم گذشته نه فقط شنیدن و خوندن و گفتن ......
بالاخره
بالاخره

... 1392/07/01 ساعت 09:35 http://successking.blogfa.com

نفسمو گرفت لامصب ....

چه عجب شما نوشتید!! .. خوبه که باز می نویسید : )

خیلی عالی بود. دیالوگ ها و پایان بندیش عالی بود.
خب این داستان چاپ که نشده. مجوز هم نگرفته قطعا.

دیگه داشت یه قرن می شد...

نیلوفر 1392/07/12 ساعت 21:42 http://my-home.blogsky.com

محمد جان خوندم و لذت بردم. شاید باور نکنی چقدر خوشحالم از برگشتنت/

من 1392/07/14 ساعت 23:35

اومدنت مبارک.
خوش اومدی،انتظار مزخرفه..

سلام...
اصن متنتو نخوندم همین ک اسمتو تو کامنتام دیدم اومدم فقط کامنت بذارم
چ خوب شد ک دیدم اومدی دوباره
خیلی خوشحالم

خیلی هم عالی...

blue eyes 1392/09/07 ساعت 11:33

حالا که همه چی خراب شده
و ما تنها ، با آدمهای دیگه ادامه می دیم

این تنهایی رو دوس دارم

owlish 1392/09/09 ساعت 14:26 http://se-owlish.blogspot.com/

درود ... خیلی خوشحالم که دوباره این بلاگ رو به روز کردید ... هنوز داستان رو نخوندم ولی مطمئنم مثل داستان های قبلیتون باید زیبا باشه ...
(محسن_تجربه های ذهنی)

رضا 1392/09/25 ساعت 00:44 http://kame-akhar.blogsky.com

همین که هستی خدا رو 1000 مرتبه شکر

زنده وار 1392/11/11 ساعت 22:48

دیوانه ای محمد و عالی
خوشحالم برگشتی
عجیب می فهمی
خبر بده آپ شدی باز
عالی بود

مهدی 1392/12/08 ساعت 19:59 http://shabname-m.blogfa.com/

نمی دانی در این چند وقته خواندن چرت و پرت هایی که نوشته ای چقدر برایم لذت بخش است.

رضا 1392/12/18 ساعت 05:55 http://kame-akhar.blogsky.com

در مخیلتم نمی گنجه که چقدر خوشحال شدم که اینجا هنوز برقراره! از بچه های قدیم تقریبا همه بستن وبلاگاشونو...

قطره 1392/12/23 ساعت 20:21 http://www.adrop.blogfa.com

well, finally released
!fantastic

سلام عزیز. من برگشتم. ممنون که بهم سر زدی.

مان 1393/05/07 ساعت 15:55 http://jinook.blogfa.com

حس خوبیه اینهمه نوشته خوب
این عکسهای نوشته ها و نام های خوب
میدونی
کلن زندگی یه مینیماله
یه لذت پپسی کولایی ساده
یه آدامس بادکنکی شیک
یه واقع گرایی سوپرمارکتی
.
.
.

...اگر به من بود زمان را در همان اولین باری که داشتم سینه بندت را باز می کردم نگه میداشتم ....

نگار 1393/11/24 ساعت 13:34

بازم دیر رسیدم....اینبار خیلی دیر... همه ی نوشته هاتو خوندم، لذت بردم، خندیدم، شوکه شودم، گریه کردم،احساساتی شدم و.....دیگه نیستی...دیگه نمیای...

ممنون که خواندید
اگر عمری بود باز هم حتما اینجا خواهم نوشت

خیلی سال گذشته شاید اصلا نیای اینجا..همه حرفاتو یه روزه نخوندم صبر کردم فکر کردم و عجب لذت بردم و به این فک کردم رک بودن بی پروا بودن همیشه انتخاب بهتریه به این فک کردم لازم نیست کسی خودشو سانسور کنه میتونه همیشه حرفاشو بزنه حداقل اینجوری زندگی مزه اش بهتر بشه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد